جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چه کسی گفته کپرنیک انقلاب کرد


چه کسی گفته کپرنیک انقلاب کرد
احتمالاً همگان بر این موضوع توافق دارند که علم، یکی از مهم ترین مؤلفه دوران مدرن است. به عبارتی اگر بپرسیم چه چیزی دنیای ما را از دنیای قدیم متفاوت می سازد، احتمالاً اولین پاسخی که می دهیم اشاره به دستاوردهای علمی و تکنولوژیک این دوران است. این دستاوردهای علمی و تکنولوژیک تاریخی دارد و موضوع این نوشتار بررسی دوره اولیه شکل گیری مفهوم علم مدرن است. دوره ای که عمدتاً در تاریخ علم، دوره «انقلاب علمی» نامیده می شود.
یک تلقی نسبتاً رایج بخصوص در میان کسانی که فلسفه خوانده اند یا در دانشکده های فلسفه ما تدریس می کنند، وجود دارد و آن این است که اصالت تغییرات و تحولات رخ داده در دوره مدرن را به فلسفه می دهند. بدین معنا که می گویند ابتدا نگرش انسان ها به جهان دگرگون شد و نوعی تحول فلسفی روی داد و سپس علم به سبب آن تغییر نگرش، تغییر پیدا کرد. این برداشتی است که ما از رادیو، تلویزیون، استادان کلاس های فلسفه و.‎/‎/ فراوان می شنویم. این تحلیل، اولاً یک تحلیل تک عاملی است و ثانیاً اولویت را به فلسفه می دهد. اما باید گفت که این تحلیل با واقعیت تاریخی چندان سازگار نیست؛ یعنی این گونه نیست که ابتدا فلسفه مستقلاً تغییر کرده باشد و بعد بر مبنای آن علم مدرن شکل گرفته باشد، یا حتی بالعکس. اصولاً ادعای تقدم و تأخر از این دست، با توجه به واقعیت تاریخی، قابل دفاع نیست. در این مقاله، ابتدا ناگزیر از یادآوری برخی اطلاعات تاریخی ضروری هستیم؛ یعنی ابتدا باید بدانیم که چه زمانی را در تاریخ، دوران انقلاب علمی می دانند و چرا آن را به این نام می خوانند. سپس به بحث اصلی می پردازیم که آیا واقعاً در آن دوران انقلابی رخ داد آیا میان وضعیت علم در آن زمان و وضعیت علم در پیش از آن زمان، چنان که غالباً معتقدند، گسستی روی داده یا نوعی پیوستگی وجود داشته است
استیون شیپین Steven Shapin کتابی به نام «انقلاب علمی» (The Scientific Revolution) دارد. در اولین جمله مقدمه این کتاب می نویسد: «چیزی به نام انقلاب علمی وجود ندارد. ولی در عین حال این کتاب درباره انقلاب علمی است.» فکر می کنم همین جمله به خوبی سرشت پارادوکسیکال انقلاب علمی را مشخص می کند. دوره ای که از آن با عنوان «انقلاب علمی» یاد می کنیم، دوره ای است که مورخین علم آن را چنین نامگذاری کرده اند، یعنی متناظر با یک حادثه طبیعی، سیاسی یا اقتصادی معیّن در تاریخ بشر نیست. (چنان که مثلاً دوره جنگ جهانی دوم متناظر با یک رویداد مشخص است)‎/ اینکه دوران انقلاب علمی را از کجا شروع کنیم و به کجا ختم کنیم، خود مطلبی است که محل مناقشه مورخین علم است. نه فقط بدین دلیل که چه کسانی را وارد انقلاب علمی کنیم، بلکه بدین جهت که تعیین تاریخ مستقیماً بر اینکه از انقلاب علمی چه بفهمیم، تأثیر می گذارد. اما قول متداول در این زمینه آن است که انقلاب علمی از نیمه قرن۱۶- یعنی زمانی که کپرنیک کتاب «درباره چرخش افلاک آسمانی» را نوشت، آغاز شد؛ هر چند عمده تغییرات در قرن۱۷ رخ دادند. یعنی اگر بخواهیم یک قرن را قرن انقلاب علمی بدانیم، آن قرن۱۷ میلادی است.
برای تحلیل اینکه چه اتفاقی در قرن۱۷ افتاد، یک تقسیم بندی وجود داردکه عده ای از مورخین علم از آن استفاده کرده اند. (در فارسی نک: تکوین علم جدید‎/ ریچارد وستفال- ترجمه آذرنگ و رضایی) طبق این تقسیم بندی، در قرن۱۷ دو رویکرد متفاوت نسبت به طبیعت وجود دارد و به نحوی در کار نیوتن با هم تلفیق شده اند. یکی از این دو سنت فکری، سنت افلاطونی- فیثاغورسی است. می دانیم که در این سنت تأکید بر ریاضیات است و با توضیح دادن جهان با ریاضیات، اصالت به ریاضی داده می شود: جهان بر طبق الگویی ریاضی شکل گرفته است. رویکرد دیگر، که در حکم جبهه مقابل این سنت است، رویکردی است که به فلسفه مکانیکی تعبیر می شود. در مورد سنت فلسفه مکانیکی باید گفت که گرچه طرفداران آن از علم مکانیک- به معنایی که ما امروزه می فهمیم- برای تبیین عالم استفاده کرده اند، ولی آنچه برایشان اهمیت داشته این بوده که جهان را به مثابه یک «ماشین» بزرگ می دیده اند. سنت فلسفه مکانیکی در برابر طبیعت گرایی دوره رنسانس قرار می گیرد. در دوره رنسانس گرایشی وجود داشت مبنی بر اینکه زمین، کهکشان و همه پدیده های طبیعی توسط یک رشته نیروهای مرموز- چیزهایی از سنخ قوای روحی یا کیفیات نفسانی، هدایت می شوند؛ و در واقع کار کسی که در فلسفه طبیعی کار می کند (دانشمند) دقیقاً مثل کار یک جادوگر است: تسلط بر نیروهای نامرئی. فلسفه مکانیکی قطب مخالف این دیدگاه است؛ یعنی می گوید جهان کاملاً شفاف است و هیچ جنبه مخفی و روحی ندارد و لذا بر دو اصل تکیه می کند: یکی اینکه جهان تماماً مادی است و دوم آنکه مهم ترین چیزی که در این جهان مادی کار می کند «حرکت» است. حرکت ذرات مادی از نوع ضربه هایی است که اجسام بر هم وارد می کنند. یعنی یک سیستم کاملاً چرخ دنده و فنری (همچون ماشین) از جهان تصویر می کند که همه اجزای آن با همین ساز و کارهای مکانیکی به هم مربوط می شوند. در رویکرد مکانیکی، برخلاف رویکرد ریاضی، هیچ چیزی به نحوی پیشینی درباره عالم دانسته نمی شود؛ بلکه باید رفت وعلت تک تک پدیده های جزئی و ساز و کارهای مکانیکی پشت آنها را کشف کرد.
اتفاق بزرگی که در قرن۱۷ رخ می دهد، مربوط به علم مکانیک است، هم مکانیک سماوی و هم مکانیک زمینی. زنجیره بسیار مهم و مهیجی از وقایع در قرن۱۷ وجود داردکه از کپرنیک شروع می شود- و در آن خورشید مرکزی جای زمین مرکزی را می گیرد- بعد به تیکو براهه و رصدهای دقیق او می رسد، سپس به کپلر و قوانین حرکت سیارات او و نهایتاً به گالیله و نیوتن ختم می شود. کپرنیک پیشنهادش این است که سیستم ارسطویی و بطلمیوسی در توصیف حرکت سیارات همچنان درست است. این مطلب مهمی است، زیرا نشان می دهد که برخلاف تصور اکثر ما که انقلاب کپرنیکی را انقلابی در مبادی علوم می دانیم، کپرنیک به این معنا اصلاً انقلابی نبوده است. تغییر عمده ای که در سیستم کپرنیک رخ می کند، گذاشتن خورشید در مرکز است به جای زمین. نکته جالب اینجاست که سیستم کپرنیکی، در زمان ارائه اش، به لحاظ سادگی ریاضی هیچ برتری ای بر سیستم بطلمیوسی ندارد. یعنی واقعاً این گونه نیست که سیستم بطلمیوسی مسائل لاینحلی داشته و سیستم کپرنیکی تمام این مسائل را می توانسته حل کند و نظامی ساده و شسته رفته ارائه نماید بلکه بسیاری از مسائل و مشکلات نظام بطلمیوسی برای نظام کپرنیکی هم مطرح بوده است. لذا به تعبیر برخی از مورخان، تغییر عقیده معاصرین وی از سیستم اول به دوم کار چندان عقلانی ای نبوده است. ایده ای که کپرنیک (یا حداقل اسیاندر نویسنده مقدمه کتاب او) مطرح می کند این است که من صرفاً نظامی ریاضی ارائه می دهم، یعنی می توانیم به لحاظ ریاضی تصور کنیم که خورشید در مرکز است و زمین به دور آن می چرخد و رصدهایمان را برمبنای آن راحت تر توضیح دهیم. ولی ادعای اصلی اش این نبوده است که جهان واقعاً همان طوری کار می کند که من می گویم. کپرنیک صرفاً یک مدل ریاضی پیشنهاد می کند که می توان در آن خورشید را مرکز گرفت و بقیه سیارات را متحرک به دور آن فرض کرد.
متن سخنرانی دکتر شیخ رضایی با عنوان «انقلاب علمی: پیوستگی یا گسستگی » که به تاریخ ۸۷‎/۱۰‎/۳ در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و به همت انجمن علمی دانشجویان فلسفه دانشگاه تهران برگزار شد.
کپلر نیز مانند کپرنیک در محدوده همان سنت افلاطونی ـ فیثاغورسی قرن ۱۷ قرار می گیرد. در نظام بطلمیوسی هفت سیاره وجود دارد (و می دانیم که عدد هفت در آن زمان تقدس خاصی داشته) و ماه یکی از این سیارات است. در نظام کپرنیکی مشخص می شود که ماه یک سیاره نیست بلکه قمری است برای کره زمین. بنابراین از تعداد سیارات یکی کم می شود و از عدد هفت به عدد شش می رسیم. کپلر به عنوان کسی که گرایش افلاطونی ـ فیثاغورسی دارد می کوشد تا دلیلی ارائه دهد که چرا باید شش سیاره داشته باشیم. دلیل او به هیچ وجه از سنخ دلایل مکانیکی و تجربی نیست، بلکه از سنخ دلایل پیشینی ریاضی است: ما پنج شکل فضایی منتظم داریم (چنان که افلاطون بیان کرده است) و بنابراین شش سیاره بیشتر نمی تواند وجود داشته باشد.
در کار گالیله نیز نکات مهمی وجود دارد. از جمله اینکه مفهوم «اینرسی» را وارد می کند که البته در کپرنیک هم سابقه داشته است. این مفهوم بیانگر این است که حرکت، خصلتی از اشیای مادی است که تا وقتی که چیزی جهت آن را تغییر نداده، شیء متحرک به حرکت خویش ادامه می دهد. این نظریه، بنیاد تلقی ارسطویی از حرکت را فرو می ریزد، زیرا مفهوم ارسطویی حرکت مبتنی بر نیروی محرکه است؛ مثلاً وقتی شما سنگی را پرتاب می کنید این سنگ چیزی به نام نیروی محرکه از پرتاب شما دریافت می کند که مادامی که حرکت می کند این نیروی محرکه همراه آن است. یعنی در نظام ارسطویی این حرکت است که دلیل می خواهد، ولی در نظام کپرنیکی ـ گالیله ای که بر مفهوم اینرسی متکی است تغییر حرکت دلیل می خواهد وگرنه تا وقتی که چیزی حرکت شیء را تغییر ندهد، شیء با همان سرعت ثابت به حرکتش ادامه می دهد. گالیله هنگامی که از تلسکوپ استفاده می کند، دو مطلب را خوب توضیح می دهد که به نحوی تأییدگر خورشید مرکزی اند: یکی مشاهده قمرهای مشتری است که ضربه محکمی بر تلقی بطلمیوسی است، زیرا در این تلقی زمین مرکز است و همه چیزهای دیگر به دور آن می چرخند. اما حالا معلوم می شود که سیارات دیگر می توانند قمرهایی داشته باشند که به دور خود آنها بگردند. مطلب دیگر نیز اهله زهره است که با فرض زمین مرکزی نمی توان توضیح داد ولی گالیله در سیستم خود به خوبی توضیح می دهد. اما با این وجود، گالیله یک چیز را نمی تواند توضیح دهد و آن اختلاف منظر ستاره هاست. با فرض خورشید مرکزی ما در فصول مختلف سال وقتی ستاره ای را رصد می کنیم باید اختلاف زاویه داشته باشد ولی رصدهای گالیله و دقت ابزار او به وی اجازه نمی دهد که این موضوع را توضیح دهد و این نکته ای علیه خورشید مرکزی است. چنین نکاتی نشان می دهد که جریان تغییر نظریه ها در تاریخ علم واقعاً از یک الگوی ساده تبعیت نمی کند. الگویی که طبق آن یک نظریه توسط نظریه دیگری که خیلی خوب همه چیز را توضیح می دهد و همه شواهد به نفعش است ابطال شود. این اطلاعات مختصری بود در مورد گرایش افلاطونی ـ فیثاغورسی علم در قرن هفدهم.
اما دانشمندان برجسته ای در قرن ۱۷ در قلمرو سنت مکانیکی قرار می گیرند. یکی از این دانشمندان گیلبرت است. برخی مسائل علمی مانند نیروی مغناطیس، نیروی گرانش و ‎/‎/‎/ (که نوعی کنش از راه دور را نشان می دهند) برای ذهنیت مکانیکی مشکل ساز بوده است.
گیلبرت تحقیقات خود را روی مسئله مغناطیس متمرکز کرد و کوشید تحلیلی مکانیکی از آن ارائه دهد، یعنی ساز و کارهای مکانیکی مغناطیس را توضیح دهد. نکته مهم در کار وی- و سایر مکانیکی های قرن۱۷- تأکید بر آزمایش است. یکی ازمهم ترین چهره های سنت مکانیکی، دکارت است. دکارت هم به لحاظ فلسفی و هم به لحاظ علمی، حامی جدی تفکر مکانیکی است. می دانیم که دکارت از نظر فلسفی معتقد به دوگانه انگاری است، بدین معنا که در جهان دو جوهر وجود دارد: جوهر جسمانی (مادی) و جوهر روحانی (نفس)‎/ این آموزه صرفنظر از اینکه امروزه قابل دفاع باشد یا خیر، در زمان خود گامی بزرگ در راه توسعه علم بود و به یک معنا آخرین میخ را بر تابوت طبیعت گرایی رنسانس کوبید. طرفداران سنت طبیعت گرایی پیوسته مرز میان ماده و نفس را از بین می بردند و همان قوایی را به طبیعت نسبت می دادند که به نفس. دوگانه انگاری دکارت اعلام کرد که جهان مادی سیستمی کاملاً مکانیکی است که از قوانین مکانیکی تبعیت می کند و در هیچ جا نیاز به عنصر نفسانی ندارد. بویل نیز از دیگر دانشمندان متعلق به این رویکرد مکانیکی است که در زمینه شیمی کارهای مهمی انجام داده است.
در اوج این دوره به نیوتن می رسیم. شاهکار نیوتن این است که به نحوی این دو سنت فکری بزرگ در قرن۱۷ را با هم آشتی می دهد و تلفیق می کند. می دانیم که ماده، حرکت و نیرو سه عنصر اساسی در مکانیک نیوتن است. همین امر دین او را به سنت فلسفه مکانیکی نشان می دهد. اما دین او به سنت افلاطونی - فیثاغورسی این است که، در ادامه کارهای گالیله، ریاضیات را وارد علم مکانیک می کند. معادلات حرکت نیوتن، معادلات ریاضی اند. پس نیوتن، در امتداد کارهای کپرنیک، کپلر و گالیله، ریاضیاتی کردن عالم را از سنت افلاطونی - فیثاغورسی به وام می گیرد.
تلقی رایج در تاریخ علم این است که تحولات علمی رخ داده در طول قرن ۱۷ (که ما پیش از این به اختصار بررسی کردیم) آن چنان نسبت به علم قرون وسطی و حتی رنسانس، افراطی بوده که مفهومی جز «انقلاب» نمی تواند آن را توضیح دهد.
این تلقی بر نوعی «گسست» قاطع میان علم مدرن و علم پیش مدرن تأکید می کند و لذا وضعیت علم را در قرن ۱۷ به وضعیتی انقلابی تشبیه می کند. این دیدگاه توسط رهبران فکری عصر روشنگری طرح و حمایت شده است. کسانی همچون دیدرو، دالامبر، ولتر و.‎/‎/ با نگرشی خوش بینانه، از این ایده دفاع می کردند که ما در زمانه جدیدی به سر می بریم که از دوره گذشته گسست کامل پیدا کرده و اکنون در مسیر پیشرفت قرار داریم. این همان ذهنیتی است که ویژگی انقلابی برای علم قرن ۱۷ قائل است. اما این دیدگاه در اواخر قرن ۱۹ و به ویژه قرن ،۲۰ توسط بسیاری از تاریخ نگاران علم، مورد تردید واقع شده است.
اولین کسی که به طور جدی نظری مخالف این دیدگاه انقلابی ارائه می کند پیر دوهم (فیزیکدان، فیلسوف و مورخ علم قرن ۱۹) است.
او بر اهمیت علمی قرون وسطی تأکید کرد و توضیح داد که بسیاری از یافته های دانشمندان قرن ۱۷ در سده های میانه ریشه داشته است. قرون ۱۲ و ،۱۳ به لحاظ فلسفی و علمی، دوران درخشانی در تاریخ اروپا به حساب می آید و بسیاری این دوران را «رنسانس اول» می نامند. دوهم، به عنوان کسی که از نوعی پیوستگی در علم دفاع می کند، بسیاری از دستاوردهای مهم علم مدرن یا ریشه های آن را به کارهای دانشمندان و فیلسوفان آن دوران (مثل راجر بیکن) باز می گرداند.
جرج سارتن، مورخ بزرگ علم، نیز از حامیان ایده پیوستگی است و بیشتر تأکیدش بر دوره اسلامی است. هم دوهم و هم سارتن هر دو به رکود علم در دوره رنسانس قائل اند.
جیمز فرانکلین، ریاضیدان و مورخ استرالیایی، نیز به افول علم در رنسانس و اوج آن در دوره های قبلی اعتقاد دارد. جرج صلیبا هم، مانند سارتن، بر قرون طلایی اسلامی تأکید می نهد و آن را مقدم بر انقلاب علمی قرن ۱۷ میلادی می داند و اصطلاح «انقلاب مکتب مراغه» را پیشنهاد می کند.
مورخی به نام آرون بالا معتقد است که انقلاب علمی قرن ۱۷ به نوعی محل تلاقی چندین فرهنگ و تمدن و دستاوردهای علمی آنهاست.وی وجود عناصری از تمدن های اسلامی، هندی، چینی، مصری و.‎/‎/ را در قرن ۱۷ نشان می دهد و به طور کلی تز اروپا محوری انقلاب علمی را رد می کند.
کرومبی مورخ برجسته دیگری که کتاب «از اوگوستن تا گالیله» او به فارسی نیز ترجمه شده است از دیگر طرفداران تز پیوستگی است و فصلی از این کتاب را به این تز و شواهد آن اختصاص داده است.
بنابراین در یک تقسیم بندی ساده، می توان مورخان علم را به دودسته پیوسته گرا و گسسته گرا تقسیم نمود: پیوسته گرایان می کوشند نوعی پیوستگی میان مفاهیم و نظریه های دوره انقلاب علمی و مفاهیم و نظریه های متأخرتر نشان دهند. اما گسسته گرایان مایلند خصلت انقلابی علم مدرن و بی سابقه بودن آن را برجسته سازند.
اکنون باید به این نکته بپردازیم که نگاه پیوسته گرا به تاریخ انقلاب علمی چه مزیتی می تواند داشته باشد؛ به عبارتی نگاه گسسته گرا به انقلاب علمی چه چیزهایی را از دست می دهد
در اینجا باید دو اصطلاح ویگ (Whig) و ویگیسم (Whiggism) را معرفی کنیم.
نگاه Whig به تاریخ، یعنی این که ما خودمان و زمان مان را در مرکز قرار دهیم (زمان حال را مرکز تاریخ فرض کنیم) و سپس آنچه را که در تاریخ موجب شده ما به زمان حال برسیم، یا چیزهایی را که شباهت بیشتری با وضعیت فعلی ما دارند، برجسته کنیم. از آن سو، چیزهایی را که از وضعیت کنونی ما دورترند، کم اهمیت تر بدانیم. مفهوم «انقلاب علمی» خود یک مفهوم Whig است؛ بدین معنا که علم مدرن برای ما بسیار مهم است و لذا هر اتفاقی که در تاریخ به نحوی منتهی به علم مدرن شده است، دارای اهمیت و قابل بررسی تلقی می شود. از آن سو، هر بخشی که شباهتی به علم مدرن ندارد، ارزش بررسی چندانی پیدا نمی کند. لذا هر چیزی که در زنجیره منتهی به علم مدرن جای نگیرد، نادیده می گیریم و در تاریخ علم به آن توجه نمی کنیم. در این تلقی علم قرن هفدهم دقیقاً به این دلیل مهم می شود که بیشترین شباهت و نسبت را با علم دوره جدید دارد و از این روی عنوان «انقلاب علمی» را برآن اطلاق می کنیم.
به طور کلی، ما یک رویداد را به لحاظ تاریخی به دو صورت می توانیم بررسی کنیم: یک صورت این است که ببینیم این رویداد از نظر علی چگونه به رویدادهای پیش از خود مربوط است و صورت دیگر این است که ببینیم این رویداد به لحاظ علی چگونه به رویدادهای بعدی منجر شده است.
یعنی یک بار می گوییم رویداد الف به خاطر این که بعداً منجر به رویداد ب شد، مهم است؛ اما باردیگر رویداد الف را به این دلیل بررسی می کنیم که خود معلول رویداد دیگری است که قبلاً رخ داده است. پیوسته گرایان کسانی اند که بررسی می کنند آنچه در قرن ۱۷ رخ داده چگونه ریشه هایش قبلاً توسط کسان دیگری فراهم شده است. اما کسانی که مفهوم «انقلاب» علمی را به کار می برند (گسسته گرایان)، بررسی می کنند که چیزی در قرن ۱۷ روی داد و باعث شد علم مدرن شکل بگیرد.
در نتیجه، نگاه پیوسته گرا به تاریخ علم، حداقل دارای دو مزیت است: یکی آن که نشان می دهد چه چیزهایی در قرن ۱۷ واقعاً نو بوده اند. اگر قرن ۱۷ اهمیت دارد، اهمیتش اصالتاً به جهت کدام مفاهیم و نظریه ها است نگاه پیوسته گرا ما را در پاسخگویی به این سؤال یاری می کند. مزیت دوم آن است که نگاه پیوسته گرایانه نوعی پادزهر در مقابل whiggism است. در این نوع نگاه تلاش می شود تا به جای مرکز گرفتن زمان حال، خود را به نوعی در بستر و زمینه تاریخی رویداد مورد بحث قرار دهیم و با توجه به ریشه ها و عوامل تاریخی مقدم، به تحلیل آن دست بزنیم. در چنین تحلیلی خطر کنار گذاشته شدن برخی از دوره های تاریخی و یا بخشی از دستاوردهای فکری، به آن دلیل که با فکر رایج در زمان ما شباهتی ندارند، بسیار کمتر می شود.
دکتر حسین شیخ رضایی
عضو هیأت علمی انجمن حکمت و فلسفه ایران
منبع : روزنامه ایران