برد ره نکته ساز معنی اندیش |
|
چنین ره بر سر گم کردهی خویش |
که در نزدیک آن دلکش نشیمن |
|
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن |
به قصد کبک منظور دل افروز |
|
گشود از بند پای باز یک روز |
ز ره شد از خرام کبک بازش |
|
ز پی شد کورد با خویش بازش |
نیامد باز و او میرفت از پی |
|
بیابان از پی او ساختی طی |
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار |
|
ز تاب تشنگی افتاد از کار |
برای آب میگردید در کوه |
|
ره افتادش سوی آن غار اندوه |
مقامی دید در وی دام و دد جمع |
|
در او هر جانور از نیک و بد جمع |
میان جمعشان ژولیده مویی |
|
وجود لاغرش پیچیده مویی |
پریشان کرده بر سرموی سودا |
|
چو شمع مردهای بنشسته از پا |
تنش در موی سر گردیده پنهان |
|
ز سوز دل به خاک تیره یکسان |
پر از خونش دو چشم ناغنوده |
|
چو اخگرها ز خاکستر نموده |
چو بوی غیردام و دد شنیدند |
|
ز جا جستند و از دورش رمیدند |
ز دام و دد چو دورش گشت خالی |
|
خروشان شد ز درد خسته حالی |
که از اندوه و هجران آه و سد آه |
|
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه |
منم با وحشیان گردیده همدم |
|
گرفته گوشهای ز ابنای عالم |
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد |
|
کز آن آهوی وحشی میدهد یاد |
بیا ای آهوی وحشی کجایی |
|
ببین حالم به دشت بینوایی |
بیا کز هجر روز خسته حالان |
|
سیه گردیده چون چشم غزالان |
تو در بتخانه چین با بتان یار |
|
به غار مصر من چون نقش دیوار |
به دشت چین تو با مشکین غزالان |
|
به کوه مصر من چون شیر نالان |
چه کم گردد که از چشم فسونساز |
|
کنی در ساحری افسونی آغاز |
که چون بر هم زنم چشم جهان بین |
|
ترا با خویش بینم عشرت آیین |
خوش آن روزی که در چین منزلم بود |
|
مراد دل ز جانان حاصلم بود |
به هر جایی که بودم یار من بود |
|
به هر غم مونس و غمخوار من بود |
گهی با هم به مکتبخانه بودیم |
|
دمی با هم به یک کاشانه بودیم |
فلک روزی که طرح این غم انداخت |
|
که نومیدم ز روز وصل او ساخت |
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز |
|
چه روزی بود خرم یاد از آن روز |
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت |
|
که چون چرخ آتش محرومی افروخت |
گره دیدم به دل این آرزو را |
|
ندیدم بار دیگر روی او را |
وداع او مرا روزی نگردید |
|
ازو کارم به فیروزی نگردید |
مرا از خویش باید ناله کردن |
|
که خود کردم نه کس این جور با من |
اگر بیروی آن شمع شب افروز |
|
به مکتب مینمودم صبر یک روز |
معلم را نمیآزردم از خویش |
|
صبوری مینمودم پیشهی خویش |
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر |
|
به این محنت نمیافتادم از هجر |
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش |
|
خروشی بر کشید و گشت بیهوش |
از آن فریاد ناظر از زمین جست |
|
زد از روی تعجب دست بر دست |
که شوقم برد از جا این صدا چیست |
|
به گوشم این صدای آشنا چیست |
ازین آواز دل در اضطراب است |
|
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است |
دلم رقاص شد این بیغمی چیست |
|
به راه دیده اشک خرمی چیست |
به شادی میدود اشکم چه دیدهست |
|
نوید وصل پنداری شنیدهست |
قد من راست شد بارش که برداشت |
|
دلم خوش گشت آزارش که برداشت |
لبم با خنده همراز است چونست |
|
دلم با عشق دمساز است چونست |
برآمد بخت خواب آلوده از خواب |
|
سرشک شادیم زد خانه را آب |
نمیدانم که خواهد آمد از راه |
|
که رفت از دل به استقبال او آه |
چه بوی امروز همراه صبا بود |
|
که جانم تازه گشت و روحم آسود |
همان راحت از آن بو جان من یافت |
|
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت |
صبا گفتی که بوی یارم آورد |
|
که جانی در تن بیمارم آورد |
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی |
|
مگر از کشور جانان رسیدی |
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت |
|
ز دشت چین چنین بویی توان یافت |
از این بو گر چه جانم یافت راحت |
|
ولیکن تازه شد جان را جراحت |
چو کرد از پیش رو موی جنون دور |
|
ستاده در برابر دید منظور |
ز شوق وصل آن خورشید پایه |
|
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه |
خوشا صحرای عشق و وادی او |
|
خوشا ایام وصل و شادی او |
خوشا تاریکی شام جدایی |
|
که بخشد صبح وصلش روشنایی |
کسی کاو را فزونتر درد هجران |
|
فزونتر شادیش در وصل جانان |
کنند از آب چون لب تشنگان تر |
|
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر |
چنان هجری که وصل انجام باشد |
|
بود خوش گر چه خون آشام باشد |
کجا صاحب خرد آشفته حال است |
|
در آن هجران که امید وصال است |
مرا هجریست ناپیدا کرانه |
|
که داغ اوست با من جاودانه |
چه غم بودی در این هجران جانکاه |
|
اگر بودی امید وصل را راه |
فغان زین تیره شام ناامیدی |
|
که در وی نیست امید سفیدی |
قیامت صبح این شام سیاه است |
|
شب ما را قیامت صبحگاه است |
خوشا ایام وصل مهرکیشان |
|
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان |
همه رفتند و زیر خاک خفتند |
|
بسان گنج یک یک رو نهفتند |
به جامی سر به سر رفتند از هوش |
|
همه زین بزمشان بردند بر دوش |
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب |
|
که تا صبح جزا ماندند در خواب |
اجل یا رب چه مرد افکن شرابیست |
|
که در هر جانبی او را خرابیست |
فغان کز خواری چرخ جفاکار |
|
همه رفتند یاران وفادار |
مگر ملک فنا جاییست دلکش |
|
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش |
نیامد کس کز ایشان حال پرسیم |
|
ز دمسازان خود احوال پرسیم |
که در زیر زمین احوالشان چیست |
|
جدا از دوستداران حالشان چیست |
مرا حال برادر چیست آنجا |
|
رفیق و مونس او کیست آنجا |
برادر نی که نور دیده من |
|
مراد جان محنت دیدهی من |
مرادی خسرو ملک معانی |
|
سرافراز سریر نکته دانی |
سمند عزم تا زین خاکدان راند |
|
هزاران بکر معنی بیپدر ماند |
هزاران بکر فکرت دوش بر دوش |
|
نشسته در عزای او سیه پوش |
ز روشان گرد ماتم آشکاره |
|
در این ماتم دل هر یک دو پاره |
بیا وحشی بس است این نوحهی غم |
|
مگو در بزم شادی حرف ماتم |
که باشد هر کلامی را مقامی |
|
مقام خاص دارد هر کلامی |
به هوش خود چو آمد شاهزاده |
|
بدید از دور ناظر اوفتاده |
سرش را بر سر زانوی خود ماند |
|
به روی او خروشان روی خود ماند |
که ای بیمار غم حال دلت چیست |
|
به روز بیدلی در منزلت کیست |
ز تنهایی چو خواهی راز گویی |
|
بگو تا با که حالت بازگویی |
به شبها شمع بزم تیرهات چیست |
|
چو گویی حرف روی حرف درکیست |
به غیر از آه گرمت کیست دمساز |
|
بجز کوهت که میگردد هم آواز |
بگو جز دود آه بیقراری |
|
به روز بیکسی بر سر چه دار ی |
به غیر ازقطره اشک دمادم |
|
که میگردد به گردت در شب غم |
چو خود را افکنی از کوه دلتنگ |
|
ترا بر سر که میآید بجز سنگ |
چو باز آمد به حال خویش ناظر |
|
به پیش دیده جانان دید حاضر |
سر خود بر سر زانوی او دید |
|
رخ پر گرد خود بر روی او دید |
ز جای خویشتن برخاست خوشحال |
|
ز درد و رنج دوری فارغ البال |
خروشان شد که آیا کیستی تو |
|
ملک یا حور آیا چیستی تو |
منم این وان تویی اندر برابر |
|
نمیآید مرا این حال باور |
تویی این یا پری آیا کدام است |
|
بگو با من ترا آخر چه نام است |
به شادی دست یکدیگر گرفتند |
|
نوای خرمی از سر گرفتند |
روان گشتند شادان چنگ در چنگ |
|
نوای خوشدلی کردند آهنگ |
چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند |
|
دو یار همدم بگسسته پیوند |
نبوده آگهی از یکدگرشان |
|
نه از جاه و مقام هم خبرشان |
فلک ناگه کند افسونگری ساز |
|
رساند بیخبرشان پیش هم باز |
|