شنبه, ۲۶ خرداد, ۱۴۰۳ / 15 June, 2024
مجله ویستا

پرسش های سوسیالیسم دموکراتیک


پرسش های سوسیالیسم دموکراتیک
سال هاست که دلمشغولی اصلی من در حوزه نظری و «سیاسی» همواره این بوده و است که، به سهم خود، در راهی بغرنج تلاش کنیم؛ مساعی در راه فراهم شدن زمینه های ذهنی و عینی و آمادگی های لازم برای گسست از چپ سنتی و توتالیتر، گسست از آنچه که، در بینش، تئوری و پراتیک، «سوسیالیسم واقعاً موجود» نامیدند و آنچه که من، در بیانی فراگیر، «سیاست واقعاً موجود» می نامم.
با چنین رویکردی است که سعی می کنم به پرسش های طرح شده از طریق پیش نهادن پرسش هایی دیگر، تحت عنوان پرسش های سوسیالیسم دموکراتیک، پاسخ دهم. همان طور که مشاهده می شود من در اینجا عبارت سوسیالیسم دموکراتیک و نه سوسیال دموکراسی را به کار می برم که با منطق و مقصودی که در پیش گرفته ام خوانایی بیشتری دارد. بدین سان روشن است که در این نوشتار من به آن دسته از پرسش هایی که بیشتر جنبه تاریخی دارند و در حوزه کار مورخان جای دارد، نمی پردازم و اگر بحثی در این باره می شود، صرفاً لحظه هایی را دربر می گیرد. پاسخ یا پاسخ های این گونه پرسش ها را می توان با مطالعه اسناد، خاطرات و پژوهش های تاریخی به دست آورد. به نمونه یی از آنها در کتابنامه ضمیمه اشاره کرده ام. سوسیال دموکراسی سوژه بسیار گسترده یی است که حداقل در غرب، با ۱۵۰ سال تاریخ جنبش کارگری، سوسیالیستی و دموکراتیک، از نیمه دوم سده نوزدهم تاکنون، آمیخته شده است. سوسیال دموکراسی حوزه های مختلفی چون تاریخ، جامعه شناسی، اقتصاد، فلسفه و سیاست را دربر می گیرد و در نتیجه از زوایای گوناگونی قابل بررسی است. من در اینجا از منظر پرسش های سوسیال دموکراسی یا سوسیالیسم دموکراتیک که همواره امروزی و در انتظار پاسخ هستند، به موضوع مورد بحث نگاه خواهم کرد. البته در این مختصر، نه همه پرسش های موجود بلکه گزینشی از آنها را که به گمانم دارای اهمیت بیشتری اند طرح خواهم کرد. یکی از آنها که به ویژه پس از شکست و فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» به پرسش اصلی و اساسی درآمده است، دریافت و تبیین ما از «سوسیالیسم امروز» است که متاسفانه یا خوشبختانه پاسخی برای آن در دست نداریم. در این میان، تنها می توان به بیان چند «مناسبت» چون بغرنج پرداخت. طرح این «مناسبت»ها چون معضل و تامل درباره آنها، خود، سرآغاز رهیافت است.
ابتدا از منظر مقوله بنیادین «چندگانگی»، تعریفی از پدیدار سوسیال دموکراسی و ویژگی مفهومی - اجتماعی آن به دست می دهم و چند لحظه تاریخی شاخص آن را یادآوری می کنم. سپس پرسش های سوسیال دموکراسی را در پرتو چند «مناسبت» اساسی یا پروبلماتیک مورد تامل قرار می دهم و سرانجام، در مورد پرسش سوسیالیسم در ایران، بغرنج «گسست ها» و بحران ناشی از آن را در خطوط اصلی مورد اشاره قرار خواهم داد. در پایان کتابنامه کوتاهی را همراه این نوشتار می کنم.
۱) سوسیال دموکراسی چون «ائتلاف»
▪ ویژگی مفهومی - اجتماعی، چند لحظه تاریخی، مدل اصلی و اشتقاق توتالیتر
سوسیال دموکراسی، چون جنبشی سیاسی- اجتماعی و گرایشی دموکراتیک و سوسیالیستی، در نیمه دوم سده نوزدهم در اروپای غربی پدیدار می شود. با این که نخستین حزب سوسیال دموکرات در فرانسه پس از انقلاب ۱۸۴۸ ایجاد می شود، اما نمونه یا مدل اصلی آن در ۱۸۷۵ در آلمان از ائتلاف جنبش فکری و سیاسی سوسیالیستی و جنبش مطالباتی و اتحادیه یی کارگری شکل می گیرد. ویژگی مفهومی - اجتماعی سوسیال دموکراسی، همانا مساله «ائتلاف» است. «ائتلاف» به دلیل وجود «چندگانگی»، اختلاف و تضاد، هم در میان زحمتکشان و جنبش کارگری و هم در حوزه «امر عمومی» (res publica) یا «سیاست». در ابتدا، اغلب سوسیالیست ها و مارکسیست ها (به استثنای خود مارکس و تا حدی شاید انگلس)، ازجمله مارکسیست های مهاجر روسیه و اروپای شرقی در غرب، خود را سوسیال دموکرات می نامیدند و سازمان ها و احزابی به این عنوان تشکیل می دادند. حزب سوسیال دموکرات آلمان و رهبران فکری برجسته اش، «مرجع» همه سوسیالیست ها شناخته می شدند. در این هنگام، برنامه و هدف سوسیال دموکرات ها، با وجود تضادهایشان، کم و بیش سوسیالیسم به مثابه نفی نظام سرمایه داری است. اما طولی نمی کشد که اختلاف بر سر «رفرم یا انقلاب» نخستین شکاف ها را در سوسیال دموکراسی ایجاد می کند و سپس در آستانه جنگ جهانی اول (۱۹۱۸-۱۹۱۴) و در پی انقلاب اکتبر روسیه، انشعاب بزرگ تاریخی در سوسیال دموکراسی رخ می دهد. در آلمان، سوسیال دموکرات های مخالف جنگ امپریالیستی، چون رزا لوکزامبورگ، از جناح های میانه یا راست طرفدار جنگ جدا می شوند. در روسیه، با انقلاب بلشویک ها، تئوری و پراتیکی، به نام مارکس و کمونیسم، بر جنبش کارگری و سوسیالیستی چیره می شود که می توان اشتقاقی توتالیتر از سوسیال دموکراسی نامید. از سوی دیگر در غرب، به ویژه پس از جنگ جهانی دوم، سوسیال دموکراسی و احزاب موسوم به «سوسیالیستی» نقش «مدیران اجتماعی» نظام سرمایه داری را به عهده گرفته اند، در قدرت سهیم می شوند و مدت هاست که برنامه و حتی پروبلماتیک «گسست از کاپیتالیسم» را تقریباً یا کاملاً کنار گذارده اند.
▪ ویژگی مفهومی - اجتماعی
سوسیال دموکراسی همان طور که از نام مرکبش پیداست جمع، پیوند یا «ائتلاف» دو چیز است؛ امر مطالبات اجتماعی و امر دموکراسی. در اینجا ما با «ائتلافی» روبه رو هستیم که ویژگی یا شاخص مفهومی - اجتماعی سوسیال دموکراسی را تشکیل می دهد. «ائتلافی» که با «چندگانگی» که خصلت امرعمومی یا «سیاست» است، گره می خورد. مساله «ائتلاف» و در نتیجه مساله «چندگانگی»، از ابتدای شکل گیری جنبش کارگری و سوسیالیستی، نقش اساسی و تعیین کننده در فراز و نشیب سوسیالیسم (و به طور کلی چپ سوسیالیستی/کمونیستی) و مقدرات آن ایفا کرده و همواره می کند. مارکس در فردای انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه، در هجدهم برومر لوئی بناپارت، شاید برای نخستین بار در ادبیات سوسیالیستی، تکوین سوسیال دموکراسی
(به همین عنوان) را چنین توضیح می دهد؛«در برابر ائتلاف بورژوازی، ائتلافی از خرده بورژوازی و کارگران تشکیل شده بود که همان به اصطلاح حزب سوسیال دموکرات بود. بی درنگ پس از ایام ژوئن۱۸۴۸، خرده بورژواها چندان خشنود نبودند و احساس می کردند که حقشان به آنان داده نشده.
آنها منافع مادی خود را در خطر می دیدند و نگران بودند که ضدانقلاب تضمین های دموکراتیک لازم برای برخورداری از این منافع را زیر پا بگذارد. به این دلیل به کارگران نزدیک شدند. از سوی دیگر نمایندگی این گروه در مجلس، یعنی حزب مونتانی هم در وضع بهتری قرار داشت. حزب مونتانی که در دوره دیکتاتوری بورژوازی جمهوریخواه کنار گذاشته شده بود، در نیمه دوم عمر مجلس موسسان، با مبارزه اش بر ضد بناپارت و کابینه سلطنت طلب وی، وجهه مردمی از دست رفته خود را دوباره به دست آورد. در میان مونتانی و سران سوسیالیست اتحادی پدید آمده بود. در فوریه ۱۸۴۸ ضیافت هایی برای آشتی دو طرف برپا شده بود. طرح برنامه مشترکی ریخته شد، کمیته های انتخاباتی مشترکی به وجود آمد، و هر دو طرف نامزدهای مشترکی را اعلام کردند. از تند و تیزی انقلابی مطالبات اجتماعی پرولتاریا کاسته شد و بر جنبه دموکراتیکی آنها افزوده شد. مطالبات دموکراتیک خرده بورژوازی از قالب سیاسی محض به درآمدند و حدت سوسیالیستی آنها برجسته شد. و این چنین بود که سوسیال دموکراسی به وجود آمد.»(تاکیدات از من است.)
در فراز بالا به درستی اشاره می شود که سوسیال دموکراسی از «ائتلاف» دو «چیز» به وجود می آید. باید توجه کرد که این دو «چیز»، تنها دو نوع «تشکل» نیستند؛ یکی حزبی با خواست های سیاسی و دموکراتیک و دیگری، اتحادیه یی (سندیکایی) با مطالبات اقتصادی و اجتماعی. تنها «ائتلاف» دو «جریان» (یا جنبش) نیست؛ یکی سیاسی، جمهوریخواهانه و دموکراتیک و دیگری اجتماعی، ضدسرمایه داری و سوسیالیستی. تنها «ائتلاف» دو گروه بندی اجتماعی یا طبقاتی یعنی، به قول مارکس، خرده بورژوازی و کارگران نیست. بلکه در عین حال به معنای «ائتلاف» دو پدیدار یعنی «سوسیالیسم» و «دموکراسی» است. گویی یکی بدون دیگری و به ویژه اولی (سوسیالیسم) بدون دومی (دموکراسی) امکان پذیر نیست. پنجاه سال قبل از پیدایش سوسیالیسم توتالیتر، ابداع مفهومی چون سوسیال دموکراسی به معنای امتزاج سوسیالیسم و دموکراسی، بیانگر روشن بینی و درایت تحسین انگیزی است. حال یکی از مسائل مرکزی سوسیال دموکراسی و به طورکلی سوسیالیسم (زیرا تنها یک مساله مرکزی وجود ندارد)، همین معضل «ائتلاف» ناشی از واقعیت گریزناپذیر «چندگانگی» است. پروبلماتیک سوسیالیسم، از همین نقطه گرهی، از همین لحظه بنیادین، از همین نیاز به «ائتلاف» ناشی از چندگانگی، از همین بغرنج تبیین مناسبات بین چیز هایی که «یک» و همسان خود نیستند (به قول ارسطو)، که چندگانه یا بسیارگونه اند برمی خیزد. چندگانه بودنی که به قول هانا آرنت معنای حقیقی «امر عمومی» یا «سیاست» در گسست از سیاست سنتی است که مبتنی بر یگانه گرایی است.
مارکس در این اثر سیاسی اصلی اش، در حقیقت انگشت روی موضوعی می گذارد که با پارادیم نظری و تجریدی اش، به ویژه در مانیفست کمونیست، در تباین قرار می گیرد. زیرا پارادیم او نیازی به «ائتلاف» ندارد.تضاد لاینحل میان سرمشق یا پارادایم همسان گرا و عمل تغییردهنده ناظر بر واقعیت چندگرا از همین جا برمی خیزد. می گوییم که در پارادایم نظری مارکسی، به ویژه در مانیفست کمونیست، ضرورتی به «ائتلاف» وجود ندارد، چون در این منظومه تجریدی دوران ما یعنی دوران بورژوازی... تضاد طبقاتی را ساده کرده است. غزیراف سراسر جامعه بیش از پیش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم، به دو طبقه بزرگ که مستقیماً در برابر یکدیگر ایستاده اند، تقسیم می شود؛ بورژوازی و پرولتاریا. در این میان«تنها پرولتاریا طبقه واقعاً انقلابی است. تمام طبقات دیگر، بر اثر تکامل صنایع بزرگ راه انحطاط و زوال می پیمایند». از سوی دیگر،«تصادمات بین افراد جداگانه کارگر و افراد جداگانه بورژوا بیش از پیش شکل تصادم میان دو طبقه را به خود می گیرد...» و سرانجام در اثر«اتحاد فزاینده کارگران» در مبارزه بر ضد بورژوازی، پرولتاریا به«شکل طبقه و سرانجام به صورت حزب سیاسی» درمی آید، شکلی که«هر لحظه در اثر رقابت موجود بین کارگران مختل می شود ولی بار دیگر قوی تر و محکم تر و نیرومند تر به وجود می آید». بدین سان بر خلاف تمام «جنبش هایی که تاکنون وجود داشته اند» که «یا جنبش اقلیت ها بوده یا خود به سود اقلیت ها انجام می گرفته اند»، جنبش پرولتاریا، جنبش خودآگاه مستقل اکثریتی عظیم است که به سود اکثریت عظیم انجام می پذیرد. مشاهده می کنیم که در این تصویر غایتمند و جبرباور از دوقطبی شدن روزافزون جامعه، در این فرآیند محتوم قوی تر شدن، محکم تر شدن و نیرومند تر شدن روزافزون کارگران در سیر تکامل سرمایه داری (که با انحطاط و زوال طبقات بینابینی و پرولتاریزاسیون فزاینده قشرهای مختلف اجتماعی همراه است)، پرولتاریا که به شکل حزب سیاسی و جنبش خودآگاه مستقل اکثریتی عظیم درمی آید، هیچ نیازی به اتحاد یا «ائتلاف» با دیگر اقشار اجتماعی و احزاب آنها در مقابله با بورژوازی ندارد. اما گیر مساله در آنجاست که مارکس و انگلس، از همان آغاز شکل گیری جنبش کارگری و سوسیالیستی نوین بر پایه تکوین مناسبات سرمایه داری، با واقعیتی روبه رو می شوند که با آنچه در مانیفست، در سنین جوانی، نوید ظهور تقریباً جبری اش را می دهند، تفاوت های بسیار دارد. این واقعیت متباین نسبت به مدل نظری و مفهومی ساده انگار آنها، همان میدان اجتماعی و مبارزاتی سیال، چندگانه، مختلط، پیچیده، نامتجانس، متضاد و متعارض در درون خود است که در صحن آن باید عمل می کردند؛ هم در مناسبت با اقشار و طبقات بینابینی که در حقیقت رو به انحطاط و زوال نمی رفتند و هم در میان خود پرولتاریایی که نه به جنبش خودآگاه مستقل اکثریتی عظیم تبدیل می شد و نه، در «اتحاد» موعود منتظر، قادر به تشکیل حزب مستقل سیاسی و طبقاتی خود و به دست خود می شد.
▪ چند لحظه تاریخی
واقعیت چندگانه که مشخصه هر جنبش اجتماعی و سیاسی و از جمله جنبش های کارگری و سوسیالیستی است، همواره سوسیالیست ها را در برابر دو بغرنج قرار داده است. یکی، چگونگی حل صحیح مناسبات چندگانگی، اختلاف و تضاد در داخل خود است و دیگری، مساله «اتحاد» یا «ائتلاف» با دیگر نیروها یا «غیرخودی ها». زیرا سوسیالیست ها (و زحمتکشان) همواره در وضعیتی قرار داشته اند که به تنهایی قادر به تغییر مناسبات کلان در راستای آرمان هایشان نبوده اند. می گوییم «بغرنج ائتلاف» زیرا هر اتحاد یا «ائتلافی»، در عین حال، پرمخاطره است و گاه نیز با پیامدهای مصیبت باری همراه می شود. پارادوکس قضایا در اینجاست که از یکسو سوسیالیست ها به تنهایی قادر نیستند به نیروی اکثریت عظیم جامعه درآیند و بنابراین باید با غیرسوسیالیست ها وارد اتحاد یا ائتلاف برنامه یی شوند و از سوی دیگر آنها در همین اتحاد یا ائتلاف ضروری می توانند روح (روح سوسیالیستی) خود را از دست بدهند. در انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه، دیدیم که واقعیت چندگانه و ناتوانی عینی و ذهنی کارگران در پیشبرد مبارزه یی مستقل با اتکا به نیروی خود، پرولتاریا را به سوی «ائتلاف» با خرده بورژوازی (به قول مارکس) سوق می دهد. «ائتلافی» که طرفین و از جمله کارگران را وادار به کاهش تند و تیزی انقلابی مطالبات شان می کند.
در سال ۱۸۶۴ در لندن، مساله چندگانگی و در نتیجه «ائتلاف» را در بین الملل اول یا انجمن بین المللی زحمتکشان مشاهده می کنیم. با این که بر سرلوحه این جنبش جهانی نوشته شده بود؛ زحمتکشان سراسر جهان متحد شوید یا این شعار که امر رهایی زحمتکشان به دست خود آنان میسر است، اما این جنبش از جناح بندی های مختلفی چون پرودنی ها، لاسالی ها، باکونیست ها، مازینی ها و مارکسیست ها... تشکیل شده بود. اختلافات گاه شدید درونی سرانجام به بحران و پایان عمر بین الملل اول می انجامد. سازمانی که به راستی می توان آن را اولین و آخرین جنبش جهانی زحمتکشان تا به امروز نامید. در کمون پاریس (۱۸۷۱)، چندگانگی و گروه بندی ها را به گونه یی دیگر در شورای رهبری آن مشاهده می کنیم. در آنجا بلانکیست ها اکثریت بزرگ و هواداران بین الملل اول اقلیت کوچک را تشکیل می دادند. در میان این دسته آخری نیز طرفداران پرودون اکثریت و مارکسیست ها اقلیت کوچکی بودند. از سوی دیگر، می دانیم که یکی از علل شکست کمون پاریس عدم همراهی دیگر مناطق کشور، از جمله روستاها، از کمون و تنها ماندن کمونارهای پاریسی است.
▪ مدل سوسیال دموکرات و انشقاق توتالیتر
مدل اصلی سوسیال دموکراسی، در حقیقت، در پی انحلال بین الملل اول و شکست کمون پاریس در آلمان شکل می گیرد. در جایی که تا آن لحظه از انقلابات اجتماعی برکنار بود. حزب سوسیال دموکرات آلمان، از اتحاد دو جریان انجمن عمومی کارگران آلمان (تحت تاثیر افکار لاسال) و حزب مارکسیست های آلمان (تحت تاثیر افکار مارکس و انگلس)، در شهر گوتا، در سال ۱۸۷۵ به وجود می آید. مهمترین ویژگی آن، که در حقیقت مشخصه یی است که «مدل سوسیال دموکرات» می نامند و تمایز آن نسبت به دیگر احزاب سوسیالیستی اروپایی است، این است که از اتحاد حزب روشنفکری - سیاسی با جنبش اتحادیه یی - کارگری به وجود می آید. در حالی که در سایر کشورها، سندیکاهای کارگری و احزاب سوسیالیست مستقل از یکدیگر و به موازات هم فعالیت می کنند، در نمونه آلمانی، ساختار سوسیال دموکراتیک بر مشارکت و تبانی فعال حزب - سندیکا استوار است. علاوه بر آن، تحت هدایت کائوتسکی، حزب سوسیال دموکرات آلمان تبدیل به دستگاهی سلسله مراتبی، بوروکراتیک و صاحب «دکترین علمی اجتماعی» می شود. «علمی» که عالم روشنفکر سوسیالیست باید به درون طبقه کارگر رود و در پرتو آن کارگران را تعلیم دهد. سرانجام، این سوسیال دموکراسی دولت را الگو و سرمشق خود قرار می دهد و نه موضوع نقد و نفی. با این که در آن دوران، سوسیال دموکراسی آلمان و رهبرانش از لحاظ نظری، سازمانی و عملی سرمشقی برای همه سوسیالیست ها به شمار می آمدند، اما ویژگی اصلی جنبش سوسیالیستی اروپا اختلاف و تفرق بر سر تئوری و عمل بود. این اختلافات آن چنان بودند که در سال ۱۸۹۸، هنگام تشکیل بین الملل دوم در کنگره پاریس، شکل ساختاری نامتمرکز و فدراتیوی از احزاب ملی مستقل اتخاذ کردند. در حالی که بین الملل اول (کارگری) جنبشی متمرکز از اتحادیه های زحمتکشی بود، بین الملل دوم (سوسیال دموکرات) ائتلافی غیرمتمرکز از احزاب مستقل سوسیالیستی بود. با این حال، دیری نپایید که حتی این شکل از ائتلاف احزاب نیز، در پیچ و خم پیشامد و حوادث تاریخی از هم پاشید. ابتدا مساله رفرم یا انقلاب (رزا در برابر برنشتاین) (۱۸۹۰) و سپس جنگ ملی یا امپریالیستی(۱۹۱۴) سوسیال دموکراسی را به چند گروه و شاخه تقسیم کرد. اما در این میان، مهمترین و بزرگترین شکاف در پی انقلاب اکتبر (۱۹۱۷) رخ می دهد. هنگامی که طرفداران این انقلاب راه خود را از سایر سوسیالیست ها جدا کرده، احزاب کمونیست را ایجاد می کنند، احزابی که به شعبه یی از کمینترن (بین الملل سوم(۱۹۱۹)) تحت رهبری و مرجعیت حزب کمونیست شوروی درمی آیند. اکنون با گذشت بیش از هشتاد سال از آن انشعاب تاریخی و تامل بر آنچه رفت و آزموده شد، به راستی درمی یابیم که گسست «انقلابی» لنینی از رفرمیسم سوسیالیستی (یا سوسیال دموکراتیک) در جوهر، انشقاقی توتالیتر و نافی دموکراسی، آزادی و چندگانگی (پلورالیته) در همه زمینه ها بود. در غیاب پرولتاریای موعود پارادایم مارکس در مانیفست، در شرایطی که طبقه کارگر صنعتی نه به اکثریت عظیم درمی آید، نه به اتحاد و یگانگی موهوم و تخیلی می رسد و نه به شکل حزب آگاه سیاسی مبدل می شود، «راه حل» لنینی چه بود؟ تحقق پارادایم مانیفست، اما نه به دست آن طبقه اکثریت عظیم و متشکل و آگاه و متحد مورد نظر مارکس که وجود واقعی ندارد، بلکه توسط گروهی که به «وکالت» ادعایی از کارگران قدرت را به تصرف بلامنازع خود درمی آورد. بدین سان، اراده جبری و نظامی حزب (و سپس یک نفر در راس آن) به جای اراده آزاد کارگران و تمام مردم می نشیند. یگانه گرایی به جنگ چندگانگی در همه عرصه ها می رود. دیکتاتوری تام و تمام حزب و سپس یک نفر در راس آن، به نام سوسیالیسم، بر تمام جامعه مستولی می شود.
۲) مسائل عمومی سوسیالیسم دموکراتیک؛مناسبت های مساله انگیز
از میان پرسش های سوسیالیسم دموکراتیک که بسیارند، من تنها پاره یی از آنها را تحت چند «مناسبت» مساله انگیز (پروبلماتیک) طرح می کنم. همان طور که گفتیم، پذیرش و طرح این بغرنج ها و اندیشیدن درباره آنها، خود، سرآغاز یافتن پاسخ یا پاسخ ها است.
▪ مناسبت با چندگانگی، دموکراسی و آزادی
ارسطو می گوید که «پولیس، شکلی از چندگانگی است» و آرنت اضافه می کند که چندگانگی (پلورالیته) بدین معناست که «این انسان ها هستند که روی زمین زندگی می کنند و ساکن دنیا هستند» و در نتیجه شرط بود و نبود هر گونه «وجود سیاسی»۲۹، واقعیت چندگانگی یا پلورالیته است. پس چندگانگی، شرط «سیاست» است زیرا که در یگانگی، همسانی و حاکمیت توتالیتر، محلی برای سیاست ورزی نمی ماند. اما چندگانگی فقط شرط «سیاست» نیست بلکه در عین حال شرط بود و نبود دموکراسی و آزادی نیز هست که این دو نیز در غیاب بسیارگونگی و اختلاف بی معنایند. در نتیجه می توان گفت که چندگانگی یا پلورالیته نام دیگر دموکراسی یا آزادی است و دموکراسی یا آزادی نیز نام های دیگر چندگانگی یا پلورالیته اند. گفتیم که سوسیال دموکراسی در درازای تاریخش همواره با واقعیت چندگانگی و مشکل تبیین صحیح مناسبت خود با آن روبه رو بوده است؛ چندگانگی هم در درون خود، هم در درون طبقه و هم در درون جامعه. در این میان، آنچه که به نام سوسیالیسم، چه در اردوگاه شوروی سابق طی دوران حیاتش و چه در آنجا که همچنان به بقای واپسگرایانه اش، در چین، کره شمالی و کوبا... ادامه می دهد، همواره نشان داده و می دهد که سوسیالیسمی یگانه گرا و نافی چندگانگی است که با «شور و تصمیم گیری دموکراتیک» مردم ضدیت بنیادین دارد و در نتیجه همیشه در اساس آزادی کش است. دلیل ساده آن نیز این است که سه مؤلفه فوق یعنی «چندگانگی»، «شور و تصمیم گیری دموکراتیک» و «آزادی» بیش از هر چیز دیگری حاکمیت مطلقه او را به خطر می اندازند. گفتیم که در برابر پرسش «سوسیالیسم امروز چیست؟» پاسخی در دست نداریم زیرا که نسخه های آزموده شده و شکست خورده پیشین را باطل می شماریم و بر این باوریم که بسیاری چیزها، تئوری ها، تحلیل ها و پراتیک ها را باید از سرآغاز، ابداع و تبیین کنیم، اما آنچه که در هر حال می توان گفت این است که شرط بندی ما برای فراروی از وضع موجود مناسبات سرمایه داری (گذار به پساسرمایه داری)، شرط بندی برای تداوم و تعمیق «چندگانگی»، «شور و تصمیم گیری دموکراتیک» و «آزادی» است که شرط اولیه و اساسی هرگونه سوسیالیسم دموکراتیک تصورپذیر است.
امروزه، باید اعتراف کنیم که بدیلی در فراروی از دموکراسی شناخته شده کنونی یعنی دموکراسی نمایندگی شده در دست نداریم. با این وجود، می توان برای تعمیق دموکراسی به سوی شور، مشارکت و تصمیم گیری مستقیم و بلاواسطه مردم در امور، شرط بندی و مبارزه کرد. این سرنوشت شرط بندی و مبارزه برای دموکراسی مستقیم، بلاواسطه و مشارکتی مردم است که در عمل نشان خواهد داد آیا دموکراسی نمایندگی شده واقعاً موجود کنونی تنها «افق گذرناپذیر بشریت» است یا نه.▪ مناسبت با تحولات سرمایه داری
امروزه، به نظر می رسد که بسیاری از شاخص های عینی سرمایه داری سده نوزدهم و نیمه اول سده بیستم دستخوش تحول و دگرگونی شده اند. از آن جمله است پدیدار جهانی شدن و وابستگی متقابل کشورها، اقتصاد ها... که امکان «سوسیالیسم» در محدوده یک کشور را منتفی می سازد و بیش از پیش مساله را در چارچوب منطقه یی اگر نه جهانی طرح می کند. به طور کلی تغییرات و دگرگونی های قابل تشخیصی رخ داده اند که ما را باید به بازاندیشی و بازنگری مجدد در تحلیل از نظام سرمایه داری (چه در سطح ملی و چه جهانی)، مشخصات کنونی آن و راه های گسست از آن تشویق کند. یکی از این تحولات، گرایش به سوی تمرکز و تجمع روزافزون سرمایه (ثابت) از جنگ جهانی دوم به این سو است که سیری معکوس طی کرده است. روند عمومی در این سال ها (با توجه به امکانات جدید فن شناختی و نقش دولت...) به سمت ایجاد واحدهای متوسط و کوچک در بخش تولید، توزیع و به ویژه خدمات بوده است. روندی که در کشورهای توسعه نیافته نیز مشاهده می شود. اهمیت این فرآیند نوین در آنجا است که مدل سنتی حل مساله مالکیت که یکی از مسائل اساسی سوسیالیسم است به زیر سوال می رود. می دانیم که در نظریه کلاسیک، روند طبیعی سرمایه در جهت تمرکز و تجمع هر چه بیشتر مالکیت در دست عده قلیلی از صاحبان سرمایه است. بدین سان، بخش اعظم اقتصاد کشور متمرکز و مجتمع می شود و در تملک گروهی کوچک قرار می گیرد. در نتیجه انتقال مالکیت اقتصاد کشور از بخش خصوصی به بخش جمعی که همانا مالکیت دولتی است، کاری بس ساده و ممکن می شود. اما در شرایطی که واحد های کوچک و متوسط بخش بزرگی از اقتصاد را در دست دارند، «اجتماعی کردن» آنها نه تنها دشوار و غیرممکن می شود بلکه حتی در صورت تحقق یعنی تصاحب آنها توسط دولت، جامعه را با خطر ظهور دستگاهی بوروکراتیک، نیرومند و فعال مایشاء روبه رو می سازد که هم صاحب مطلق قدرت سیاسی است و هم اقتصادی. پیامدهای نابودکننده نظام اقتصاد دولتی را در سوسیالیسم واقعاً موجود آزموده ایم.
در پنجاه سال اخیر، ما با روند مهم دیگری نیز مواجهیم. طبقه کارگر جمعی، صنعتی و مولد یا به عبارت دیگر پرولتاریای کلاسیک که در مرکز بینش فرجام گرایانه مارکسیستی قرار داشته است و حتی تا اواسط قرن بیستم بر صفوف و نیرویش افزوده می شد، امروز نه تنها رو به تقلیل می رود بلکه از انسجام، اتحاد، خود آگاهی و خود سازماندهی طبقاتی اش نیز کاسته می شود. در مقیاس جهانی اما، با رشد صنعتی شدن در کشورهای توسعه نیافته، بر تعداد کارگران به طور مطلق افزوده شده است، ولی در اینجا نیز با احتساب رشد جمعیت جهانی، این کمیت به طور نسبی در حال کاهش است. یکی دیگر از تحولات قابل تامل در جوامع سرمایه داری غربی، رشد خرده بورژوازی جدید و اقشار متوسط است. گرچه مزدبگیران قریب هشتاد درصد جمعیت شاغل را تشکیل می دهند و بر تعداد آنها نسبت به گذشته افزوده می شود (با وجود رشد بیکاری)، اما از این تعداد، کادرهای بالا و متوسط و کارمندان بیشترین رشد را داشته اند در حالی که کارگران صنعتی و به طور کلی پرولتاریا که علاوه بر این دسته از کارگران شامل کارکنان بخش تجارت، بانک ها و مزدبگیران زراعی نیز می شوند، سیر نزولی طی کرده اند. به نظر می رسد که روند عمومی سرمایه داری امروز در جهت تشدید این سمتگیری سه گانه (رشد اقشار جدا شده از کار و تولید، رشد اقشار متوسط و کاهش پرولتاریای سنتی) است. اما مهم تر از عامل رشد کمی طبقات متوسط در نظام سرمایه داری که مورد توجه مارکس نیز قرار گرفته بود ( او در نوشتارهای تئوریک خود درباره اضافه ارزش ریکاردو را از این جهت که عامل فوق را نادیده می گیرد سرزنش می کند)، رشد تمایزها و جدایش ها در درون پرولتاریا و در اقشار وسیع گسسته از کار و تولید است که همبستگی و تعاون میان آنها را از هم می پاشد و آگاهی طبقاتی شان را تضعیف می کند. وضعیت فوق، بیش از آنکه تصادفی یا موقتی باشد، ترجمان تغییر و تحولات ساختاری و اجتماعی در عرصه مبارزه با سرمایه داری است. به این معنا که تضاد میان کار و سرمایه، موضوع استثمار سرمایه داری در فرآیند تولید - آنچه که در ادبیات سوسیالیستی یا کمونیستی به «تضاد اصلی» سرمایه داری معروف است- اگرچه همواره یک رکن مهم مبارزات طبقاتی و ضدسرمایه داری در جهت نفی این نظام باقی می ماند، اما جایگاه انحصاری سابق خود را که از سده نوزده تا اواسط سده بیست احراز می کرد، از دست می دهد. تضاد کار و سرمایه در تولید دیگر تنها عامل کسب خود آگاهی و تنها محرکه تغییر و تحولات و ایجاد جنبش های ضدسرمایه داری نیست، اگرچه اهمیت خود را همواره به مثابه بخشی مهم و قابل توجه از این جنبش حفظ خواهد کرد. امروزه به نظر می آید که خودآگاهی و خود سازماندهی اجتماعی در مقابله با سرمایه داری محصول مبارزاتی می شوند که در بطن آنها راه حل ها و پروژه های نفی ارزش های حاکم مطرح می شوند. به عبارت دیگر نفی ارزش های سرمایه دارانه یی که مبتنی بر اولویت قرار دادن معیارهایی چون سود و ارزش (مبادله)، رقابت و «تولید فزاینده برای سود فزاینده»... بر انسان و هستی او است. در این مبارزات، اقشاری مختلف (و نه تنها کارگران) در جبهه هایی مختلف (و نه تنها در عرصه تولید) با نظم و ارزش های سرمایه داری درافتاده و درگیر می شوند؛ در جبهه آموزش و بهداشت، در عرصه محیط زیست، در رابطه با مسکن و محیط زندگی، در عرصه فرهنگ و هنر، در جبهه رسانه های گروهی، ارتباطات و اطلاعات، در حیطه حقوق بشر، آزادی ها و دموکراسی شهروندی، در جبهه قضایی و سیاست های کشوری و سرانجام در زمینه اتحاد و همبستگی بین المللی... در تمامی این جبهه ها است که زحمتکشان و به طور کلی مردمان تحت ستم و خودبیگانگی (الیناسیون) نظام سرمایه داری با وارد شدن در میدان دخالت گری اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، توانایی هایشان را در چاره جویی برای ارائه راه حل های نو در گسست از نظام موجود تجربه می کنند و به آزمایش می گذارند.
▪ مناسبت با جنبش اجتماعی
مناسبت با جنبش، در طول تاریخ سوسیالیسم، یکی از موضوعات مورد اختلاف و افتراق بوده است. عموماً دو بینش در برابر هم قرار گرفته اند. یکی، آزادیخواهانه که بر خودمختاری و استقلال «جنبش اجتماعی» تاکید می ورزد و دیگری آمرانه که «جنبش» را تحت قیمومت «عنصر آگاه» در قالب «حزب پیشرو» قرار می دهد. در جنبش سوسیالیستی، با وجود مقاومت مارکسیست های آزادیخواهی چون رزالوکزامبورگ... که در اقلیت بودند، همواره بینش حزب گرایانه مبتنی بر قیمومت حزب بر جنبش کارگری و اجتماعی، به ویژه در شکل لنینی و استالینی آن، چیره بوده است. امروزه با نقد شکل ها و شیوه های کهنه فعالیت سیاسی و سازمانی، «جنبش های اجتماعی» نوینی در غرب سر بلند می کنند که البته در برابر چالش های جدیدی نیز قرار می گیرند. جنبش اجتماعی را می توان محل تلاقی و اشتراک سه فضای اصلی دانست. فضای اپوزیسیونی، انتقادی و دگرسازانه در روابط اجتماعی، فضای آزمون خود مختاری و خود گردانی و فضای تبادل و تقابل نظری. این سه فضا تواماً و در اشتراک با هم معنا و مفهوم جنبش اجتماعی را می سازند. جنبش اجتماعی، پدیداری واحد، یکدست و متجانس نیست. نه تنها مبارزه طبقاتی در درون آن عمل می کند بلکه منافع و دیدگاه های مختلف فردی، گروهی، قشری و طبقاتی در بطن آن نیز منعکس می شوند. جنبش اجتماعی فضای همزیستی در تقابل است؛ همزیستی در تقابل میان طرح ها، برنامه ها، شیوه ها و شکل های مختلف. پس جنبش اجتماعی پدیده یی کثرت گرا و چند گانه، هم متحد و هم متنازع است. تضاد های بنیادینی را در خود دارد که به او نیرو، قدرت ابتکار، خلاقیت و آفرینندگی می بخشد. جنبش های انجمنی و اجتماعی امروزی ترجمان تمایل لایه های بیش از پیش وسیع مردم و جامعه مدنی به خودمختاری، خودگردانی و خودرهایی است. خودمختاری به معنای آزادی، استقلال و حاکم بودن بر سرنوشت خود است. خودگردانی به معنای نفی رهبری دائمی توسط یک مرکز، به معنای اداره برابرانه و گردان امور است. خود رهایی به معنای آزاد شدن از روابط فرادستی و خودبیگانگی های مناسبات سرمایه داری است. بوردیو جامعه شناس فرانسوی و نظریه پرداز «جنبش اجتماعی»، تعریفی از این پدیدار به دست داده است که نقل آن را در اینجا بی مناسبت نمی دانیم.
▪ جمع کردن بدون یکی کردن
جنبش های اجتماعی هر چند که خاستگاه ها، هدف ها و طرح های گوناگونی دارند، اما مسلماً به دلیل جمع خطوط مشترک شان، از یک خانواده اند.
- اولین شاخص مشترک این است که این جنبش ها چون محصول نفی شکل های سنتی فعالیت سیاسی مانند احزاب کمونیست نوع شوروی هستند، هر گونه انحصارطلبی را طرد و مشارکت مستقیم همه علاقه مندان را تشویق می کنند. از این زاویه، جنبش های اجتماعی را می توان نزدیک به سنت آزادیخواهی دانست. این جنبش ها تمایل به شکل های خودگردان سازماندهی دارند که مشخصه آنها، ایجاد ساز و برگ تشکیلاتی سبک است. تشکیلاتی که به افراد اجازه دهد نقش خود را به منزله سوژه های فعال ایفا کنند (و انحصارطلبی احزاب سیاسی که تنها برای خود حق مداخله در سیاست قائلند را به زیر سوال برند).
- دومین شاخص مشترک این است که جنبش های اجتماعی هدف های دقیق و مشخصی را تعقیب می کنند که برای زندگی اجتماعی بسیار مهم اند چون مساله مسکن، اشتغال، بهداشت....
- سومین ویژگی مشترک این است که این جنبش ها برای عمل مستقیم ارزش والایی قائلند و مراقب اند که مخالفت ها و طرح هایشان رابطه یی مستقیم با موضوع داشته باشد و در اقدام های نمونه یی، نتایج مشخصی به دست دهد.
- چهارمین خصلت تمیزدهنده و مشترک این است که جنبش های اجتماعی همبستگی را که اصل تلویحی غالب مبارزات است، ارج می نهند. تصدیق این نزدیکی در هدف های مبارزه سیاسی و لوازم آن ایجاب می کند که به سوی هماهنگی رویم، با توجه به این که یکی کردن همه جنبش های پراکنده، که خواست فعالان و به ویژه جوانانی است که تحت تاثیر همگرایی ها و دوباره کاری ها قرار می گیرند، بدون تردید ناممکن است. هماهنگ کردن مطالبات و فعالیت ها در رد هر گونه انحصارطلبی می تواند صورت شبکه یی به خود گیرد. شبکه یی که قادر باشد مشارکت افراد و گروه ها را در شرایطی که هیچ کس نتواند بر دیگری حاکم شود یا دیگران را تنزل دهد، تامین کند. شبکه یی که بتواند قابلیت های ناشی از تنوع تجربیات، نقطه نظرات و برنامه ها را محفوظ نگاه دارد.
▪ مناسبت با «رفرم یا انقلاب»
«امور انسانی»، به قول ارسطو - برخلاف «امور خدایی» که جاودانه و نامیرایند - همواره دستخوش تغییر و تحول اند؛ سیال، دگرگشت و زوال پذیرند. از این رو، در «امر سیاست»، هرازگاه، مورد «بزنگاه» یا «لحظه مناسب» برای تصمیم و اقدامی معین فرا می رسد. «بزنگاهی» که یونانیان کایروس نامیدند و کایروس نزد آنان بدین معناست که در زمان مناسبی که هرازگاه فرا می رسد، در فرصت کوتاهی که به دست می آید، که اگر مغتنم شمرده نشود، زود از دست می رود و دیگر شاید هرگز بازنگردد، عمل و اقدامی از سوی انسان ها، از سوی جمع (همان جمع سیال و متغیر) سر می زند که در حالت عادی و طبیعی سر نخواهد زد. بزنگاه را همیشه (و خوشبختانه،) نمی توان پیش بینی کرد؛ زمان و مضمونش را از قبل معلوم کرد؛ آن را سازمان داد و در قالبی معین ریخت. کایروس، اتفاق است؛ فرصتی استثنایی و نادر برای عملی استثنایی و نادر است؛ لحظه یی کوچک برای تصمیمی بزرگ است... که حادث می شود، سریع می آید و زود سپری می شود و... یکنواختی، همسانی و روزمرگی زندگی بشر را برهم می زند، می شکافد و آشفته می سازد. پس کایروس می تواند لحظه نامنتظره بدعت و نوآفرینی باشد که نام دیگرش انقلاب است. «انقلاب» هم، محصول ویژه آن شرایطی است که تحولات کوچک، کند، متزلزل و ناپایدار، دیگر پاسخگوی نیازها و مطالبات سرشار توده های وسیع مردم طی سالیان دراز نیستند و هم، در عین حال، محصول ویژه آن وضعیتی است که «تحولات» ممکن ولی محدود اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی... زمینه های برآمدن احتمالی «انقلاب» را فراهم می آورند. پارادوکس قضیه «انقلاب - رفرم» در همین جاست و تاملی بر انقلاب های رخداده نشان می دهند که «انقلاب» هم محصول «تحول» و ادامه آن در شکل دیگری است و هم ناشی از کاستی ها یا بن بست «تحول». «رفرم»، هم می تواند مانع «انقلاب» شود و هم مسبب آن شود.
«انقلاب» و «رفرم» نافی و ناسخ یکدیگر نیستند. این پدیدارهای اجتماعی، صرف نظر از میل و اراده «روشنفکر مصلح جامعه»، در طول زمان و به نوبت، هر دو با هم یا یکی پس از دیگری، در مناسباتی گاه تکمیلی و گاه تنازعی، در هم زیستی و هم ستیزی، وجود داشته و خواهند داشت. ذهنیتی که یکی را در ضدیت مطلق با دیگری قرار دهد، بیش از هر چیز، جزمیت خود را به پدیدار های اجتماعی نسبت می دهد. در حالی که پدیدار های اجتماعی (حتی «مطلق گرا»ترین شان) کاملاً مطلق نبوده و مطلق عمل نمی کنند، بلکه همواره به صورت بغرنج، پیچیده، چندگانه و مختلط در تاریخ، گه بهنگام و گه نابهنگام و بی خبر، به صورت پیشامد احتمالی، حادث می شوند و عموماً نیز برنامه ها و پیش بینی های سیاسیون را نقش بر آب می کند.
۳) مسائل سوسیالیسم دموکراتیک در ایران؛بغرنج «گسست ها» و بحران چپ
می دانیم که سوسیال دموکراسی یا سوسیالیسم، بر مبنای پیدایش و رشد مناسبات سرمایه داری و امتزاج جنبش فکری و سیاسی سوسیالیستی و دموکراتیک با جنبش کارگری در غرب و در عصر مدرنیته به وجود آمد و تکوین یافت. پس در ایران صد سال پیش، در آستانه انقلاب مشروطه، یعنی در جامعه یی که تمام عوامل و پیش شرط های فوق تازه در حال به دنیا آمدن بودند، ایده سوسیالیسم تنها می توانست وارداتی باشد. افکار سوسیالیستی از غرب وارد ایران می شوند اما از راه شمال و با گذر از صافی آن. اگر ایران هم مرز روسیه نبود یا قفقاز مرکز اقتصادی جذب نیروی کار نمی شد... شاید این افکار در کشور ما سرنوشت دیگری پیدا می کردند. اما شرایط جغرافیایی و نفوذ همسایه شمالی در ایران، چه در عصر روسیه تزاری و چه در دوران سوسیالیسم واقعاً موجود، چنین کرد که قرائت روسی از سوسیال دموکراسی و مارکسیسم در جنبش چپ ایران غالب شود. با این حال، تغلب بینش توتالیتر در چپ سوسیالیستی/کمونیستی ایران، بینشی که نافی چندگانگی و دموکراسی است، بینشی که پس از شهریور ۱۳۲۰ حامل و عامل اجرایی خود را در حزب توده وابسته به شوروی سابق پیدا می کند، با مقاومت هایی، هر چند ناکام ولی قابل ارج، روبه رو می شود. عنوان های چند لحظه تاریخی این مقاومت ها را یادآوری کنیم. - مکاتبات اجتماعیون عامیون ایران با دو تن از سران اصلی سوسیال دموکراسی یعنی کائوتسکی و پلخانف، چند روز پس از به توپ بستن مجلس توسط محمدعلی شاه (۱۳۲۶ قمری - ۱۹۰۸ میلادی)، با وجود آشفتگی ها و سردرگمی های سوسیال دموکرات های نوظهور ایرانی، اما به گونه یی - با زبان آن دوره و نه با زبان امروزی ما - معضل و بغرنج اساسی و همواره امروزی جامعه ما یعنی مناسبات سوسیالیسم و عقب ماندگی، استبداد و دموکراسی را طرح می کنند.
- در ۱۳۱۰، تلاش روشنفکران غرب دیده و مستقل اندیشی چون ارانی را می توان لحظه دیگری، هر چند محدود و کوتاه و محفلی، از مقاومت در برابر تنگ نظری، مطلق اندیشی و فکر غیرانتقادگر به شمار آورد.
- پس از شهریور بیست، باید از مقاومت خلیل ملکی و برخی محافل چپ در برابر سلطه و ارعاب ایدئولوژیکی و سازمانی حزب توده نام برد. کوشش ملکی و دیگران در یافتن سوسیالیسمی ضداستالینی، آزادیخواه و دموکراتیک، سوسیالیسمی در انطباق با شرایط زمانه ایران و در این راستا یافتن سیاست، برنامه و عملی استقلال طلبانه در پشتیبانی از مبارزه دکتر مصدق برای ملی کردن نفت... با اینکه دارای ضعف ها و نارسایی های بسیار بود و عملاً نیز شکست خورد، اما تجاربی ارزنده و آموزنده به جای گذارد.
- در سال های ۱۳۵۰-۱۳۴۰، در پی جدایی چین و شوروی (۱۹۶۳ - ۱۳۴۲) و برآمدن گواریسم و مشی های کانونی، چریکی، جنگ توده یی... «چپ نوینی» در ایران و در خارج از کشور در جدایی از حزب توده شکل می گیرد که بسیاری از دانشجویان و جوانان را جلب می کند و تحث تاثیر معنوی و عملی خود قرار می دهد. اما این جدایی ها، چه در مورد چین و اکثر گروه های انقلابی از شوروی و چه در مورد «چپ نوین» ایران از حزب توده به دلیل اشتباهات، انحرافات یا خیانت هایش، به معنای گسست از بینش و عملکرد توتالیتر نبود. گسست حقیقی و واقعی از بینش، روش، سبک کار، نوع سیاست ورزی و سازماندهی... لنینی - استالینی انجام نگرفت. بدین سان در این بازنگری ناقص و اجمالی، بازبینی لحظه هایی از تاریخ سوسیالیسم ایران از منظر مقاومت در برابر بینش غالب توتالیتر، مشاهده می کنیم که چپ مارکسیست یا سوسیالیست کشور ما همواره با مساله «گسست» از این بینش، با بغرنج چگونگی تحقق این «گسست» و همراه با آن با مشکل ابداع «چپ دیگر» در شرایط خاص ایران روبه رو بوده است.
شیدان وثیق
منبع : روزنامه اعتماد