بدست دگر زنگهی شاوران |
|
برو انجمن گشته کنداوران |
گوی چون درختی بران تخت عاج |
|
بدیدار ماه و ببالای ساج |
سیاوش بد خفته بر تخت زر |
|
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر |
برو زار بگریست گودرز و گیو |
|
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو |
رخ طوس شد پر ز خون جگر |
|
ز درد فرود و ز درد پسر |
که تندی پشیمانی آردت بار |
|
تو در بوستان تخم تندی مکار |
چنین گفت گودرز با طوس و گیو |
|
همان نامداران و گردان نیو |
که تندی نه کار سپهبد بود |
|
سپهبد که تندی کند بد بود |
جوانی بدین سان ز تخم کیان |
|
بدین فر و این برز و یال و میان |
بدادی بتیزی و تندی بباد |
|
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد |
ز تیزی گرفتار شد ریونیز |
|
نبود از بد بخت ما مانده چیز |
هنر بیخرد در دل مرد تند |
|
چو تیغی که گردد ز زنگار کند |
چو چندین بگفتند آب از دو چشم |
|
ببارید و آمد ز تندی بخشم |
چنین پاسخ آورد کز بخت بد |
|
بسی رنج وسختی بمردم رسد |
بفرمود تا دخمهی شاهوار |
|
بکردند بر تیغ آن کوهسار |
نهادند زیراندرش تخت زر |
|
بدیبای زربفت و زرین کمر |
تن شاهوارش بیاراستند |
|
گل و مشک و کافور و می خواستند |
سرش را بکافور کردند خشک |
|
رخش را بعطر و گلاب و بمشک |
نهادند بر تخت و گشتند باز |
|
شد آن شیردل شاه گردنفراز |
زراسپ سرافراز با ریونیز |
|
نهادند در پهلوی شاه نیز |
سپهبد بران ریش کافورگون |
|
ببارید از دیدگان جوی خون |
چنینست هرچند مانیم دیر |
|
نه پیل سرافراز ماند نه شیر |
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ |
|
رهایی نیابد ازو بار و برگ |
سه روزش درنگ آمد اندر چرم |
|
چهارم برآمد ز شیپور دم |
سپه برگرفت و بزد نای و کوس |
|
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس |
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه |
|
بکشتی تنش را فگندی براه |
همه مرزها کرد بیتار و پود |
|
همی رفت پیروز تا کاسهرود |
بدان مرز لشکر فرود آورید |
|
زمین گشت زان خیمهها ناپدید |
خبر شد بترکان کز ایران سپاه |
|
سوس کاسه رود اندر آمد براه |
ز تران بیامد دلیری جوان |
|
پلاشان بیداردل پهلوان |
بیامد که لشکر همی بنگرد |
|
درفش سران را همی بشمرد |
بلشکرگه اندر یکی کوه بود |
|
بلند و بیکسو ز انبوه بود |
نشسته برو گیو و بیژن بهم |
|
همی رفت هرگونه از بیش و کم |
درفش پلاشان ز توران سپاه |
|
بدیدار ایشان برآمد ز راه |
چو از دور گیو دلاور بدید |
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید |
چنین گفت کامد پلاشان شیر |
|
یکی نامداری سواری دلیر |
شوم گر سرش را ببرم ز تن |
|
گرش بسته آرم بدین انجمن |
بدو گفت بیژن که گر شهریار |
|
مرا داد خلعت بدین کارزار |
بفرمان مرا بست باید کمر |
|
برزم پلاشان پرخاشخر |
به بیژن چنین گفت گیو دلیر |
|
که مشتاب در چنگ این نره شیر |
نباید که با او نتابی بجنگ |
|
کنی روز بر من برین جنگ تنگ |
پلاشان چو شیر است در مرغزار |
|
جز از مرد جنگی نجوید شکار |
بدو گفت بیژن مرا زین سخن |
|
به پیش جهاندار ننگی مکن |
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ |
|
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ |
بدو داد گیو دلیر آن زره |
|
همی بست بیژن زره را گره |
یکی بارهی تیزرو برنشست |
|
بهامون خرامید نیزه بدست |
پلاشان یکی آهو افگنده بود |
|
کبابش بر آتش پراگنده بود |
همی خورد و اسپش چران و چمان |
|
پلاشان نشسته به بازو کمان |
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید |
|
خروشی برآورد و اندر دمید |
پلاشان بدانست کامد سوار |
|
بیامد بسیچیدهی کارزار |
یکی بانگ برزد به بیژن بلند |
|
منم گفت شیراوژن و و دیوبند |
بگو آشکارا که نام تو چیست |
|
که اختر همی بر تو خواهد گریست |
دلاور بدو گفت من بیژنم |
|
برزم اندرون پیل و رویینتنم |
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد |
|
هم اکنون ببینی ز من دستبرد |
بروز بلا در دم کارزار |
|
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه |
همی دود و خاکستر و خون خوری |
|
گه آمد که لشکر بهامون بری |
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد |
|
برانگیخت آن پیلتن را چو باد |
سواران بنیزه برآویختند |
|
یکی گرد تیره برانگیختند |
سنانهای نیزه بهم برشکست |
|
یلان سوی شمشیر بردند دست |
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت |
|
ببودند لرزان چو شاخ درخت |
بب اندرون غرقه شد بارگی |
|
سرانشان غمی گشت یکبارگی |
عمود گران برکشیدند باز |
|
دو شیر سرافراز و دو رزمساز |
چنین تا برآورد بیژن خروش |
|
عمودگران برنهاده بدوش |
بزد بر میان پلاشان گرد |
|
همه مهرهی پشت بشکست خرد |
ز بالای اسپ اندر آمد تنش |
|
نگون شد بر و مغفر و جوشنش |
فرود آمد از باره بیژن چو گرد |
|
سر مرد جنگی ز تن دور کرد |
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی |
|
بیاورد و سوی پدر کرد روی |
دل گیو بد زان سخن پر ز درد |
|
که چون گردد آن باد روز نبرد |
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه |
|
که تا گرد بیژن کی آید ز راه |
همی آمد از راه پور جوان |
|
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان |
بیاورد و بنهاد پیش پدر |
|
بدو گفت پیروز باش ای پسر |
برفتند با شادمانی ز جای |
|
نهادند سر سوی پردهسرای |
بیاورد پیش سپهبد سرش |
|
همان اسپ با جوشن و مغفرش |
چنان شاد شد زان سخن پهلوان |
|
که گفتی برافشاند خواهد روان |
بدو گفت کای پور پشت سپاه |
|
سر نامداران و دیهیم شاه |
همیشه بزی شاد و برترمنش |
|
ز تو دور بادا بد بدکنش |
ازان پس خبر شد بافراسیاب |
|
که شد مرز توران چو دریای آب |
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه |
|
زمین شد ز کین سیاوش سیاه |
سپهبد به پیران سالار گفت |
|
که خسرو سخن برگشاد از نهفت |
مگر کین سخن را پذیره شویم |
|
همه با درفش و تبیره شویم |
وگرنه ز ایران بیاید سپاه |
|
نه خورشید بینیم روشن نه ماه |
برو لشکر آور ز هر سو فراز |
|
سخنها نباید که گردد دراز |
وزین رو برآمد یکی تندباد |
|
که کس را ز ایران نبد رزم یاد |
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد |
|
ز سرما همی لب بدندان فسرد |
سراپرده و خیمهها گشت یخ |
|
کشید از بر کوه بر برف نخ |
بیک هفته کس روی هامون ندید |
|
همه کشور از برف شد ناپدید |
خور و خواب و آرامگه تنگ شد |
|
تو گفتی که روی زمین سنگ شد |
کسی را نبد یاد روز نبرد |
|
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد |
تبه شد بسی مردم و چارپای |
|
یکی را نبد چنگ و بازو بجای |
بهشتم برآمد بلند آفتاب |
|
جهان شد سراسر چو دریای آب |
سپهبد سپه را همی گرد کرد |
|
سخن رفت چندی ز روز نبرد |
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه |
|
سزد گر برانیم ازین رزمگاه |
مبادا برین بوم و برها درود |
|
کلات و سپدکوه گر کاسه رود |
ز گردان سرافراز بهرام گفت |
|
که این از سپهبد نشاید نهفت |
تو ما را بگفتار خامش کنی |
|
همی رزم پور سیاوش کنی |
مکن کژ ابر خیره بر کار راست |
|
بیک جان نگه کن که چندین بکاست |
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش |
|
به چرم اندر است این زمان گاومیش |
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ |
|
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ |
بلشکر نگه کن که چون ریونیز |
|
که بینی بمردی و دیدار نیز |
نه بر بیگنه کشته آمد فرود |
|
نوشته چنین بود بود آنچ بود |
مرا جام ازو پر می و شیر بود |
|
جوان را ز بالا سخن تیر بود |
کنون از گذشته نیاریم یاد |
|
به بیداد شد کشته او گر بداد |
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه |
|
که آن کوه هیزم بسوزد براه |
کنونست هنگام آن سوختن |
|
به آتش سپهری برافروختن |
گشاده شود راه لشکر مگر |
|
بباشد سپه را بروبر گذر |
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست |
|
وگر هست هم رنج بیگنج نیست |
غمی گشت بیژن بدین داستان |
|
نباشم بدین گفت همداستان |
مرا با جوانی نباید نشست |
|
بپیری کمر بر میان تو بست |
برنج و بسختی بپروردیم |
|
بگفتار هرگز نیازردیم |
مرا برد باید بدین کار دست |
|
نشاید تو با رنج و من با نشست |
بدو گفت گیو آنک من ساختم |
|
بدین کار گردن برافراختم |
کنون ای پسر گاه آرایشست |
|
نه هنگام پیری و بخشایشست |
|