سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
مجله ویستا


درس‌هایی از ادبیات


درس‌هایی از ادبیات
‌همه ما از خواندن یک کتاب خوب لذت می‌بریم. اگر شما یک خواننده سیری‌ناپذیر و معتاد به خواندن باشید، درباره کتاب، شخصیت‌ها و اتفاقات رمان فکر می‌کنید. همچنین تلا‌ش می‌کنید معنا و مفهوم رمان را بفهمید. اگر منتقد باشید، به رمان به شکل متفاوتی نگاه می‌کنید و آن را به روش‌های گوناگون تجزیه و تحلیل می‌کنید.
شاید این سوالا‌ت را مطرح می‌کنید که آیا این رمان بزرگی است یا یک رمان پرطرفدار عامه‌پسند است؟ ویژگی‌های محتوایی این رمان چیست که آن را قابل‌قبول کرده است؟ نویسنده سعی کرده چه چیزهایی را در این رمان نشان دهد؟ آیا مخاطب توانسته با اثر پیش رویش ارتباط برقرار کند؟ آیا نویسنده اوضاع و احوال جامعه را منعکس کرده است؟ و خیلی سوالا‌ت دیگر.
اما ممکن است شما یک خواننده معمولی باشید که با توصیه و اصرار دوستان کتابی را در دست بگیرید و بعد از ماه‌ها وقت صرف کردن آن را ناتمام رها کنید. شاید هم از آن دست افراد باشید که با کتاب و کتابخوانی کاملا‌ بیگانه است و سال‌هاست که کتاب را فقط از پشت ویترین مغازه‌ها دیده و از کنارش عبور کرده است. ‌
در هر حال جزو هر کدام از این گروه‌ها که باشید، شاید تا به حال شنیده‌اید که یکی از نویسندگان بزرگ آمریکای لا‌تین ماریوبارگاس یوسا می‌گوید: <من برای آدم‌هایی که کتاب نمی‌خوانند افسوس می‌خورم.> اما مگر در این نخواندن کتاب چه چیزی نهفته است که باعث تاسف می‌شود؟ خواندن یا نخواندن شعر و داستان چه تاثیری می‌تواند در زندگی داشته باشد؟ آیا اگر داستانی نخوانیم زندگی ما مختل می‌شود؟ اگر بخوانیم چه تغییری رخ می‌دهد؟ آیا پیشرفت می‌کنیم و زندگی بهتری به دست می‌آوریم؟ مگر در ادبیات چه چیزی نهفته است که از گذشته تا به امروز درباره آن حرف می‌زنند و کتاب‌های فراوانی درباب آن نوشته شده است. شاید ساده‌ترین پاسخ در مقابل سوالا‌ت متفاوت مطرح‌شده این است که ادبیات برای این مهم است که یکی از اساسی‌ترین و ضروری‌ترین فعالیت ذهن بشر در آن شکل می‌گیرد. بدین معنی که ادبیات به تنهایی جامعه‌ای را تشکیل می‌دهد که افرادی آزاد دارد و تمام زن‌ها و مردهای این جامعه آزاد از منظر خود دنیای اطرافشان را می‌بینند. با این تفاوت که نویسنده‌ای مثل مارگاریت دوراس آن را با به‌کار گرفتن احساسات بیان می‌کند و نویسنده‌دیگری همچون صادق هدایت دنیای اطرافش را بی‌رحم‌تر نشان می‌دهد. اما همین نگاه‌های متفاوت است که جدا از فرهنگ و مرزهای جغرافیایی، امکان همزیستی، ارتباط و احساس همبستگی را به هر خواننده‌ای در هر گوشه دنیا می‌دهد. از این‌روست، حسی که یک فرانسوی، ایرانی، آلمانی و . . . با خواندن داستان <عاشق> و یا <بوف کور> به دست می‌آورد بسیار نزدیک به هم هستند. ‌
سخن یوسا مصداق خوبی برای این گفته است. او می‌گوید: <برای ایمن داشتن انسان از حماقت، تعصب، نژادپرستی، تفرقه‌های مذهبی، سیاسی و ناسیونالیسم انحصارطلبانه، هیچ چیز قوی‌تر از این حقیقت که در آثار ادبی بزرگ آشکار می‌شود موثر نیست.>‌
اما آثار بزرگ و ناب چه ویژگی‌هایی دارند که بیانگر حقیقت هستند؟ شاید بتوان گفت که در ادبیات ناب عنصر وجودی بشریت به تصویر درمی‌آید. این ادبیات از دغدغه‌های مشترک میان تمام افراد بشر سخن می‌گوید، هیچ مرزی را نمی‌شناسد و همین خصیصه است که موجب می‌شود تعریف زیر برای ادبیات به کار برده‌شود: <ادبیات پیوند برادرانه میان بشریت است و خاستگاه مشترک و هدف مشترک را به یاد آنان می‌آورد.>
بله، خواندن ادبیات خوب، لذتبخش است. اما در نگاهی دیگر این مطالعه به ما می‌آموزد که چیستیم و چگونه‌ایم و به گونه‌ای ما را با وحدت انسانی‌مان، نقص‌های بشریمان، اعمال‌مان، رویاهایمان، اوهامان و تنهایی‌مان و با روابطی که ما را به هم می‌پیوندد، تصویر اجتماعی‌مان و تصویری که در خلوت وجدانمان داریم آشنا می‌سازد. مثلا‌ شما می‌دانید که قتل بد است، ولی وقتی داستان <جنایت و مکافات> را می‌خوانید تازه در آنجاست که لمس می‌کنید چرا بد است؟ و یا عشق در عین شور و شوق دردی نهفته دارد که <آناکارنینا> آن را به بهترین شکلی نشان‌ می‌دهد. نشان دادن عمق و عنصر وجودی بشریت توسط نویسنده شاید به این دلیل است که او روح لطیفی دارد و می‌تواند چیزهایی را ببیند که در دنیای واقعی به شکلی تکراری، روزمره شده‌اند و مردم عادی از تکرار دیدن هر روزه، آنان را به فراموشی سپرده‌اند. ‌
مارسل پروست چه زیبا توصیف کرده‌است: <زندگی واقعی، که سرانجام در روشنایی آشکار می‌شود و تنها زندگی‌ای که به تمامی‌زیسته می‌شود ادبیات است.>
بی‌جهت نیست که هر زمان از بورخس سوال می‌شد ادبیات چیست؟ آشفته می‌شد و می‌گفت این پرسشی ابلهانه است، چرا کسی نمی‌پرسد فایده آواز قناری و یا غروب آفتاب چیست؟ اما او برای این پرسش نیز جواب‌های خوبی داشت. او می‌گفت آواز قناری و غروب آفتاب به طبیعت تعلق دارند اما ادبیات ساخته دست انسان است. پس می‌توان پرسید چگونه و چرا پدید آمده و غایت آنها چیست و چرا این چنین دیرینه و پایدار است. ‌
آثار ادبی به صورت اشباحی بی‌شکل در خلوت آگاهی نویسنده زاده می‌شوند و عاملی این اشباح را به ذهن او هدایت می‌کنند و ترکیبی از ناخودآگاه نویسنده و حساسیت او در برابر دنیای پیرامونش و نیز عواطف او به دست می‌آورند. همین کشمکشی که راوی و یا شاعر با کلمات دارد رفته‌رفته به آنها جسمیت، حرکت، ضرباهنگ، هماهنگی و زندگی می‌بخشد. ‌
برای همین می‌توان گفت ادبیات با تلا‌ش یک فرد به وجود نمی‌آید بلکه وقتی هستی پیدا می‌کند که دیگران آن را همچون بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا باشند، آنگاه ادبیات توسط عمل خواندن تبدیل به تجربه‌ای مشترک می‌شود. بنابراین ادبیات زمانی معنا پیدا می‌کند که مکتوب شود و مطمئنا رسانه‌های دیداری- شنیداری نمی‌توانند بقای کاربرد زبان را بر عهده بگیرد. ‌
فیلمی‌که در پرده سینما دیده می‌شود می‌تواند شما را متاثر یا شاد کند اما شمای مخاطب توسط واسطه‌های موجود در پرده سینما و یا شیشه تلویزیون آن حس را گرفته و نتوانسته‌اید فکر شخصیت اصلی را بخوانید یا شادی و غم او را لمس کنید. شما فقط نظاره‌‌گر بودید. چیزی که در هنگام خواندن ادبیات رخ نمی‌دهد، زیرا تنها شما هستید و متن. ‌
با این تفاصیل باید گفت کسانی که ادبیات نمی‌خوانند، نه شعر، نه رمان و نه هیچ چیز دیگر، در روزمرگی این زندگی خشک و افسرده، خود را از درک تجربه‌های مشترک، لحظه‌های شاد و غمگین بشریت محروم می‌کنند. انسان به ادبیات پناه‌ می‌آورد تا ناشادمان و ناکامل نباشد. ‌
اما لذت از متن چیست و چرا با ادبیات پیوند دارد؟ به گفته رولا‌ن بارت اگر <جمله‌ای، قصه‌ای، یا واژه‌ای را با لذت می‌خوانیم، برای این است که با لذت نوشته شده‌است.> بنابراین خواننده باید نویسنده‌ای را جست‌وجو کند که چنین لذتی را در او به وجود آورد. البته نباید فراموش کرد که ادبیات همیشه لذتبخش نیست. گاه در عین سرخوشی، تلخ و گزنده اما بیدارکننده می‌شود و گاه کاملا‌ تلخ. به طور مثال کتاب <کلبه عموتم> توانست حس درد و سختی هزاران برده را به خیلی از جهانیان نشان دهد. ‌
دانستن این نکته نیز خالی از لطف نیست که یک خواننده بتواند میان لذت بردن از متن و سرخوش شدن از متن تفاوت قائل شود. زیرا لذت در متن باعث می‌شود تا خواننده خشنود شود، نیازش برآورده گردد و شادی کند. ادبیات لذتبخش از دل فرهنگ‌ می‌آید و با آن پیوند خورده است. متنی راحت دارد و آسان خوانده می‌شود. مثال خوب برای این توصیف شاید رمان‌های <بادبادک‌باز> و <بامدادخمار> باشد. که سرخوشی را در خواننده به وجود می‌آورد و ممکن است دست به دست بگردد. ‌
اما متن سرخوش نوعی فقدان به بار می‌آورد، ناراحت می‌کند، نوعی ملا‌ل که توصیفی برای آن نمی‌توان آورد. پنداشت‌های تاریخی، فرهنگی و روانی خواننده، ارزش‌ها و خاطرات او را برمی‌آشوبد، رابطه او با زبان را به بحران می‌کشد و نوعی مکث و تفکر را در آخر کار پدید می‌آورد. مثل <بوف کور> و <شازده احتجاب.> ‌
▪ اما از کجا می‌توان فهمید متنی لذتبخش است یا سرخوش؟
ـ به جرات می‌توان گفت هیچ‌گونه توافقی بر سر متن لذتبخش و سرخوش وجود ندارد اما این‌طور به نظر می‌رسد که آنها دشمنان مشترکی دارند و از طریق این دشمنان می‌توان به چگونگی متن پی برد. بیشتر افراد به دلیل لذت بردن یا نبردن از متنی در مورد آن اظهارنظر می‌کنند و یا انجمن‌های سخن، توجه زیاد به ساختار و از بین رفتن روح داستان نشان می‌دهند و چه بسا به‌خاطر شرایط سیاسی و اجتماعی خاص و یا اینکه چه کسی نویسنده آن کتاب بوده در مورد اثر حکم می‌دهند. به طور مثال به دلیل شرایط خاص مثل بحران افغانستان ممکن است کتاب <بادبادک باز> طرفدار پیدا کند. این در نوع خود خوب است، چون کتاب را به دست عده‌ای از افراد داده و آنان را واداشته که داستان بخوانند و حتی به تجربه لذت از متن نیز دست پیدا کنند. اما سرخوشی چیزی دیگری است و تنها آثار بزرگ ادبی را در خود جای می‌دهد. بنابراین متنی که فراتر از این معیارها برود و همچنان شما را دگرگون کند به گونه‌ای که نتوانید بگویید چه بر سرتان آمده، متن سرخوش نامیده می‌شود. ‌
اما نوشتن چیست؟ وقتی این امکان وجود دارد که با دیدن یک فیلم و یا گوش دادن به یک موسیقی و یا حتی دیدن یک نقاشی چنین حسی در ما برانگیخته شود، پس چرا باید بنویسیم؟ ژان پل سارتر به این پرسش پاسخ می‌دهد. او رکن اول ادبیات را نوشتن می‌داند و معتقد است که با گوش دادن به موسیقی و یا دیدن یک نقاشی حسی در شما برانگیخته می‌شود. اما هرچه بگویید کمتر و یا بیشتر از آن چیزی است که اتفاق افتاده و آن چیزی نیست که می‌بینید و یا می‌شنوید. اما نویسنده شما را راهنمایی می‌کند و می‌تواند به‌گونه‌ای بنویسد که احساسات شما را برانگیزد و حتی‌ می‌تواند مظهر درد، شادی و اضطراب را به شما نشان دهد. یعنی آنچه را که واقعا رخ داده و به وقوع پیوسته است به شما نشان دهد.
فرق نویسنده با دیگر هنرمندان در اینجا مشخص می‌شود، زیرا نویسنده برخلا‌ف هنرمند، با معانی و دلا‌لت سروکار دارد. قلمروی <نشانه‌ها> در دستان اوست تا نثری به وجود آورد. نویسنده می‌تواند با نثری که می‌نویسد از خودش بیرون بیاید و به میان جهان برود. ‌
و در اینجاست که پاسخ به هدف از ادبیات چیست، به وضوح آشکار می‌شود. <باید گفت که هدف ادبیات در نویسنده خلا‌صه می‌شود. زیرا نویسنده است که باید راهی را انتخاب کند تا جهان و به‌خصوص بنی‌آدم را بر دیگری آشکار کند و آنان را در برابر شیئی که در مقابلشان عریان شده است قرار دهد.> چرا نویسنده برای رسیدن به این هدف که از سوی متن امکان‌پذیر می‌شود باید کاری کند تا هیچکس نتواند از جهان بی‌اطلا‌ع بماند یا خود را از آن مبرا جلوه دهد. برای رسیدن به این نقطه، نویسنده باید راهی را برگزیند؛ شیوه‌ای خاص خودش که آن را <سبک> می‌گویند. بنابراین هر کسی که عزم کرد تا چیزی بنویسد و چیزی را بگوید نویسنده نیست بلکه هرگاه شیوه و سبکی ویژه برای بیان پیدا کرد نویسنده می‌شود. ‌
سارتر معتقد است: <سبک باید مستتر، ناپیدا و تنیده در متن باشد>، چیزی که نویسندگان امروز به آن بی‌توجه هستند و به جای خلق داستان، سعی می‌کنند داستان را در قالب سبک و روشی کشف شده قرار دهند. ‌
سبک ناپیدا باعث زیبایی در کل کار می‌گردد و توصیه می‌شود برای کشف زیبایی متن و سرخوش شدن از یک کار ادبی باید تا آن را تا به آخر خواند، زیرا در کلیت یک رمان و یا داستان است که تمامی‌این نکات نمایان می‌گردد و حس سرخوشی کشف می‌شود؛ چیزی که در موسیقی و یا نقاشی در همان برخورد اول حس می‌شود. ‌
گفتیم وظیفه نویسنده این است که آدمی‌ را آگاه کند، چیزی بگوید که آنان بیدار شوند. اما از چه چیزی باید بگوید؟ و آن چیست؟ زیرا خیلی از نویسندگان بزرگ پیش از او گفته‌اند، پس ثبت امروزه آن، چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟‌
سارتر می‌گوید: <پیام نویسندگان معاصر باید به صورت خواسته و ناخواسته نوشته شود و پیام نویسنده معاصر یعنی عریان کردن باطن خویش.>
پیام در ادبیات را می‌توان استدلا‌ل کرد، تاکید کرد، نفی کرد، رد کرد و یا حتی به اثبات رساند. اما همه اینها در ظاهر است. هدف عمیق‌تری در آن نهفته که سارتر به آن نیز اشاره کرده است: <هدف، عمق آن است که باطن خود را علنی سازد اما به شرط رعایت جهالت.> بدین معنی که در عین آشکار کردن، هنوز نمی‌داند دست به چه کاری زده و به چه کشفی رسیده است. ‌
در این زمان است که ادبیات خالص متولد می‌شود؛ ادبیات حقیقی که ذهنیت را به عینیت تبدیل کرده است؛ مفهومی‌عجیب که با سکوت تلفیق یافته، زیرا نمی‌توانی حسی را که از خواندن متن به تو دست می‌دهد بیان کنی. پیام در ادبیات اندیشه‌ای است که خودش را انکار می‌کند و ابدیتی است که تنها یک لحظه تاریخ را به ثبت می‌رساند. <بنابراین پیام در ادبیات، روحی است که شی شده است.> ‌
مردم از روح فاصله می‌گیرند، زیرا کسی عادت ندارد روح خودش را در جمع ظاهر کند. اما برخی از افراد که همان نویسندگان هستند ارواح خود را می‌نویسند و در کتاب فروشی‌ها به فروش می‌رسانند و می‌توان گفت آثار ادبی مملو از ارواح سرگردانی هستند که در متن اسیر شده‌اند. ‌
بنابراین یک نویسنده باید به این نکته توجه کند که چون نوشته برابر اقدام و عمل است، باید بکوشد در کتاب‌ها بر حق باشد و همیشه به این موضوع فکر کند که چرا می‌نویسد و می‌خواهد چه چیزی از عنصر وجودی و مشترک بشریت را به تصویر بکشد. حالا‌ شاید بتوان تا اندازه‌ای به این پرسش پاسخ داد که چرا خواندن ادبیات مهم است. ‌
پاکسیما مجوزی
منابع:
۱- ادبیات چیست؟، ژان‌پل سارتر، ترجمه ابوالحسن نجفی و مصطفی رحیمی، کتاب زمان، چاپ اول.
۲- چرا ادبیات، ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدالله کوثری، انتشارات لوح فکر، چاپ اول، تهران: ۱۳۸۴ ‌
۳- لذت متن، رولا‌ن بارت، ترجمه پیام یزدانجو، نشر مرکز، چاپ سوم، تهران: ۱۳۸۳
منبع : روزنامه اعتماد ملی