پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سال در شناخت جزو حقیقی و کل مجازی و کیفیت بزرگتر بود...


چه جزو است آنکه او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
جواب:
وجود آن جزو دان کز کل فزون است    که موجود است کل وین باژگون است
بود موجود را کثرت برونی    که از وحدت ندارد جز درونی
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر    که او در وحدت جزو است سائر
ندارد کل وجودی در حقیقت    که او چون عارضی شد بر حقیقت
چو کل از روی ظاهر هست بسیار    بود از جزو خود کمتر به مقدار
نه آخر واجب آمد جزو هستی    که هستی کرد او را زیردستی
وجود کل کثیر واحد آید    کثیر از روی کثرت می‌نماید
عرض شد هستیی کان اجتماعی است    عرض سوی عدم بالذات ساعی است
به هر جزوی ز کل کان نیست گردد    کل اندر دم ز امکان نیست گردد
جهان کل است و در هر طرفةالعین    عدم گردد و لا یبقی زمانین
دگر باره شود پیدا جهانی    به هر لحظه زمین و آسمانی
به هر لحظه جوان و کهنه پیر است    به هر دم اندر او حشر و نشیر است
در آن چیزی دو ساعت می‌نپاید    در آن ساعت که می‌میرد بزاید
ولیکن طامةالکبری نه این است    که این یوم عمل وان یوم دین است
از آن تا این بسی فرق است زنهار    به نادانی مکن خود را گرفتار
نظر بگشای در تفصیل و اجمال    نگر در ساعت و روز و مه و سال
تمثيل:
اگر خواهی که این معنی بدانی    تو را هم هست مرگ و زندگانی
ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست    مثالش در تن و جان تو پیداست
جهان چون توست یک شخص معین    تو او را گشته چون جان او تو را تن
سه گونه نوع انسان را ممات است    یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است
دو دیگر زان ممات اختیاری است    سیم مردن مر او را اضطراری است
چو مرگ و زندگی باشد مقابل    سه نوع آمد حیاتش در سه منزل
جهان را نیست مرگ اختیاری    که آن را از همه عالم تو داری
ولی هر لحظه می‌گردد مبدل    در آخر هم شود مانند اول
هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا    ز تو در نزع می‌گردد هویدا
تن تو چون زمین سر آسمان است    حواست انجم و خورشید جان است
چو کوه است استخوانهایی که سخت است    نباتت موی و اطرافت درخت است
تنت در وقت مردن از ندامت    بلرزد چون زمین روز قیامت
دماغ آشفته و جان تیره گردد    حواست هم چو انجم خیره گردد
مسامت گردد از خوی هم چو دریا    تو در وی غرقه گشته بی سر و پا
شود از جان‌کنش ای مرد مسکین    ز سستی استخوانها پشم رنگین
به هم پیچیده گردد ساق با ساق    همه جفتی شود از جفت خود طاق
چو روح از تن به کلیت جدا شد    زمینت «قاع صف صف لاتری» شد
بدین منوال باشد حال عالم    که تو در خویش می‌بینی در آن دم
بقا حق راست باقی جمله فانی است    بیانش جمله در «سبع المثانی» است
به «کل من علیها فان» بیان کرد    «لفی خلق جدید» هم عیان کرد
بود ایجاد و اعدام دو عالم    چو خلق و بعث نفس ابن آدم
همیشه خلق در خلق جدید است    و گرچه مدت عمرش مدید است
همیشه فیض فضل حق تعالی    بود از شان خود اندر تجلی
از آن جانب بود ایجاد و تکمیل    وز این جانب بود هر لحظه تبدیل
ولیکن چو گذشت این طور دنیی    بقای کل بود در دار عقبی
که هر چیزی که بینی بالضرورت    دو عالم دارد از معنی و صورت
وصال اولین عین فراق است    مر آن دیگر ز «عند الله باق» است
مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر    در اول می‌نماید عین آخر
بقا اسم وجود آمد ولیکن    به جایی کان بود سائر چو ساکن
هر آنچ آن هست بالقوه در این دار    به فعل آید در آن عالم به یک بار
قاعده:
ز تو هر فعل که اول گشت صادر    بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر    شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد    به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشه‌ها را    وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را
همه افعال و اقوال مدخر    هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن    شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بی‌کدورت    که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر    فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص    شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا    موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان    گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی    نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان    به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل    شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی    ببینی بی‌جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو    ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش    «طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق    زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم    غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک    فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد    که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می    ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری    از این اندیشه دل خون گشت باری


همچنین مشاهده کنید