براید برانیم ز ایدر سپاه |
|
که او کین فزایست و ما کینه خواه |
بدین پنج روز اندرین رزمگاه |
|
همی کشته جستند ز ایران سپاه |
بشستند ایرانیان را ز گرد |
|
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد |
بفرمود تا پیش او شد دبیر |
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر |
نبشتند نامه بکاوس شاه |
|
چنانچون سزا بود زان رزمگاه |
سرنامه کرد از نخست آفرین |
|
ستایش سزای جهان آفرین |
دگر گفت شاه جهانبان من |
|
پدروار لرزیده بر جان من |
بزرگیش با کوه پیوسته باد |
|
دل بدسگالان او خسته باد |
رسیدم ز ایران بریگ فرب |
|
سه جنگ گران کرده شد در سه شب |
شمار سواران افراسیاب |
|
بیند خردمند هرگز بخواب |
بریده چو سیصد سرنامدار |
|
فرستادم اینک بر شهریار |
برادر بد و خویش و پیوند اوی |
|
گرامی بزرگان و فرزند اوی |
وزان نامداران بسته دویست |
|
که صد شیر با جنگ هر یک یکیست |
همه رزم بر دشت خوارزم بود |
|
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود |
برفت او و ما از پس اندر دمان |
|
کشیدیم تا بر چه گرد زمان |
برین رزمگاه آفرین باد گفت |
|
همه ساله با اختر نیک جفت |
نهادند بر نامه مهری ز مشک |
|
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک |
چو زان رود جیحون شد افراسیاب |
|
چو باد دمان تیز بگذشت آب |
بپیش سپاه قراخان رسید |
|
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید |
سپهدار ترکان چه مایه گریست |
|
بران کس که از تخمهی او بزیست |
ز بهر گرانمایه فرزند خویش |
|
بزرگان و خویشان و پیوند خویش |
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر |
|
همی خون چکاند ز چشم هژبر |
همی بودش اندر بخارا درنگ |
|
همی خواست کایند شیران به جنگ |
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند |
|
بزرگان برتر منش را بخواند |
چو گشتند پر مایگان انجمن |
|
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن |
زبان بر گشادند بر شهریار |
|
چو بیچاره شدشان دل از کار زار |
که از لشکر ما بزرگان که بود |
|
گذشتند و زیشان دل ما شخود |
همانا که از صد نماندست بیست |
|
بران رفتگان بر بباید گریست |
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش |
|
گسستیم چندی ز پیوند خویش |
بدان روی جیحون یکی رزمگاه |
|
بکردیم زان پس که فرمود شاه |
ز بی دانشی آنچ آمد بروی |
|
تو دانی که شاهی و ما چارهجوی |
گر ایدونک روشن بود رای شاه |
|
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه |
چو کیخسرو آید بکین خواستن |
|
بباید تو را لشکر آراستن |
چو شانه اندرین کار فرمان برد |
|
ز گلزریون نیز هم بگذرد |
بباشد برام ببهشت گنگ |
|
که هم جای جنگست و جای درنگ |
برین بر نهادند یکسر سخن |
|
کسی رای دیگر نیفگند بن |
برفتند یکسر بگلزریون |
|
همه دیده پرآب و دل پر ز خون |
بگلزریون شاه توران سه روز |
|
ببود و براسود با باز و یوز |
برفتند زان جایگه سوی گنگ |
|
بجایی نبودش فراوان درنگ |
یکی جای بود آن بسان بهشت |
|
گلش مشک سارا بد و زر خشت |
بدان جایگه شاد و خندان بخفت |
|
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت |
سپه خواند از هر سوی بیکران |
|
برگان گردنکش و مهتران |
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب |
|
گل و سنبل و رطل و افراسیاب |
همی بود تا بر چه گردد جهان |
|
بدین آشکارا چه دارد نهان |
چو کیخسرو آمد برین روی آب |
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب |
سپه چون گذر کرد زان سوی رود |
|
فرستاد زان پس به هر کس درود |
کزین آمدن کس مدارید باک |
|
بخواهید ما را ز یزدان |
گرانمایه گنجی بدرویش داد |
|
کسی را کزو شاد بد بیش داد |
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد |
|
یکی نو جهان دید رسته ز چغد |
ببخشید گنجی بران شهر نیز |
|
همی خواست کباد گردد بچیز |
بر منزلی زینهاری سوار |
|
همی آمدندی بر شهریار |
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه |
|
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه |
که آمد بنزدیک او گلگله |
|
ابا لشکری چون هژبر یله |
که از تخم تورست پرکین و درد |
|
بجوید همی روزگار نبرد |
فرستاد بهری ز گردان بچاج |
|
که جوید همی تخت ترکان و تاج |
سپاهی بسوی بیابان سترگ |
|
فرستاد سالار ایشان طورگ |
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه |
|
که بر نامداران ببندند راه |
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت |
|
خرد را باندیشه سالار داشت |
سپاهی که از بردع و اردبیل |
|
بیامد بفرمود تا خیل خیل |
بیایند و بر پیش او بگذرند |
|
رد و موبد و مرزبان بشمرند |
برفتند و سالارشان گستهم |
|
که در جنگ شیران نبودی دژم |
همان گفت تا لشکر نیمروز |
|
برفتند با رستم نیوسوز |
بفرمود تا بر هیونان مست |
|
نشینند و گیرند اسبان بدست |
بسغد اندرون بود یک ماه شاه |
|
همه سغد شد شاه را نیکخواه |
سپه را درم داد و آسوده کرد |
|
همی جست هنگام روز نبرد |
هر آن کس که بود از در کارزار |
|
بدانست نیرنگ و بند حصار |
بیاورد و با خویشتن یار کرد |
|
سر بدکنش پر ز تیمار کرد |
وزان جایگه گردن افراخته |
|
کمر بسته و جنگ را ساخته |
ز سغد کشانی سپه بر گرفت |
|
جهانی درو مانده اندر شگفت |
خبر شد به ترکان که آمد سپاه |
|
جهانجوی کیخسرو کینهخواه |
همه سوی دژها نهادند روی |
|
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی |
بلشکر چنین گفت پس شهریار |
|
که امروز به گونه شد کارزار |
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند |
|
دل از جنگ جستن پشیمان کند |
مسازید جنگ و مریزید خون |
|
مباشید کس را ببد رهنمون |
وگر جنگ جوید کسی با سپاه |
|
دل کینه دارش نیاید براه |
شما را حلال است خون ریختن |
|
بهر جای تاراج و آویختن |
بره بر خورشها مدارید تنگ |
|
مدارید کین و مسازید جنگ |
خروشی بر آمد ز پیش سپاه |
|
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه |
سواران بدژها نهادند روی |
|
جهان شد پر از غلغل و گفتگوی |
هر آنکس که فرمان بجا آورید |
|
سپاه شهنشه بدو ننگرید |
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه |
|
سرانشان بریدند یکسر سپاه |
ز ترکان کس از بیم افراسیاب |
|
لب تشنه نگذاشتندی بر آب |
وگر باز ماندی کسی زین سپاه |
|
تن بی سرش یافتندی براه |
دلیران بدژها نهادند روی |
|
بهر دژ که بودی یکی جنگجوی |
شدی بارهی دژ هم آنگاه پست |
|
نماندی در و بام وجای نشست |
غلام و پرستنده و چارپای |
|
نماندی بد و نیک چیزی به جای |
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت |
|
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت |
چو آورد لشکر بگلزریون |
|
بهر سو بگردید با رهنمون |
جهان دید بر سان باغ بهار |
|
در و دشت و کوه و زمین پرنگار |
همه کوه نخچیر و هامون درخت |
|
جهان از در مردم نیک بخت |
طلایه فرستادو کارآگهان |
|
بدان تا نماند بدی در نهان |
سراپردهی شهریار جهان |
|
کشیدند بر پیش آب روان |
جهاندار بر تخت زرین نشست |
|
خود و نامداران خسروپرست |
شبی کرد جشنی که تا روز پاک |
|
همی مرده برخاست از تیره خاک |
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب |
|
برخشنده روز و بهنگام خواب |
همی گفت با هرک بد کاردان |
|
بزرگان بیدار و بسیاردان |
که اکنون که دشمن ببالین رسید |
|
بگنگ اندرون چون توان آرمید |
همه بر گشادند گویا زبان |
|
که اکنون که نزدیک شد بد گمان |
جز از جنگ چیزی نبینیم راه |
|
زبونی نه خوبست چندین سپاه |
بگفتند وز پیش برخاستند |
|
همه شب همی لشکر آراستند |
سپیده دمان گاه بانگ خروس |
|
ز درگاه برخاست آوای کوس |
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ |
|
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ |
چو آمد بنزدیک گلزریون |
|
زمین شد بسان که بیستون |
همی لشکر آمد سه روز و سه شب |
|
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب |
|