دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
فاطمهخانم (۲)
چند روزى گذشت. عروسى پسر پادشاه بود. زن لباسهاى نوش را پوشيد و دختر خودش را هم بزک دوزک کرد که با خود ببرد. فاطمهخانم هر چه کرد که او را هم با خود ببرند، زن گفت: تو و عروسى پسر پادشاه؟ حرفش را هم نزن که نمىتوانم آبروى خودم را ببرم. |
آن وقت دوتائى رفتند به عروسي. فاطمهخانم آنقدر گريه کرد که چشمهايش باد کرد. کمى گلدوزى کرده بود که ناگهان حرفهاى گاو يادش آمد. بلند شد و رفت کنار آخور گاو. استخوانها را آورد و حال و قضيه را گفت. زود يک اسب سفيد و يک دست لباس سفيد حاضر شد. فاطمهخانم لباسها را پوشيد و سوار اسب شد. يک جيب لباس سفيدش پر از طلا و اشرفى بود و يک جيبش پر از خاکستر. فاطمهخانم به اسب هى زد و راه افتاد و بهطرف قصر پادشاه، قراولها از ديدن چنين شاهزاده خانم زيبائى مات و مبهوت و انگشت به دهان ماندند و نتوانستند جلويش را بگيرند. |
فاطمهخانم رفت تو و شروع کرد به رقصيدن. همهٔ زنها و دخترها دو چشم داشتند و دو چشم ديگر هم قرض کردند و محو تماشاى زيبائى و پايکوبى فاطمهخانم شدند. فاطمهخانم رقصش تمام که شد، اشرفىها را انداخت بهطرف حاضران و خاکستر را ريخت توى چشم نامادرى و دخترش و آمد بيرون. نامادرى و دخترش داد زدند: واي، چشمهايم کور شد!.. . بگيريدش! |
زنها و دخترها تا آمدند به خود بجنبد و ببينند چه شده، فاطمهخانم به خانهشان هم رسيده بود. تا برگشتن نامادرى و دخترش لباسها را کند و استخوانها را دوباره چال کرد و پرداخت به رفت و روب اتاقها و حياط. |
عصر ننه و دخترش آمدند. مثل ابر زمستان گرفته بودند. فاطمهخانم گفت: ننه، آن چه خوردى مال خودت، از آن چه ديدى برايم تعريف کن. |
زن ناگهان به حرف آمد و نفرينهائى کرد که اگر يکى مستجاب مىشد، گوشت به تن دخترهٔ رقاص نمىماند. گفت: يک دختر آمد مثل ماه. طورى رقصيد که همه انگشت به دهان ماندند. اما آخر سري، جوانمرگ شده براى ديگران طلا و اشرفى انداخت و براى ما خاکستر. کم مانده بود هر دومان کور بشويم. |
فاطمهخانم پرسيد: دختره را چه کارش کردند؟ |
فردا باز زن و دخترش خواستند به عروسى بروند. فاطمهخانم التماس کرد: ننه، امروز مرا هم با خود ببر ببينم عروسى پسر پادشاه چهطور مىشود. |
زن به سرش داد زد: برو گم شو! روت باز نشود! من نمىتوانم تو را همراه خودم ببرم که آبرويم پيش در و همسايه بريزد. |
وقتى زن و دخترش رفتند، فاطمه باز رفت به سراغ استخوانهاى گاو. اين دفعه يک اسب زرد و يک دست لباس زرد برايش حاضر شد. فاطمهخانم لباسها را پوشيد و سوار اسب شد و رفت به عروسي. باز مثل ديروز طلا و اشرفى را بهطرف حاضران انداخت و خاکستر را ريخت توى چشم نامادرى و دخترش و بيرون آمد. عصرى که ننه و دخترش برگشتند گفت: ننه، آنچه خوردى مال خودت، از آنچه ديدى برايم تعريف کن. |
نامادرى باز شروع کرد به نفرين و ناسزا و گفت: امروز هم باز همان دختر آمده بود. لباس زرد پوشيده بود. رقصيد و رقصيد و آخر سر باز قسمت ما خاکستر شد و قسمت ديگران طلا و اشرفي. |
فردا باز خواستند به عروسى بروند. فاطمهخانم گفت: ننه، يک دفعه هم مرا با خودت ببر. دلم مىخواهد عروسى پسر پادشاه را تماشا کنم. |
زن تشر زد: به خيالت کسى هستى که بتوانم تو را با خودم ببرم به عروسى پسر پادشاه؟ ديگر حرفش را هم نزني!. |
اين دفعه فاطمهخانم يک دست لباس سرخ پوشيد و اسب سرخى سوار شد و رفت به خانهٔ پادشاه. باز رقصيد و رقصيد و اشرفىها را انداخت بهطرف مردم و خاکستر را ريخت توى چشم نامادرى و دخترش و بيرون آمد. سر راه پايش لغزيد و يک لنگه کفش طلائيش افتاد در چشمهٔ آب. تا نامادرى و دخترش بيايند لباسها را کند و نشست و پرداخت به گلدوزي. |
وقتى که زن و دخترش برگشتند مثل هر روز يک چيزى اين پرسيد و يک چيزى آنها جواب دادند. |
چند روز بعد پسر کوچکتر پادشاه رفت سرچشمه، اسبش را آب بدهد. اسب نگاه کرد توى چشمه و رم کرد. پسر پادشاه گفت: ببينيد توى چشمه چه هست. غلامان گشتند و يک لنگه کفش طلائى زنانه پيدا کردند. پسر پادشاه تا لنگه کفش را ديد دهنش آب افتاد. پيش خود گفت: صاحب چنين کفشى بايد خيلى زيبا باشد، حتماً پيدايش مىکنم و مىگيرمش. |
لنگه کفش را داد به کنيزها و گفت: برويد تمام شهر را بگرديد و صاحب اين کفش را پيدا کنيد. |
کنيزها به راه افتادند و يکيک خانهها را گشتند. هر جا زني، دخترى بود لنگه کفش را به پايش کردند. اما بيهوده بود. يا گشاد بود يا تنگ. آخر سر رسيدند به در خانهٔ فاطمهخانم، زن، تا خبر شد فوراً فاطمهخانم را توى تنور کرد و دهانهاش را بست و رويش ارزن ريخت که مرغها بخورند. |
کنيزهاى پسر پادشاه در زدند و آمدند تو، گفتند: دخترت را بياور اينجا. |
زن دختر خودش را جلو آورد.کنيزها لنگه کفش را آوردند که به پايش بکنند، ديدند پاى اين دختر آنقدر گنده است که لنگه کفش تا پنجهاش هم تو نمىرود. |
گفتند: دختر ديگرى نداري؟ |
زن قسم خورد که ندارد. کنيزها بلند شدند که بروند، ناگهان خروس بانگ زد: |
قوقولي، قو...قو |
فاطمهخانوم، تو تنوره |
اما صورتش چه پر نوره |
سوزن مىزنه تو خاکستر |
نقشه مىدوزه از گل بهتر. |
کنيزها به صداى خروس برگشتند، گفتند: اين خروس چه دارد مىگويد؟ |
زن لگدى به بال خروس زد و گفت: کيش!... |
کنيزها به راه افتادند که باز خروس بانگ زد: |
قوقولي، قو....قو |
فاطمهخانوم، تو تنوره |
اما صورتش چه پرنوره |
سوزن مىزنه تو خاکستر |
نقشه مىدوزه از گل بهتر. |
اين دفعه کنيزها برگشتند، دهانهٔ تنور را برداشتند و ديدند دختر زيبائى مثل پنجهٔ آفتاب توى خاکسترها نشسته و گلدوزى مىکند. لنگه کفش را به پايش کردند، ديدند درست به اندازهٔ پاى او است. شاد و خندان برگشتند پيش پسر پادشاه و حال و احوال را گفتند. پسر پادشاه شاد شد و گفت که خروس را هم بايد بياورند پيش ما بماند. |
هفت شبانهروز جشن گرفتند و شهر را آذين بستند. شب هفتم که مىخواستند عروس را به خانهٔ داماد ببرند، زن گفت: دخترم را خودم به خانهٔ داماد مىبردم. |
اما عوض اين که فاطمهخانم را ببرد، دختر خودش را برد. سر و صورت فاطمهخانم را هم خاک سياه ماليد و باز توى تنور کرد. پسر پادشاه نگاهى به عروس کرد و فهميد که عروس عوضى است. گفت که لنگه کفش را بياورند. |
آوردند و ديد که به پاى اين نخورد. |
در اين موقع خروس باز بانگ زد که: |
قوقولي، قو...قو |
فاطمهخانوم، تو تنوره |
اما صورتش چه پرنوره |
سوزن مىزنه تو خاکستر |
نقشه مىدوزه از گل بهتر. |
پسر پادشاه امر کرد، رفتند فاطمهخانم را آوردند و نامادرى و دخترش را هم بستند به دم قاطر چموش و ول کردند به کوه و صحرا. |
- فاطمهخانم |
- افسانههاى آذربايجان ص ۱۶۱ |
- گردآوري: صمد بهرنگى و بهروز دهقاني |
- انتشارات دنيا و روزبهان ـ ۱۳۵۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست