چهارشنبه, ۱۶ خرداد, ۱۴۰۳ / 5 June, 2024
مجله ویستا
ساعتِ آشپزخانه
از دور هم میدیدند كه به سویشان میآید، چون جلبتوجه میكرد. چهره كاملاً پیری داشت اما از راه رفتنش میشد دید كه بیست سال بیشتر ندارد. او با چهره پیرش كنارشان روی نیمكت نشست و بعد آنچه در دست داشت به آنها نشان داد: این ساعت آشپزخانه ما بود. این را گفت و به همه آنهایی كه به ردیف روی نیمكت در آفتاب نشسته بودند نگاهی انداخت. "آری، بالاخره پیدایش كردم. تنها چیزی كه باقی مانده است".
صفحه گردِ بشقاب مانندِ ساعت آشپزخانه را در دست گرفته بود و با انگشت، شمارههای آبی رنگی را كه روی صفحه نقش بسته بود، نوازش میكرد.
شرمنده گفت: ساعتِ بیارزشی است. این را میدانم و چندان هم زیبا نیست. مثل بشقابی است با لعابِ سفیدرنگ. اما، شمارههای آبی رنگش بسیار قشنگاند. عقربهها البته از حَلَبیاند و دیگر نمیچرخند. نه، مسلم است كه ساعت خراب شده است، اگر چه حالا دیگر كار نمیكند. اما شكل ظاهرش تغییری نكرده است.
با سَر انگشت و با احتیاط دایرهای بر گردِ صفحه ساعت كشید و آهسته گفت: و تنها همین باقی مانده است.
آنهایی كه روی نیمكت در آفتاب نشسته بودند به او نگاه نكردند. یكی به كفشهایش نگاه كرد و زن به درونِ كالسكه كودك نگریست. بعد یك نفر گفت: یعنی كه شما همه چیز را از دست دادهاید؟
او شادمانه گفت: بله، فكرش را بكنید، همه چیز را! فقط همین، همین باقی مانده است. و بار دیگر ساعت را سردست بلند كرد، انگار دیگران هنوز آن را ندیده بودند.
زن گفت: اما ساعت دیگر كار نمیكند.
نه، نه، كار نمیكند. خراب است. این را خوب میدانم. اما، از كارش كه بگذریم، درست مثل همیشه است: سفید و آبی. و بارِ دیگر ساعت را به آنها نشان داد و با هیجان گفت: هنوز برایتان اصلاً تعریف نكردهام كه زیبایی كار در كجاست. زیبایی كار در اینجاست: تصورش را بكنید، سَرِ ساعت دو و نیم از كار افتاده است. درست سَرِ ساعت دو و نیم. تصورش را بكنید!
مرد گفت: قطعاً خانه شما ساعت دو و نیم بمباران شده است و لب زیرینش را جلو كشید. به كرّات شنیدهام وقتی كه بمب فرو میافتد، ساعتها از كار میمانند. علتش فشار هواست.
او به ساعتش نگاهی كرد و با احساسِ برتری سرش را تكان داد: نه، نه، آقای محترم، شما اشتباه میكنید. به بمب ربطی ندارد. شما نباید دائم از بمب حرف بزنید. نه. در ساعت دو ونیم قضیه چیز دیگری است. از قضا نكته در همین جاست. درست سَرِ ساعتِ دو و نیم از كار افتاده است. نه چهاروربع و نه ساعت هفت. من همیشه درست سرِ ساعتِ دو و نیم به خانه میآمدم. منظورم شبهاست. تقریباً همیشه سرِ ساعت دو و نیم. و نكته در همین جاست.
او به دیگران نگاه كرد. اما آنها چشمهایشان را از او برگردانده بودند. بعد با سر به ساعتش اشاره كرد: طبیعی است كه در این موقع گرسنه بودم و همیشه به آشپزخانه میرفتم. تقریباً همیشه ساعت دو و نیم بود. و بعد، بعد مادرم میآمد. هر چقدر هم در را آهسته باز میكردم باز هم آمدنِ مرا میشنید. و موقعی كه درونِ آشپزخانه تاریك دنبال خوراكی میگشتم، ناگهان چراغ روشن میشد و مادرم آنجا ایستاده بود و همیشه با كُت پشمی و شالِ قرمزی دورِ گردنش. پابرهنه. همیشه پابرهنه بود با اینكه كفِ آشپزخانه ما با كاشی فرش شده بود. و او چشمهایش را كاملاً كوچك میكرد، چون نور چشمهایش را میزد. از خواب بیدار شده بود. آخر نیمهشب بود. بعد میگفت باز این قدر دیروقت. بیش از این چیزی نمیگفت. فقط «باز این قدر دیروقت.» و بعد برایم شام را گرم میكرد و نگاه میكرد كه من چطور شام میخورم. مُدام پاهایش را به هم میمالید، چون كاشیها خیلی سرد بودند.
او هیچ وقت شبها كفش نمیپوشید. و آن قدر كنارم مینشست تا من سیر میشدم. بعد در اتاقم وقتی چراغ را خاموش میكردم میشنیدم كه بشقاب را جمع میكرد. هر شب همین جور بود. و همیشه ساعت دو و نیم. برایم كاملاً عادی بود كه هر شب ساعتِ دو و نیم در آشپزخانه غذا درست میكرد، آری خیلی عادی هر شب همین كار را میكرد. هیچ وقت بیشتر از این چیزی نمیگفت «باز این قدر دیروقت.» او همیشه همین را میگفت. و من فكر میكردم كه این ماجرا همیشه ادامه مییابد. برایم كاملاً عادی شده بود. همیشه همین طور بود.
لحظهای روی نیمكت سكوت كامل برقرار شد. بعد آهسته گفت: و حالا؟ او به دیگران نگاه كرد، اما آنها به او نگاه نمیكردند. بعد آهسته رو به صفحه گردِ سفید و آبیرنگ ساعت كرد و گفت: حالا. حالا میدانم كه آنجا بهشت بود. بهشت واقعی.
روی نیمكت سكوتِ كامل برقرار بود. بعد زن گفت: و خانوادهتان؟
با شرمساری به او لبخندی زد: آخ، منظورتان پدر و مادرم هستند؟ آری، آنها نیز با خانه از بین رفتند. همه چیز از بین رفت. همه چیز. تصورش را بكنید. همه چیز.
با شرمساری به یكایك آنها لبخند زد. اما آنها به او نگاه نمیكردند.
بار دیگر، ساعت را سَرِ دست بلند كرد و خندید: فقط همین باقی مانده است و زیبایی كار در این¬جاست كه درست سَرِ ساعتِ دو و نیم از كار افتاده است. درست دو و نیم. و بعد دیگر چیزی نگفت. او چهره كاملاً پیری داشت. و مردی كه در كنارش نشسته بود به كفشهایش نگاه میكرد، اما كفشهایش را نمیدید. او فقط به كلمه بهشت فكر میكرد.
وُلفگانگ بُرشِرت
برگردان: م. ربوبی
برگردان: م. ربوبی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
ویزای تضمینی ایتالیا کانادا
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات ایران انتخابات ریاست جمهوری 1403 شورای نگهبان دولت ریاست جمهوری امام خمینی انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم وزارت کشور رهبر انقلاب انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳
محیط زیست تهران پلیس راهور قتل شهرداری تهران سازمان هواشناسی سیاست ترافیک خانواده بارش باران مشهد سیل
قیمت طلا قیمت دلار خودرو بانک مرکزی قیمت خودرو سهام عدالت حقوق بازنشستگان بازار خودرو برق دلار مالیات بازنشستگان
مجید قناد فضای مجازی عمو قناد تلویزیون سینما پیمان جبلی امام خمینی (ره) سینمای ایران فیلم موسیقی دفاع مقدس شعر
فضا دانش بنیان
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا روسیه جنگ غزه لبنان ترکیه حماس سوریه حزب الله لبنان
فوتبال استقلال پرسپولیس لیگ برتر رئال مادرید باشگاه استقلال رضا درویش باشگاه پرسپولیس جواد نکونام لیگ برتر ایران والیبال کیلیان امباپه
ناسا اینترنت سامسونگ اینستاگرام گوگل اپل
کاهش وزن صبحانه استرس