تهمتن میان تاختن را ببست |
|
بران بارهی تیزتگ برنشست |
بفرمود تا توشه برداشتند |
|
همی راه دشوار بگذاشتند |
بیابان گرفتند و راه دراز |
|
بیامد چنان لشکری رزمساز |
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو |
|
که ای نامداران و گردان نیو |
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ |
|
بداندیشگان را شود کار تنگ |
که دانست کین چارهگر مرد سند |
|
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند |
من او را چنان مست و بیهش کنم |
|
تنش خاک گور سیاوش کنم |
که از هند و سقلاب و توران و چین |
|
نخوانند ازین پس برو آفرین |
بزد کوس وز دشت برخاست گرد |
|
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد |
ازان نامداران پرخاشجوی |
|
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی |
دو منزل برفتند زان جایگاه |
|
که از کشته بد روی گیتی سیاه |
یکی بیشه دیدند و آمد فرود |
|
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود |
همی بود با رامش و می بدست |
|
یکی شاد و خرم یکی خفته مست |
فرستاده آمد ز هر کشوری |
|
ز هر نامداری و هر مهتری |
بسی هدیه و ساز و چندی نثار |
|
ببردند نزدیک آن نامدار |
چو بگذشت ازین داستان روز چند |
|
ز گردش بیاسود چرخ بلند |
کس آمد بر شاه ایران سپاه |
|
که آمد فریبرز کاوس شاه |
پذیره شدش شاه کنداوران |
|
ابا بوق و کوس و سپاهی گران |
فریبرز نزدیک خسرو رسید |
|
زمین را ببوسید کو را بدید |
نگه کرد خسرو بران بستگان |
|
هیونان و پیلان و آن خستگان |
عنان را بپیچید و آمد براه |
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه |
فرود آمد و پیش یزدان بخاک |
|
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک |
ستمکارهای کرد بر من ستم |
|
مرا بیپدر کرد با درد و غم |
تو از درد و سختی رهانیدیم |
|
همی تاج را پرورانیدیم |
زمین و زمان پیش من بنده شد |
|
جهانی ز گنج من آگنده شد |
سپاس از تو دارم نه از انجمن |
|
یکی جان رستم تو مستان ز من |
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت |
|
بران پیل وان بستگان برگذشت |
بسی آفرین کرد بر پهلوان |
|
که او باد شادان و روشنروان |
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت |
|
بباغ بزرگی درختی بکشت |
نخست آفرین کرد بر کردگار |
|
کزو بود روشن دل و بختیار |
خداوند ناهید و گردان سپهر |
|
کزویست پرخاش و آرام و مهر |
سپهری برین گونه بر پای کرد |
|
شب و روز را گیتی آرای کرد |
یکی را
چنین تیرهبخت آفرید |
|
یکی را سزاوار تخت آفرید |
غم و شادمانی ز یزدان شناس |
|
کزویست هر گونه بر ما سپاس |
رسید آنچ دادی بدین بارگاه |
|
اسیران و پیلان و تخت و کلاه |
هیونان بسیار و افگندنی |
|
ز پوشیدنی هم ز گستردنی |
همه آلت ناز و سورست و بزم |
|
بپیش تو زین سان که آید برزم |
مگر آنکسی کش سرآید بپیش |
|
بدین گونه سیر آید از جان خویش |
وزان رنج بردن ز توران سپاه |
|
شب و روز بودن بوردگاه |
ز کارت خبر بد مرا روز و شب |
|
گشاده نکردم به بیگانه لب |
شب و روز بر پیش یزدان پاک |
|
نوان بودم و دل شده چاک چاک |
کسی را که رستم بود پهلوان |
|
سزد گر بماند همیشه جوان |
پرستنده چون تو ندارد سپهر |
|
ز تو بخت هرگز مبراد مهر |
نویسنده پردخته شد ز آفرین |
|
نهاد از بر نامه خسرو نگین |
بفرمود تا خلعت آراستند |
|
ستام و کمرها بپیراستند |
صد از جعد مویان زرین کمر |
|
صد اسپ گرانمایه با زین زر |
صد اشتر همه بار دیبای چین |
|
صد اشتر ز افگندنی هم چنین |
ز یاقوت رخشان دو انگشتری |
|
ز خوشاب و در افسری بر سری |
ز پوشیدن شاه دستی بزر |
|
همان یاره و طوق و زرین کمر |
سران را همه هدیهها ساختند |
|
یکی گنج زین سان بپرداختند |
فریبرز با تاج و گرز و درفش |
|
یکی تخت زرین و زرینه کفش |
فرستاد و فرمود تا بازگشت |
|
از ایران بسوی سپهبد گذشت |
چنین گفت کز جنگ افراسیاب |
|
نه آرام باید نه خورد و نه خواب |
مگر کان سر شهریار گزند |
|
بخم کمند تو آید ببند |
فریبرز برگشت زان بارگاه |
|
بکام دل شاه ایران سپاه |
پس آگاهی آمد بافراسیاب |
|
که آتش برآمد ز دریای آب |
ز کاموس و منشور و خاقان چین |
|
شکستی نو آمد بتوران زمین |
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ |
|
که شد چرخ گردنده را راه تنگ |
چهل روز یکسان همی جنگ بود |
|
شب و روز گیتی بیک رنگ بود |
ز گرد سواران نبود آفتاب |
|
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب |
سرانجام زان لشکر بیشمار |
|
سواری نماند از در کارزار |
بزرگان و آن نامور مهتران |
|
ببستند یکسر ببند گران |
بخواری فگندند بر پشت پیل |
|
سپه بود گرد آمده بر دو میل |
ز کشته چنان بد که در رزمگاه |
|
کسی را نبد جای رفتن براه |
وزین روی پیران براه ختن |
|
بشد با یکی نامدار انجمن |
کشانی و شگنی و وهری نماند |
|
که منشور شمشیر رستم نخواند |
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه |
|
بپیش اندرون رستم کینهخواه |
گر آیند زی ما برزم آن گروه |
|
شود کوه هامون و هامون چو کوه |
چو افراسیاب این سخنها شنود |
|
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود |
همه موبدان و ردان را بخواند |
|
ز کار گذشته فراوان براند |
کز ایران یکی لشکری جنگجوی |
|
بدان نامداران نهادست روی |
شکسته شدست آن سپاه گران |
|
چنان ساز و آن لشکر بیکران |
ز اندوه کاموس و خاقان چین |
|
ببستند گفتی مرا بر زمین |
سپاهی چنان بسته و خسته شد |
|
دو بهره ز گردنکشان بسته شد |
بایران کشیدند بر پشت پیل |
|
زمین پر ز خون بود تا چند میل |
چه سازیم و این را چه درمان کنیم |
|
نشاید که این بر دل آسان کنیم |
گر ایدونک رستم بود پیش رو |
|
نماند برین بوم و بر خار و خو |
که من دستبرد ورا دیدهام |
|
ز کار آگهان نیز بشنیدهام |
که او با بزرگان ایران زمین |
|
چه کردست از نیکوی روز کین |
چه کردست با شاه مازندران |
|
ز گرزش چه آمد بران مهتران |
گرانمایگان پاسخ آراستند |
|
همه یکسر از جای برخاستند |
که گر نامداران سقلاب و چین |
|
بایران همی رزم جستند و کین |
نه از لشکر ما کسی کم شدست |
|
نه این کشور از خون دمادم شدست |
ز رستم چرا بیم داری همی |
|
چنین کام دشمن بخاری همی |
ز مادر همه مرگ را زادهایم |
|
میان
تا ببستیم نگشادهایم |
اگر خاک ما را بپی بسپرند |
|
ازین کردهی خویش کیفر برند |
بکین گر ببندیم زین پس میان |
|
نماند کسی زنده ز ایرانیان |
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید |
|
ز لشکر زبانآوری برگزید |
دلیران و گردنکشان را بخواند |
|
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند |
در گنج بگشاد و دینار داد |
|
روان را بخون دل آهار داد |
چنان شد ز گردان جنگی زمین |
|
که گفتی سپهر اندر آمد بکین |
چو این بند بد را سر آمد کلید |
|
فریبرز نزدیک رستم رسید |
بدل شاد با خلعت شهریار |
|
بدو اندرون تاج گوهر نگار |
ازان شادمان شد گو پیلتن |
|
بزرگان لشکر شدند انجمن |
گرفتند بر پهلوان آفرین |
|
که آباد بادا برستم زمین |
بدو جان شاه جهان شاد باد |
|
بر و بوم ایرانش آباد باد |
همه مر ترا چاکر و بندهایم |
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم |
وزان جایگه شاد لشکر براند |
|
بیامد بسغد و دو هفته بماند |
بنخچیر گور و بمی دست برد |
|
ازین گونه یک چند خورد و شمرد |
وزان جایگه لشکر اندر کشید |
|
بیک منزلی بر یکی شهر دید |
کجا نام آن شهر بیداد بود |
|
دژی بود وز مردم آباد بود |
همه خوردنیشان ز مردم بدی |
|
پری چهرهای هر زمان گم بدی |
بخوان چنان شهریار پلید |
|
نبودی جز از کودک نارسید |
پرستندگانی که نیکو بدی |
|
به دیدار و بالا بیآهو بدی |
از آن ساختندی بخوان بر خورش |
|
بدین گونه بد شاه را پرورش |
تهمتن بفرمود تا سه هزار |
|
زرهدار بر گستوان ور سوار |
بدان دژ فرستاد با گستهم |
|
دو گرد خردمند با اوبهم |
مرین مرد را نام کافور بود |
|
که او را بران شهر منشور بود |
|