که با آهوان گفت غرم ژیان |
|
که گر دشت گردد همه پرنیان |
ز دامی که پای من آزادگشت |
|
نپویم بران سوی آباد دشت |
چنین داد پاسخ که امروز گیو |
|
بماند جگر خسته بر پور نیو |
بچنگ منی در بسان تذرو |
|
که بازش برد بر سر شاخ سرو |
خروشان و خون از دو دیده چکان |
|
کشانش بچنگال و خونش مکان |
بدو گفت بیژن که تا کی سخن |
|
کجا خواهی آهنگ آورد کن |
بکوه کنابد کنی کارزار |
|
اگر سوی زیبد برآرای کار |
که فریادرسمان نباشد ز دور |
|
نه ایران گراید بیاری نه تور |
برانگیختند اسب و برخاست گرد |
|
بزه بر نهاده کمان نبرد |
دو خونی برافراخته سر
بماه |
|
چنان کینهور گشته از کین شاه |
ز کوه کنابد برون تاختند |
|
سران سوی هامون برافراختند |
برفتند چندانک اندر زمی |
|
ندیدند جایی پی آدمی |
نه بر آسمان کرگسان را گذر |
|
نه خاکش سپرده پی شیر نر |
نه از لشکران یار و فریادرس |
|
بپیرامن اندر ندیدند کس |
نهادند پیمان که با ترجمان |
|
نباشند در چیرگی بدگمان |
بدان تا بد و نیک با شهریار |
|
بگویند ازین گردش روزگار |
که کردار چون بود و پیکار چون |
|
چه زاری رسید اندرین دشت خون |
بگفتند و زاسبان فرود آمدند |
|
ببند زره بر کمر برزدند |
بر اسبان جنگی سواران جنگ |
|
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ |
چو بر بادپایان ببستند زین |
|
پر از خشم گردان و دل پر ز کین |
کمانها چوبایست برخاستند |
|
بمیدان تنگ اندرون تاختند |
چپ و راست گردان و پیچان عنان |
|
همان نیزه و آب داده سنان |
زرهشان درآورد شد لخت لخت |
|
نگر تا کرا روز برگشت و بخت |
دهنشان همی از تبش مانده باز |
|
بب و بسایش آمد نیاز |
پس آسوده گشتند و دم برزدند |
|
بران آتش تیز نم برزدند |
سپر برگرفتند و شمشیر تیز |
|
برآمد خروشیدن رستخیز |
چو بر درفشان که از تیره میغ |
|
همی آتش افروخت ازهردو تیغ |
زآهن بدان آهن آبدار |
|
نیامد بزخم اندرون تابدار |
بکردارآتش پرنداوران |
|
فرو ریخت ازدست کنداوران |
نبد دسترسشان بخون ریختن |
|
نشد سیر دلشان زآویختن |
عمود از پس تیغ برداشتند |
|
از اندازه پیکار بگذاشتند |
ازان پس بران بر نهادند کار |
|
که زور آزمایند در کارزار |
بدین گونه جستند ننگ و نبرد |
|
که از پشت زین اندر آرند مرد |
کمربند گیرد کرا زور بیش |
|
رباید ز اسب افگند خوار پیش |
ز نیروی گردان دوال رکیب |
|
گسست اندر آوردگاه از نهیب |
همیدون نگشتند ز اسبان جدا |
|
نبودند بر یکدگر پادشا |
پس از اسب هر دو فرود آمدند |
|
ز پیکار یکبار دم برزدند |
گرفته بدست اسپشان ترجمان |
|
دو جنگی بکردار شیر دمان |
بدان ماندگی باز برخاستند |
|
بکشتی گرفتن بیاراستند |
زشبگیر تا سایه گسترد شید |
|
دو خونی ازین سان به بیم و امید |
همی رزم جستند یک با دگر |
|
یکی را ز کینه نه برگشت سر |
دهن خشک و غرقه شده تن در آب |
|
ازان رنج و تابیدن آفتاب |
وزان پس بدستوری یکدگر |
|
برفتند پویان سوی آبخور |
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد |
|
ز دادار نیکی دهش یاد کرد |
تن از درد لرزان چو از باد بید |
|
دل از جان شیرین شده ناامید |
بیزدان چنین گفت کای کردگار |
|
تو دانی نهان من و آشکار |
اگر داد بینی همی جنگ ما |
|
برین کینه جستن بر آهنگ ما |
ز من مگسل امروز توش مرا |
|
نگه دار بیدار هوش مرا |
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ |
|
سیه گشت از درد رخ چون چراغ |
بدان خستگی باز جنگ آمدند |
|
گرازان بسان پلنگ آمدند |
همی زور کرد این بران آن برین |
|
گه این را بسودی گه آنرا زمین |
ز بیژن فزون بود هومان بزور |
|
هنر عیب گردد چو برگشت هور |
ز هر گونه زور آزمودند و بند |
|
فراز آمد آن بند چرخ بلند |
بزد دست بیژن بسان پلنگ |
|
ز سر تا میانش بیازید چنگ |
گرفتش بچپ گردن و راست ران |
|
خم آورد پشت هیون گران |
برآوردش از جای و بنهاد پست |
|
سوی خنجر آورد چون باد دست |
فرو برد و کردش سر از تن جدا |
|
فگندش بسان یکی اژدها |
بغلتید هومان بخاک اندرون |
|
همه دشت شد سربسر جوی خون |
نگه کرد بیژن بدان پیلتن |
|
فگنده چو سرو سهی بر چمن |
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی |
|
سوی کردگار جهان کرد روی |
که ای برتر از جایگاه و زمان |
|
ز جان سخنگوی و روشنروان |
توی تو که جز تو جهاندار نیست |
|
خرد را بدین کار پیکار نیست |
مرا زین هنر سربسر بهره نیست |
|
که با پیل کین جستنم زهره نیست |
بکین سیاوش بریدمش سر |
|
بهفتاد خون برادر پدر |
روانش روان ورا بنده باد |
|
بچنگال شیران تنش کنده باد |
سرش را بفتراک شبرنگ بست |
|
تنش را بخاک اندر افگند پست |
گشاده سلیح و گسسته کمر |
|
تنش جای دیگر دگر جای سر |
زمانه سراسر فریبست و بس |
|
بسختی نباشدت فریادرس |
جهان را نمایش چو کردار نیست |
|
سپردن بدو دل سزاوار نیست |
بترسید ازو یار هومان چو دید |
|
که بر مهتر او چنان بد رسید |
چو شد کار هومان ویسه تباه |
|
دوان ترجمانان هر دو سپاه |
ستایشکنان پیش بیژن شدند |
|
چو پیش بت چین برهمن شدند |
بدو گفت بیژن مترس از گزند |
|
که پیمان همانست و بگشاد بند |
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی |
|
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی |
بشد ترجمان بیژن آمد دمان |
|
بکوه کنابد بزه بر کمان |
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه |
|
نبودش گذر جز بتوران سپاه |
بترسید از انبوه مردم کشان |
|
که یابند زان کار یکسر نشان |
بجنگ اندر آیند برسان کوه |
|
بسنده نباشدمگر با گروه |
برآهخت درع سیاوش ز سر |
|
بخفتان هومان بپوشید بر |
بران چرمهی پیلپیکر نشست |
|
درفش سر نامداران بدست |
برفت و بران دشت کرد آفرین |
|
بران بخت بیدار و فرخ زمین |
چو آن دیدهبانان لشکر ز دور |
|
درفش و نشان سپهدار تور |
بدیدند زان دیده برخاستند |
|
بشادی خروشیدن آراستند |
طلایه هیونی برافگند زود |
|
بنزدیک پیران بکردار دود |
که هومان بپیروزی شهریار |
|
دوان آمد از مرکز کارزار |
درفش سپهدار ایران نگون |
|
تنش غرقه مانده بخاک اندرون |
همه لشکرش برگرفته خروش |
|
بهومان نهاده سپهدار گوش |
چو بیژن میان دو رویه سپاه |
|
رسید اندران سایهی تاج و گاه |
بتوران رسید آن زمان ترجمان |
|
بگفت آنچ دید از بد بدگمان |
هم آنگه بپیران رسید آگهی |
|
که شد تیره آن فر شاهنشهی |
سبک بیژن اندر میان سپاه |
|
نگونسار کرد آن درفش سیاه |
چو آن دیدهبانان ایران سپاه |
|
نگون یافتند آن درفش سیاه |
سوی پهلوان روی برگاشتند |
|
وزان دیده گه نعره برداشتند |
وزآنجا هیونی بسان نوند |
|
طلایه سوی پهلوان برفگند |
که بیژن بپروزی آمد چو شیر |
|
درفش سیه را سر آورده زیر |
چو دیوانگان گیو گشته نوان |
|
بهرسو خروشان و هر سو دوان |
همی آگهی جست زان نیوپور |
|
همی ماتم آورد هنگام سور |
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی |
|
دمان پیش فرزند بنهاد روی |
چو چشمش بروی گرامی رسید |
|
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید |
بغلتید و بنهاد بر خاک سر |
|
همی آفرین خواند بر دادگر |
گرفتش ببر باز فرزند را |
|
دلیر و جوان و خردمند را |
وزآنجا دمان سوی سالار شاه |
|
ستایش کنان برگرفتند راه |
چو دیدند مر پهلوان را ز دور |
|
نبیره فرود آمد از اسب تور |
|