پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

ناشکیبایی قاضی و پندترسا


ناشکیبایی قاضی و پندترسا
آورده اند که در عهد ماضی، قاضی ای بود و پسری داشت جوان و عالم و متقی. از اتفاق آن جوان را وفات رسید و پدر در وفات او بسوخت و جزع بسیار می کرد و به هیچ نوع صبر و سکون در دل او جای نمی گرفت و نیز به مجلس حاکم غجایگاه داوریف نمی نشست. ترسایی به نزدیک او درآمد و گفت؛ «قاضی را سؤالی خواهم رسید، اگر از راه کرم جواب فرماید.» گفت؛ «بپرس آنچه خواهی.» ترسا گفت؛ «چند سال است تا تو قاضی هستی؟»
گفت؛ «پنجاه سال.» گفت؛ «اگر تو پیاده خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟» گفت؛ «نه.» گفت؛ «ای قاضی، آفریدگار تو را فرزندی داده بود و حکم خویش بر وی نافذ گردانیده غمرگ را به سوی او فرستاد و جانش را گرفت، چرا به قضای او رضا ندهی؟» قاضی از این سخن متنبه گشت و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت.

جوامع الحکایات - سدیدالدین عوفی
منبع : روزنامه کارگزاران