بزین خدنگ اندورن بد سوار |
|
ستوهی
نیامدش از کارزار |
چو دیدند لهاک و فرشیدورد |
|
چنان پایداری ازان شیرمرد |
ز بس خشم گفتند یک با دگر |
|
که ما را چه آمد ز اختر بسر |
برین زین همانا که کوهست و روست |
|
برو بر ندرد جز از شیر پوست |
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست |
|
همی گشت هر سو چپ و دست راست |
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب |
|
نیامد یکی را سر اندر نشیب |
بدل گفت کاری نو آمد بروی |
|
مرا زین دلیران پرخاشجوی |
نه از شهر ترکان سران آمدند |
|
که دیوان مازندران آمدند |
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد |
|
گرازه بپرخاش فرشیدورد |
ز پولاد در چنگ سیمین ستون |
|
بزیر اندرون بارهای چون هیون |
گرازه چو بگشاد از باد دست |
|
بزین بر شد آن ترگ پولاد بست |
بزد نیزهای بر کمربند اوی |
|
زره بود نگسست پیوند اوی |
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر |
|
بپشت گرازه درآمد دلیر |
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد |
|
زمین را بدرید ترک از نبرد |
همی کرد بر بارگی دست راست |
|
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست |
پس بیژن اندر دمان گستهم |
|
ابا نامداران ایران بهم |
بنزدیک توران سپاه آمدند |
|
خلیدهدل و کینهخواه آمدند |
ز توران سپاه اندریمان چو گرد |
|
بیامد دمان تا بجای نبرد |
عمودی فروهشت بر گستهم |
|
که تا بگسلاند میانش ز هم |
بتیغش برآمد بدو نیم گشت |
|
دل گستهم زو پر از بیم گشت |
بپشت یلان اندر آمد هجیر |
|
ابر اندریمان ببارید تیر |
خدنگش بدرید برگستوان |
|
بماند آن زمان بارگی بی روان |
پیاده شد ازباره مرد سوار |
|
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار |
ز ترکان بر آمد سراسر غریو |
|
سواران برفتند برسان دیو |
مر او را بچاره ز آوردگاه |
|
کشیدند از پیش روی سپاه |
سپهدار پیران ز سالارگاه |
|
بیامد بیاراست قلب سپاه |
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه |
|
سواران ایران و توران گروه |
همی گرد کینه برانگیختند |
|
همی خاک با خون برآمیختند |
از اسبان و مردان همه رفته هوش |
|
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش |
چو روی زمین شد برنگ آبنوس |
|
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس |
ابر پشت پیلان تبیره زنان |
|
ازان رزمگه بازگشت آن زمان |
بران بر نهادند هر دو سپاه |
|
که شب بازگردند ز آوردگاه |
گزینند شبگیر مردان مرد |
|
که از ژرف دریا برآرند گرد |
همه نامداران پرخاشجوی |
|
یکایک بروی اندر آرند روی |
ز پیکار یابد رهایی سپاه |
|
نریزند خون سر بیگناه |
بکردند پیمان و گشتند باز |
|
گرفتند کوتاه رزم دراز |
دو سالار هر دو زکینه بدرد |
|
همی روی بر گاشتند از نبرد |
یکی سوی کوه کنابد برفت |
|
یکی سوی زیبد خرامید تفت |
همانگه طلایه ز لشکر براه |
|
فرستاد گودرز سالار شاه |
ز جوشنوران هرک فرسوده بود |
|
زخون دست و تیغش بیالوده بود |
همه جوشن و خود و ترگ و زره |
|
گشادند مربندها را گره |
چو از بار آهن برآسوده شد |
|
خورش جست و می چند پیموده شد |
بتدبیر کردن سوی پهلوان |
|
برفتند بیدار پیر و جوان |
بگودرز پس گفت گیو ای پدر |
|
چه آمد مرا از شگفتی بسر |
چو من حمله بردم بتوران سپاه |
|
دریدم صف و برگشادند راه |
بپیران رسیدم نوندم بجای |
|
فروماند و ننهاد از پیش پای |
چنانم شتاب آمد از کار خویش |
|
که گفتم نباشم دگر یار خویش |
پس آن گفته شاه بیژن بیاد |
|
همی داشت وان دم مرا یادداد |
که پیران بدست تو گردد تباه |
|
از اختر همین بود گفتار شاه |
بدو گفت گودرز کو را زمان |
|
بدست منست ای پسر بیگمان |
که زو کین هفتاد پور گزین |
|
بخواهم بزور جهانآفرین |
ازان پس بروی سپه بنگرید |
|
سران را همه گونه پژمرده دید |
ز رنج نبرد و ز خون ریختن |
|
بهرجای با دشمن آویختن |
دل پهلوان گشت زان پر ز درد |
|
که رخسار آزادگان دید زرد |
بفرمودشان بازگشتن بجای |
|
سپهدار نیکاختر و رهنمای |
بدان تا تن رنج بردارشان |
|
برآساید از جنگ و پیکارشان |
برفتند و شبگیر بازآمدند |
|
پر از کینه و زرمساز آمدند |
بسالار برخواندند آفرین |
|
که ای نامور پهلوان زمین |
شبت خواب چون بود و چون خاستی |
|
ز پیکار ترکان چه آراستی |
بدیشان چنین گفت پس پهلوان |
|
که ای نیکمردان و فرخ گوان |
سزد گر شما بر جهانآفرین |
|
بخوانید روز و شبان آفرین |
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد |
|
به کام دل ما همی گشت گرد |
فراوان شگفتی رسیدم بسر |
|
جهان را ندیدم مگر بر گذر |
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه |
|
بد و نیک راهم بدویست راه |
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت |
|
درود آن کجا برزو خود بکشت |
نخستین که ضحاک بیدادگر |
|
ز گیتی بشاهی برآورد سر |
جهان را چه مایه بسختی بداشت |
|
جهان آفرین زو همه درگذاشت |
بداد آنک آورد پیدا ستم |
|
ز باد آمد آن پادشاهی بدم |
چو بیداد او دادگر برنداشت |
|
یکی دادگر را برو برگماشت |
برآمدبران کار او چند سال |
|
بد انداخت یزدان بران بدسگال |
فریدون فرخ شه دادگر |
|
ببست اندر آن پادشاهی کمر |
همه بند آهرمنی برگشاد |
|
بیاراست گیتی سراسر بداد |
چو ضحاک بدگوهر بدمنش |
|
که کردند شاهان بدو سرزنش |
ز افراسیاب آمد آن بد خوی |
|
همان غارت و کشتن و بدگوی |
که در شهر ایران بگسترد کین |
|
بگشت از ره داد و آیین و دین |
سیاوش را هم به فرجام کار |
|
بکشت و برآورد از ایران دمار |
وزانپس کجا گیو ز ایران براند |
|
چه مایه بسختی بتوران بماند |
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ |
|
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ |
همی رفت گم بوده چون بیهشان |
|
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان |
یکایک چو نزدیک خسرو رسید |
|
برو آفرین کرد کو را بدید |
وزانپس به ایران نهادند روی |
|
خبر شد بپیران پرخاشجوی |
سبک با سپاه اندر آمد براه |
|
که هر دو کندشان بره برتباه |
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس |
|
جهاندارشان بد نگهدار و بس |
ازان پس بکین سیاوش سپاه |
|
سوی کاسه رود اندر آمد براه |
بلاون که آمد سپاه گشتن |
|
شبیخون پیران و جنگ پشن |
که چندان پسر پیش من کشته شد |
|
دل نامداران همه گشته شد |
کنون با سپاهی چنین کینهجوی |
|
بیامد بروی اندر آورد روی |
چو با ما بسنده نخواهد بدن |
|
همی داستانها بخواهد زدن |
همی چاره سازد بدان تا سپاه |
|
ز توران بیاید بدین رزمگاه |
سران را همی خواهد اکنون بجنگ |
|
یکایک بباید شدن تیز چنگ |
که گر ما بدین کار سستی کنیم |
|
وگر نه بدین پیشدستی کنیم |
بهانه کند بازگردد ز جنگ |
|
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ |
ار ایدونک باشید با من یکی |
|
ازیشان فراوان و ما اندکی |
ازان نامداران برآریم گرد |
|
بدانگه که سازد همی او نبرد |
ور ایدونک پیران ازین رای خویش |
|
نگردد نهد رزم را پای پیش |
پذیرفتم اندر شما سربسر |
|
که من پیش بندم بدین کین کمر |
ابا پیر سر من بدین رزمگاه |
|
بکشتن دهم تن بپیش سپاه |
من و گرد پیران و رویین و گیو |
|
یکایک بسازیم مردان نیو |
که کس در جهان جاودانه نماند |
|
بگیتی بما جز فسانه نماند |
هم آن نام باید که ماند بلند |
|
چو مرگ افگند سوی ما برکمند |
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست |
|
وفا با سپهر روان اندکیست |
شما نیز باید که هم زین نشان |
|
ابا نیزه و تیغ مردم کشان |
بکینه ببندید یکسر کمر |
|
هرانکس که هست از شما نامور |
که دولت گرفتست از ایشان نشیب |
|
کنون کرد باید بکین بر نهیب |
|