|
مسافر چون بود رهرو کدام است |
|
|
که را گویم که او مرد تمام است |
|
|
|
|
دگر گفتی مسافر کیست در راه |
|
کسی کو شد ز اصل خویش آگاه |
مسافر آن بود کو بگذرد زود |
|
ز خود صافی شود چون آتش از دود |
سلوکش سیر کشفی دان ز امکان |
|
سوی واجب به ترک شین و نقصان |
به عکس سیر اول در منازل |
|
رود تا گردد او انسان کامل |
|
|
بدان اول که تا چون گشت موجود |
|
کز او انسان کامل گشت مولود |
در اطوار جمادی بود پیدا |
|
پس از روح اضافی گشت دانا |
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت |
|
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت |
به طفلی کرد باز احساس عالم |
|
در او بالفعل شد وسواس عالم |
چو جزویات شد بر وی مرتب |
|
به کلیات ره برد از مرکب |
غضب شد اندر او پیدا و شهوت |
|
وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت |
به فعل آمد صفتهای ذمیمه |
|
بتر شد از دد و دیو و بهیمه |
تنزل را بود این نقطه اسفل |
|
که شد با نقطهی وحدت مقابل |
شد از افعال کثرت بینهایت |
|
مقابل گشت از این رو با بدایت |
اگر گردد مقید اندر این دام |
|
به گمراهی بود کمتر ز انعام |
وگر نوری رسد از عالم جان |
|
ز فیض جذبه یا از عکس برهان |
دلش با لطف حق همراز گردد |
|
از آن راهی که آمد باز گردد |
ز جذبه یا ز برهان حقیقی |
|
رهی یابد به ایمان حقیقی |
کند یک رجعت از سجین فجار |
|
رخ آرد سوی علیین ابرار |
به توبه متصف گردد در آن دم |
|
شود در اصطفی ز اولاد آدم |
ز افعال نکوهیده شود پاک |
|
چو ادریس نبی آید بر افلاک |
چو یابد از صفات بد نجاتی |
|
شود چون نوح از آن صاحب ثباتی |
نماند قدرت جزویش در کل |
|
خلیل آسا شود صاحب توکل |
ارادت با رضای حق شود ضم |
|
رود چون موسی اندر باب اعظم |
ز علم خویشتن یابد رهائی |
|
چو عیسای نبی گردد سمائی |
دهد یکباره هستی را به تاراج |
|
درآید از پی احمد به معراج |
رسد چون نقطهی آخر به اول |
|
در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل |
|
|
نبی چون آفتاب آمد ولی ماه |
|
مقابل گردد اندر «لی معالله» |
نبوت در کمال خویش صافی است |
|
ولایت اندر او پیدا نه مخفی است |
ولایت در ولی پوشیده باید |
|
ولی اندر نبی پیدا نماید |
ولی از پیروی چون همدم آمد |
|
نبی را در ولایت محرم آمد |
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه |
|
به خلوتخانهی «یحببکم الله» |
در آن خلوتسرا محبوب گردد |
|
به حق یکبارگی مجذوب گردد |
بود تابع ولی از روی معنی |
|
بود عابد ولی در کوی معنی |
ولی آنگه رسد کارش به اتمام |
|
که با آغاز گردد باز از انجام |
|
|
کسی مرد تمام است کز تمامی |
|
کند با خواجگی کار غلامی |
پس آنگاهی که ببرید او مسافت |
|
نهد حق بر سرش تاج خلافت |
بقایی یابد او بعد از فنا باز |
|
رود ز انجام ره دیگر به آغاز |
شریعت را شعار خویش سازد |
|
طریقت را دثار خویش سازد |
حقیقت خود مقام ذات او دان |
|
شده جامع میان کفر و ایمان |
به اخلاق حمیده گشته موصوف |
|
به علم و زهد و تقوی بوده معروف |
همه با او ولی او از همه دور |
|
به زیر قبههای ستر مستور |
|
|
تبه گردد سراسر مغز بادام |
|
گرش از پوست بیرون آوری خام |
ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست |
|
اگر مغزش بر آری بر کنی پوست |
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت |
|
میان این و آن باشد طریقت |
خلل در راه سالک نقص مغز است |
|
چو مغزش پخته شد بیپوست نغز است |
چو عارف با یقین خویش پیوست |
|
رسیده گشت مغز و پوست بشکست |
وجودش اندر این عالم نپاید |
|
برون رفت و دگر هرگز نیاید |
وگر با پوست تابد تابش خور |
|
در این نشات کند یک دور دیگر |
درختی گردد او از آب و از خاک |
|
که شاخش بگذرد از جمله افلاک |
همان دانه برون آید دگر بار |
|
یکی صد گشته از تقدیر جبار |
چو سیر حبه بر خط شجر شد |
|
ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد |
چو شد در دایره سالک مکمل |
|
رسد هم نقطهی آخر به اول |
دگر باره شود مانند پرگار |
|
بر آن کاری که اول بود بر کار |
تناسخ نبود این کز روی معنی |
|
ظهورات است در عین تجلی |
و قد سلوا و قالوا ما النهایة |
|
فقیل هی الرجوع الی البدایة |
|
|
نبوت را ظهور از آدم آمد |
|
کمالش در وجود خاتم آمد |
ولایت بود باقی تا سفر کرد |
|
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد |
ظهور کل او باشد به خاتم |
|
بدو گردد تمامی دور عالم |
وجود اولیا او را چو عضوند |
|
که او کل است و ایشان همچو جزوند |
چو او از خواجه یابد نسبت تام |
|
از او با ظاهر آید رحمت عام |
شود او مقتدای هر دو عالم |
|
خلیفه گردد از اولاد آدم |
|
|
|
چه نور آفتاب از شب جدا شد |
|
تو را صبح و طلوع و استوا شد |
دگر باره ز دور چرخ دوار |
|
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار |
بود نور نبی خورشید اعظم |
|
گه از موسی پدید و گه ز آدم |
اگر تاریخ عالم را بخوانی |
|
مراتب را یکایک باز دانی |
ز خور هر دم ظهور سایهای شد |
|
که آن معراج دین را پایهای شد |
زمان خواجه وقت استوا بود |
|
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود |
به خط استوا بر قامت راست |
|
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست |
چو کرد او بر صراط حق اقامت |
|
به امر «فاستقم» میداشت قامت |
نبودش سایه کان دارد سیاهی |
|
زهی نور خدا ظل الهی |
ورا قبله میان غرب و شرق است |
|
ازیرا در میان نور غرق است |
به دست او چو شیطان شد مسلمان |
|
به زیر پای او شد سایه پنهان |
مراتب جمله زیر پایهی اوست |
|
وجود خاکیان از سایهی اوست |
ز نورش شد ولایت سایه گستر |
|
مشارق با مغارب شد برابر |
ز هر سایه که اول گشت حاصل |
|
در آخر شد یکی دیگر مقابل |
کنون هر عالمی باشد ز امت |
|
رسولی را مقابل در نبوت |
نبی چون در نبوت بود اکمل |
|
بود از هر ولی ناچار افضل |
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر |
|
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر |
از او عالم شود پر امن و ایمان |
|
جماد و جانور یابد از او جان |
نماند در جهان یک نفس کافر |
|
شود عدل حقیقی جمله ظاهر |
بود از سر وحدت واقف حق |
|
در او پیدا نماید وجه مطلق |
|