پذیره شدش با سپاهی گران |
|
زایران بزرگان و کنداوران |
چو از دور دید افسر و تاج شاه |
|
پیاده فراوان بپیمود راه |
همه یکسره خواندند آفرین |
|
بران دادگر شهریار زمین |
بگستهم فرمود تا برنشست |
|
همه راه شادان و دستش بدثست |
کشیدند زان روی ببهشت گنگ |
|
سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ |
وفا چون درختی بود میوهدار |
|
همی هرزمانی نو آید ببار |
نیاسود یک تن ز خورد و شکار |
|
همان یک سواره همان شهریار |
زترکان هرآنکس که بد سرفراز |
|
شدند ازنوازش همه بینیاز |
برخشنده روز و بهنگام خواب |
|
هم آگهی جست ز افراسیاب |
ازیشان کسی زو نشانی نداد |
|
نکردند ازو در جهان نیز یاد |
جهاندار یک شب سرو تن بشست |
|
بشد دور با دفتر زند و است |
همه شب بپیش جهان آفرین |
|
همی بود گریان وسربر زمین |
همی گفت کین بنده ناتوان |
|
همیشه پر از درد دارد روان |
همه کوه و رود و بیابان و آب |
|
نبیند نشانی ز افراسیاب |
همی گفت کای داور دادگر |
|
تودادی مرانازش و زور و فر |
که او راه تو دادگر نسپرد |
|
کسی را زگیتی بکس نشمرد |
تو دانی که او نیست برداد و راه |
|
بسی ریخت خون سربیگناه |
مگر باشدم دادگر یک خدای |
|
بنزدیک آن بدکنش رهنمای |
تودانی که من خود سرایندهام |
|
پرستنده آفرینندهام |
بگیتی ازو نام و آواز نیست |
|
ز من راز باشد ز تو راز نیست |
اگر زو تو خشنودی ای دادگر |
|
مرابازگردان ز پیکار سر |
بکش در دل این آتش کین من |
|
بیین خویش آور آیین من |
ز جای نیایش بیامد بتخت |
|
جوان سرافراز و پیروز بخت |
همی بود یک سال در حصن گنگ |
|
برآسود از جنبش و ساز جنگ |
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز |
|
بدیدار کاوسش آمد نیاز |
بگستهم نوذر سپرد آن زمین |
|
ز قچغار تا پیش دریای چین |
بیاندازه لشکر بگستهم داد |
|
بدو گفت بیدار دل باش و شاد |
بچین و بمکران زمین دست یاز |
|
بهر سو فرستاده و نامه ساز |
همی جوی ز افراسیاب آگهی |
|
مگر زو شود روی گیتی تهی |
و زآن جایگه خواسته هرچ بود |
|
ز دینار وز گوهر نابسود |
ز مشک و پرستار و زرین ستام |
|
همان جامه و اسب و تخت وغلام |
زگستردنیها و آلات چین |
|
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین |
ز گاوان گردونکشان چل هزار |
|
همی راندپیش اندرون شهریار |
همی گفت هرگز کسی پیش ازین |
|
ندید ونبد خواسته بیش ازین |
سپه بود چندانک برکوه و دشت |
|
همی ده شب و روز لشکر گذشت |
چو دمدار برداشتی پیشرو |
|
بمنزل رسیدی همی نو بنو |
بیامد بران هم نشان تا بچاج |
|
بیاویخت تاج از برتخت عاج |
بسغد اندرون بود یک هفته شاه |
|
همه سغد شد شاه را نیک خواه |
وزآنجا بشهر بخارا رسید |
|
ز لشکر هوا را همی کس ندید |
بخورد و بیاسود و یک هفته بود |
|
دوم هفته با جامه نابسود |
بیامد خروشان بتشکده |
|
غمی بود زان اژدهای شده |
که تور فریدون برآورده بود |
|
بدو اندرون کاخها کرده بود |
بگسترد بر موبدان سیم و زر |
|
برآتش پراگند چندی گهر |
و زآن جایگه سر برفتن نهاد |
|
همی رفت با کام دل شاه شاد |
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ |
|
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ |
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه |
|
سر ماه بر بلخ بگزید راه |
بهر شهر در نامور مهتری |
|
بماندی سرافراز بالشکری |
ببستند آذین به بیراه و راه |
|
بجایی که بگذشت شاه و سپاه |
همه بوم کشور بیاراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
درم ریختند از بر و زعفران |
|
چه دینار و مشک از کران تا کران |
بشهر اندرون هرک درویش بود |
|
وگر سازش از کوشش خویش بود |
درم داد مر هر یکی را ز گنج |
|
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج |
سر هفته را کرد آهنگ ری |
|
سوی پارس نزدیک کاوس کی |
دو هفته بری نیز بخشید و خورد |
|
سیم هفته آهنگ بغداد کرد |
هیونان فرستاد چندی ز ری |
|
بنزدیک کاوس فرخندهپی |
دل پیر زان آگهی تازه شد |
|
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد |
بایوانها تخت زرین نهاد |
|
بخانه در آرایش چین نهاد |
ببستند آذین بشهر وبه راه |
|
همه برزن و کوی و بازارگاه |
پذیره شدندش همه مهتران |
|
بزرگان هر شهر وکنداوران |
همه راه و بی راه گنبد زده |
|
جهان شد چو دیبا بزر آزده |
همه مشک با گوهر آمیختند |
|
ز گنبد بسرها فرو ریختند |
چو بیرون شد از شهر کاوس کی |
|
ابا نامداران فرخندهپی |
سوی طالقان آمد و مرو رود |
|
جهان بود پربانگ و آوای رود |
و زآن پس براه نشاپور شاه |
|
بدیدند مر یکدگر را براه |
نیا را چو دید از
کران شاه نو |
|
برانگیخت آن باره تندرو |
بروبرنیا برگرفت آفرین |
|
ستایش سزای جهان آفرین |
همی گفت بیتو مبادا جهان |
|
نه تخت بزرگی نه تاج مهان |
که خورشید چون تو ندیدست شاه |
|
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه |
زجمشید تا بفریدون رسید |
|
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید |
نه زین سان کسی رنج برد از مهان |
|
نه دید آشکارا نهان جهان |
که روشن جهان برتو فرخنده باد |
|
دل وجان بدخواه تو کنده باد |
سیاوش گرش روز باز آمدی |
|
بفر تو او رانیاز آمدی |
بدو گفت شاه این زبخت تو بود |
|
برومند شاخ درخت تو بود |
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر |
|
همی ریخت بر تارک شاه بر |
بدین گونه تا تخت گوهرنگار |
|
بشد پایه ها ناپدید از نثار |
بفرمود پس کانجمن را بخوان |
|
بایوان دیگر بیارای خوان |
نشستند در گلشن زرنگار |
|
بزرگان پرمایه با شهریار |
همی گفت شاه آن شگفتی که دید |
|
بدریا در و نامداران شنید |
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد |
|
لب نامداران پراز باد کرد |
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ |
|
شمرهاو پالیزها چون چراغ |
بدو ماندکاوس کی در شگفت |
|
ز کردارش اندازهها برگرفت |
بدو گفت روز نو وماه نو |
|
چو گفتارهای نو و شاه نو |
نه کس چون تواندر جهان شاه دید |
|
نه این داستان گوش هر کس شنید |
کنون تا بدین اختری نو کنیم |
|
بمردی همه یاد خسرو کنیم |
بیاراست آن گلشن زرنگار |
|
می آورد یاقوتلب میگسار |
بیک هفته ز ایوان کاوس کی |
|
همی موج برخاست از جام می |
بهشتم در گنج بگشاد شاه |
|
همی ساخت آن رنج راپایگاه |
بزرگان که بودند بااوبهم |
|
برزم و ببزم وبشادی و غم |
باندازهشان خلعت آراستند |
|
زگنج آنچ پرمایهتر خواستند |
برفتند هر کس سوی کشوری |
|
سرافراز بانامور لشکری |
بپرداخت زان پس بکارسپاه |
|
درم داد یکساله از گنج شاه |
وزآن پس نشستند بیانجمن |
|
نیا و جهانجوی با رایزن |
چنین گفت خسرو بکاوس شاه |
|
جز از کردگار ازکه جوییم راه |
بیابان و یکساله دریا و کوه |
|
برفتیم با داغ دل یک گروه |
بهامون و کوه و بدریای آب |
|
نشانی ندیدیم ز افراسیاب |
گرو یک زمان اندر آید بگنگ |
|
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ |
همه رنج و سختی بپیش اندرست |
|
اگر چندمان دادگر یاورست |
نیا چون شنید از نبیره سخن |
|
یکی پند پیرانه افگند بن |
بدو گفت ما همچنین بردو اسب |
|
بتازیم تا خان آذرگشسب |
سر و تن بشوییم با پا و دست |
|
چنانچون بودمرد یزدان پرست |
ابا باژ با کردگار جهان |
|
بدو برکنیم آفرین نهان |
بباشیم بر پیش آتش بپای |
|
مگر پاک یزدان بود رهنمای |
بجایی که او دارد آرامگاه |
|
نماید نماینده داد راه |
برین باژ گشتند هر دو یکی |
|
نگردیدیک تن ز راه اندکی |
|