بابا فغانى شيرازى مشهور به 'حافظ کوچک' از شاعران نامآور نيمهٔ دوم قرن نهم و آغاز قرن دهم هجرى است و در غزل سرآمد شاعران عهد خود شمرده شده است. وى اهل شيراز بود و در آغاز همراه پدر و برادرش کاردگرى مىکرد و به همين سبب 'سکّاکى' تخلص مىنمود، امّا چندان بعد 'فغانى' را براى تخلّص شعرى خود برگزيد. از آغاز زندگانيش آگاهى زيادى نداريم و مىدانيم که پس از سى سال اول حيات عازم خراسان شد و مدتى در هرات بهسر برد و در اين سفر جامى و چند شاعر ديگر را ملاقات کرد و بىآنکه از اين سفر طرفى بربندد به آذربايجان رفت و به دربار سلطانيعقوب آققويونلو راه يافت و پس از او با بايسنقربن يعقوب و رستم بن مقصودبيک و احمدبن اوغورلو والوندبيک ابن يوسف معاصر بود و بعضى از آنان را مدح گفت ولى آشفتگى اوضاع آذربايجان در پايان دورهٔ آققويونلو او را راهى شيراز ساخت تا آنکه مقارن قيام اسمعيل صوفى درياره به خراسان رفت و چندى در ايبورد و سپس در مشهد مقيم گرديد و سرانجام به سال ۹۲۲ يا ۹۲۵ در آن شهر ديده بر جهان فروبست و در محلّ 'قدمگاه' مدفون شد ولى از گورش اثرى برجاى نمانده است.
|
|
نويسندگان احوالش دربارهٔ مىخوارگى او سخن گفته و گاه راه مبالغه پيمودهاند و البته مسلّم است که او در قسمتى از عمر شسصتواند سالهٔ خود از شراب نمىپرهيخت و دامن طبع و جان خود را به ناپاکى آن مىآلود ولى در آخرين سالهاى حياتش در مشهد توبه کرد و به راه راست باز آمد و گويا شرابخوارگى چند ساله در ابتلاء او به بيمارى فلج در پايان حيات، بىاثر نبود.
|
|
فغانى انواع شعر را از قصيده و ترکيب و ترجيع و غزل خوب مىساخت. قصايدش به زبان ساده و بيان روان در ذکر مناقب ائمه طاهرين و مدح شاهان آققويونلو و شاهاسماعيل صفوى است. غزلهايش نيز ساده و روان و دلپذير است و در آن سخن منسجم و جزيل، همراه با تعبيرها و ترکيبهاى جديد و مضمونهاى نو آمده و با امواجى از احساسات شورانگيز و عواطف رقيق در هم آميخته و سبب شده است تا برخى از معاصرانش که به تصنّع و تکلّف در قصائد و پيروى از قدما در غزل خويگر بودند شعر را نپسندند. در واقع فغانى پيشرو و شاعران قرن دهم در سبک سخنورى آنان است يعنى شيوهاى که چون کار آن در واقعه پردازى و باريکاندريشى به مبالغه کشيد راه تازهاى در شعر فارسى پديد آورد که بعدها سبک هندى ناميده شد. از اشعار او است:
|
|
که تنگ دوخت عفىالله قباى تنگ ترا |
|
که داد زيب دگر سرو لاله رنگ ترا |
مصورى که جمال تو ديد حيران ماند |
|
چو در خيال درآورد زيب و رنگ ترا |
ز سنگ ليلى اگر کاسهاى شکست چه شد |
|
جفا کشان همه بر سر زنند سنگ ترا |
لطيفهايست نهان در تکلّمت که زناز |
|
به کس نمىکند اظهار صلح و جنگ ترا |
سخن يکيست، برو باغبان و عشوه مده |
|
که دل قبول ندارد گل دو رنگ ترا |
دلم که همنفسى کرد با تو اى مطرب |
|
نواى ناله فزون ساخت تار چنگ ترا |
نهفت ناله فغانى درون پردهٔ دل |
|
چو گل به غنچه نگه داشت نام و ننگ ترا |
|
|
شبست و ما همه جوياى مى، اياغ کجاست |
|
چه تيرگيست درين انجمن، چراغ کجاست |
چه شد که بادهٔ ما دير مىرسد امروز |
|
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست |
به راه ميکده گم کردهايم گوهر عقل |
|
کجاست اهل دلى تا دهد سراغ کجاست |
نه مى که گر خورم آب حيات غصه شود |
|
مفرحى که دهد يک زمان فراغ کجاست |
من و هواى تو، پرواى هيچ کارم نيست |
|
چنين خيال که من مىپزم دماغ کجاست |
به خلوتى که گلى نيست رنگ و بوئى نيست |
|
دلم گرفت در اين خانه طرف باغ کجاست |
|
|
مقيّدان تو از ياد غير خاموشند |
|
|
|
|
به خاطرى که توئى ديگران فراموشند |
برون خرام که بسيار شيخ و دانمشند |
|
|
|
|
خراب آن شکن طره و بناگوشند |
چه عيش خوشتر از اين در جهان که يک دو نفس |
|
|
|
|
دو کس به دوستى هم پيالهاى نوشند |
زهى حريف شرابان که بامداد خمار |
|
|
|
|
به صد حرارت و مستيِ صحبت دوشند |
هزار سوزن پولاد در دلست مرا |
|
|
|
|
از اين حرير قبايان که دوش بر دوشند |
مراست کار چنين خام ورنه در همه جا |
|
|
|
|
شراب پخته و ياران بعيش در جوشند |
به روى برگ بهان چو سايه در مهتاب |
|
|
|
|
فتاده همنفسان دستها در آغوشند |
هزار جامهٔ جان صرف اين بلند قدان |
|
|
|
|
که در نهايت چستى است هر چه مىپوشند |
چمن خوشست فغانى بيا که از مى و گل |
|
|
|
|
جوان و پير درين هفته مست و مدهوشند |
|
|
آن رهروان که رو به در دل نهادهاند |
|
بىرنج راه رخت به منزل نهادهاند |
تا مىتوانى شکستِ دل دوستان مخواه |
|
کاين خانه را به کعبه مقابل نهادهاند |
بسمالله اى مسيح که چندين تن عزيز |
|
در شاهراه ميکده بسمل نهادهاند |
درماندهٔ صلاح و فساديم، الحذر |
|
زين رسمها که مردم عاقل نهادهاند |
کمتر طريق دردکشى ترک سر بود |
|
اين رسم را به شيوهٔ مشکل نهادهاند |
از گوشههاى ميکده جويم صفاى وقت |
|
کانجا هزار آينه در گل نهادهاند |
غمگين مشو فغانى اگر بادهات نماند |
|
صد جاى بيش بهر تو محفل نهادهاند |
|
|
گر بنگرى در آينه روى ماه خويش |
|
آتش به خرمنم زنى از برق آه خويش |
هردم که بىتوام نفسى کاهدم ز عمر |
|
دردا که مردم از نفس عمر کاه خويش |
دارم تب فراق و ندارم مجال آه |
|
گريم هزار بار به حال تباه خويش |
راه منست عاشقى و رسم بىخودى |
|
ناصح تو و صلاح و من و رسم راه خويش |
قصد سياه روئى ما تا کى اى سپهر |
|
ما خود رسيدهايم به روز سياه خويش |
چشمش به غمزه تيغ به خونزيز من کشد |
|
يا رب تو آگهى که ندانم گناه خويش |
اى در پناه لطف تو چون سايه عالمى |
|
آوردهام به سايهٔ لطفت پناه خويش |
هست اين دل شکسته گياهى زباغ من |
|
دامن به ناز بر مشکن از گياه خويش |
اى پادشاه حسن فغانى گداى تست |
|
دارد اميد مرحمت از پادشاه خويش |
|
|
ما بهر ساقيان دل فرزانه سوختيم |
|
مجموعهٔ خيال به ميخانه سوختيم |
آبى بر آتش دل ما هيچکس نزد |
|
چندانکه پيش محر و بيگانه سوختيم |
ما را کسى در انجمن خويش ره نداد |
|
چون بىکسان به گوشهٔ ويرانه سوختيم |
غمخوار گو مسوز سپند از براى ما |
|
ما چون در آتش دل ديوانه سوختيم |
هرگز نداد صحبت بيگانه پرتوى |
|
پيش چراغ خويش چو پروانه سوختيم |
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن |
|
افسوس کاين چراغ به افسانه سوختيم |
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگر |
|
حالا به يک کرشمهٔ مستانه سوختيم |
بس خرمن مراد فغانى به باد رفت |
|
ما غافلان در آرزوى دانه سوختيم |
|