حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید |
|
مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید |
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد |
|
چون نرانند به دیوان قدر باز دهید |
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم |
|
از سوی رخنهی دل جان به شرر باز دهید |
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید |
|
گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید |
چون چراغید همه در ستد و داد حیات |
|
کنچه در شام ستانید سحر بازدهید |
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ |
|
آسیاوار هم از دامن تر بازدهید |
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید |
|
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید |
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب |
|
هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید |
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند |
|
خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید |
بس غریبند در این کوچهی شر، کوچ کنید |
|
به مقیمان نو این کوچهی شر بازدهید |
چه نشانید جمازه به سر چشمهی از |
|
برنشینید و عنان را به سفر بازدهید |
بشنوید این نفس غصهی خاقانی را |
|
شرح این حادثهی عمر شکر بازدهید |
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید |
|
پاسخ حال من آراستهتر بازدهید |
آن جگر گوشهی من نزد شما بیمار است |
|
دوش دانید که چون بود خبر بازدهید |
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید |
|
مدد روح به بیمار مگر بازدهید |
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر |
|
کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید |
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک |
|
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید |
هر عقاقیر که دارو کدهی بابل راست |
|
حاضر آرید و بها بدرهی زر بازدهید |
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید |
|
خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید |
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید |
|
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید |
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه |
|
دایگان را تن نالانش به بر بازدهید |
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد |
|
شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید |
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است |
|
آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید |
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود |
|
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید |
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت |
|
شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید |
دانهی در که امانت به شما داد ستم |
|
آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید |
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه |
|
مایهی نور بدان شمع بصر باز دهید |
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او |
|
گر توانید حیاتی به اثر باز دهید |
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است |
|
بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید |
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود |
|
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید |
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان |
|
جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید |
این طبیبان غلط بین همه محتالانند |
|
همه را نسخهی بدرید و به سر بازدهید |
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد |
|
هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید |
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود |
|
هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید |
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت |
|
هم به تعویذ ده شعبدهگر بازدهید |
نسخهی طالع و احکام بقا کاصل نداشت |
|
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید |
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد |
|
هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید |
رشتهی پر گره و مهر تب قرایان |
|
هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید |
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد |
|
چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید |
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت |
|
بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید |
بر فروزید چراغی و بجویید مگر |
|
به من روز فرو رفته پسر بازدهید |
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید |
|
مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید |
قوت روح و چراغ من مجروح رشید |
|
کز معانیش همه شرح هنر بازدهید |
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید |
|
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید |
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید |
|
به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید |
از برون آبله را چاره شراب کدر است |
|
چون درون آبله دارید کدر باز دهید |
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید |
|
نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید |
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران |
|
وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید |
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون |
|
نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید |
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار |
|
سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید |
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید |
|
آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید |
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند |
|
بوسهی تلخ وداعی به شکر باز دهید |
پیش کان چشمهی خور در چه ظلمات کنند |
|
نور هر چشم بدان چشمهی خور باز دهید |
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا |
|
پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید |
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید |
|
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید |
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما |
|
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید |
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید |
|
که بدست زمی ماه سپر باز دهید |
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید |
|
بیمحاباش به زندان مدر بازدهید |
پند مدهید مرا گر بتوانید به من |
|
آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید |
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا |
|
بهرهای ز آن گهری نخل ببر باز دهید |
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون |
|
ملکی روح به تصویر بشر باز دهید |
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید |
|
نسر واقع شده را قوت پر باز دهید |
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک |
|
نتوانید که جان را به صور باز دهید |
غرر سحر ستانید که خاقانی راست |
|
ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید |
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح |
|
بستانید و جو خام به خر باز دهید |
|