جهان بگشتم و حقا که هيچ شهر و ديار
|
|
نيافتم که فروشند بخت در بازار
|
کفن بياور و تابوت و جامه نيلى کن
|
|
که روزگار طبيب است و عافيت بيمار
|
ز منجنيق فلک سنگ فتنه مىبارد
|
|
من ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
|
چنين که ناله ز دل جوشد و نفس نزنم
|
|
عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار
|
زمانه مرد مصافست و من ز ساده دلى
|
|
کنم به جوش تدبير و هم دفع مضار
|
مرا زمانهٔ طناز دست بسته به تيغ
|
|
زند به فرقم و گويد که هان سرى مىخار
|
اگر کرشمهٔ وصلم کشد وگر غم هجر
|
|
نه آفرين ز لبم بشنوند و نى زنهار
|
دلم ز درد گرانمايه چون جگر به فغان
|
|
دماغم از گله خالى چو خاطرم ز غبار
|
گل حيات من از بس که هست پژمرده
|
|
اجل نمىزند از ننگ بر سر دستار
|
برون ز صورت ديباى بالشم کس نيست
|
|
کز آستين غم اشکم بچيند از رخسار
|
کدام فتنه شبى سر نهاد بر بالين
|
|
که صبحدم نشد از خواب رو به من بيدار
|
بدان خداى که در شهر بند امکان نيست
|
|
متاع معرفتش نيم ذره در بازار
|
اگر ز بوتهٔ خارى شبى کنم بالين
|
|
به سعى زلزله در ديدهام خلاند خار
|
به صيد مورى اگر ناوکى به زه بندم
|
|
دهان مار شود در گزيدنم سوفار
|
يقينشناس که منصور از آن انالحق زد
|
|
که وارهد زمانه بهدستگيرى دار...
|
|
عشق کو تا خرد پر اندازد
|
|
عود شوقى به مجمر اندازد
|
درد را در دلم بپالايد
|
|
عافيت به بستر اندازد
|
مرغ جان را برد به باغ گلى
|
|
که اگر پر زند پر اندازد
|
صيد دل را کشد به بند کسى
|
|
که اگر سرکشد سر اندازد
|
آنکه از ناز و غمزه و بر جانم
|
|
گه سنان گاه خنجر اندازد
|
شاهدى کو که يک نفس گوشى
|
|
به دل درد پرور اندازد
|
هر شکستى که از دلم بخرد
|
|
به دو زلف معنبر اندازد
|
در شراب افکند دل گرمم
|
|
دوزخى را به کوثر اندازد
|
خندهٔ جام جم بگرياند
|
|
گريهٔ شيشه خون براندازد
|
نور خورشيد مىپرند شفق
|
|
بر سر خاک اغبر اندازد
|
قهقههٔ شيشه طبل کوچ زند
|
|
هوش را خيمه بر سر اندازد
|
کو مغنى که اضطراب دلم
|
|
همه در نبض مزمر اندازد؟
|
|
تحفهٔ مرهم نگيرد سينهٔ افگار ما
|
|
سايهٔ گل برنتابد گوشهٔ دستارما
|
باعثى دارد رواج سبجه، کو تزوير کو
|
|
تا ببندد صد گره در رشتهٔ زنار ما
|
ما لب آلوده بهتر توبه بگشائيم ليک
|
|
بانگ عصيان مىزند ناقوس استغفار ما
|
آتشافروز تب عجزيم و کس هرگز نديد
|
|
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
|
مرحبا اى چاره، آسان مىگشائى کار خلق
|
|
ناخنى بس تيزدارى، رخنهاى در کار ما!
|
ساکن ميخانهٔ ما باش عرفى زانکه هست
|
|
چشمهٔ نور و صفا در سايهٔ ديوار ما
|
|
صد شکر که بتخانهٔ انديشه خرابست
|
|
ناقوس و بتش در گرو بادهٔ نابست
|
در دايرهٔ عالم تسليم جهت نيست
|
|
نى رو بهسوى لطف و نه پشتم به عتابست
|
سيرابى و لب تشنگى از هم نشناسيم
|
|
اينست که آسايش ما عين عذابست
|
حرمان مرا شوق دهد نشاهٔ مقصود
|
|
آن شيب که با سينهٔ گرمست شبابست
|
گر کبک دل ما نزند قهقههٔ ذوق
|
|
معذور همى دار که در چنگ عقابست
|
دى پيرمغان گفت دلم سوخت که عرفى
|
|
جوياى رموزست ولى بيهده يابست
|
|
جماعتى که ز ناموس و نام مىگفتند
|
|
به دير دوش ز مستى و جام مىگفتند
|
بيا ببين که چه فتوى دهند در مستى
|
|
همان گروه که مى را حرام مىگفتند
|
فغان که جمله فتادند در شکنجهٔ دام
|
|
کسان که عيب اسيران دام مىگفتند
|
به طوف کعبه شنيدم ز ساکنان حرم
|
|
که اهل دير مغان را سلام مىگفتند
|
به صحن دير شنيدم ز زايران صنم
|
|
همان که بر در بيتالحرام مىگفتند
|
حموز آتش موسى که برهمن بشکافت
|
|
ز اهل دين نشنيدم، که خام مىگفتند
|
تمام بود به يک حرف ختم و ما غافل
|
|
حکايتى که همه ناتمام مىگفتند
|
به کعبه صدر ره نزديک و دور ديدم ليک
|
|
بگو که صومعهداران کدام مىگفتند
|
فغان ز طبع تو عرفى، غلط همى گفتند
|
|
سخنوران که ترا خوش کلام مىگفتند
|
|
ز من نبود فغانى که دوش مىکردم
|
|
نصيحت غم روى تو گوش مىکردم
|
فغان نه شيوهٔ اهل دلست اى بلبل
|
|
وگرنه من از تو افزون خروش مىکردم
|
گرم به مجمع افسردگان قدم مىرفت
|
|
به نالهاى همه را شعله پوش مىکردم
|
ز دست محتسب آمد به سنگ بدنامى
|
|
سبوى مى که منش زيب دوش مىکردم
|
اگر به رازفشانى دلم ارادت داشت
|
|
چها به عابد طاعت فروش مىکردم
|
منم بدين همه تر دامنى همان عرفى
|
|
که عيب زاهد پشمينهپوش مىکردم
|
|
حرم جويان درى را مىپرستند
|
|
فقيهان دفترى را مىپرستند
|
برافگن هر دو تا معلوم گردد
|
|
که ياران ديگرى را مىپرستند
|
|
عشق آمد و نيستى به يغما برخاست
|
|
از خرمن دل برق تمنا برخاست
|
دل معرکهٔ بوقلمونى برچيد
|
|
چشمم ز دريچهٔ تماشا برخاست
|
|
عرفى شب عيد و باده عيش افروزست
|
|
مى نوش و طرب کن که همين دم روزست
|
اين توبه بسى شکست و از ما نرميد
|
|
مى نوش که توبه مرغ دست آموزست
|
|
بازار عبادت ز ريا رنگين است
|
|
گلزار رياضت ز صفا رنگين است
|
هنگامهٔ عشق جاودان رنگين باد
|
|
کز خون شهيدان وفا رنگين است
|
|
از خامشيم جان سخن مىسوزد
|
|
وز بيخوديم يقين و ظن مىسوزد
|
حيرت ز هم آغوشى من مىنالد
|
|
انديشه ز آرزوى من مىسوزد
|
|
هر صبح چو گل شکفته و خوش گردم
|
|
گرد در دلهاى مشوش گردم
|
چون شام شود باز پريشان و ملول
|
|
در خرمن خود افتم و آتش گردم
|
|
اى مايهٔ حسن پاکبازىها بين
|
|
اى دشمن دوست جانگذازىها بين
|
تو عشق به من ده و محبت بستان
|
|
و آنگه روش دوستنوازىها بين
|
|
از گريهٔ تلخ بىاثر هيچ مگوى
|
|
وز مرغ دعاى بستهپر هيچ مگوى
|
از درد گران بىدوا هيچ مپرس
|
|
وز ظلم طبيب بىخبر هيچ مگوى
|