|
کشته آنقدر فزون است که نايد بهشمار |
|
|
رک: کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد |
|
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد٭ |
|
|
نظير: کشته آنقدر فزون است که نايد بهشمار |
|
|
|
٭ .......................... |
فکر خورشيد قيامت کن و عريانى چند (نظيرى) |
|
کشته گردد مارگير آخر به نيش مارها |
|
|
رک: از مارگير مار برآرد همى دمار |
|
کشتى چو بشکند چه زيان تخته پاره را (وحيد قزوينى) |
|
|
نظير: چاه را چه زيان، کونِ دلو پاره مىشود |
|
کشتى نوح چه انديشه ز طوفان دارد٭ |
|
|
|
٭ دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد |
.......................... (صائب) |
|
کِشْ کِشْ است، چه زرکش، چه کوتکش |
|
|
نظير: قبا سفيد قبا سفيد است |
|
کشمشْ بىدُم نمىشود و ماهى بىتيغ |
|
کشمشک آهسته برو آهسته بيا که گربه شاخت نزنه |
|
|
رک: موش موشک آهسته برو آهسته بيا... |
|
کُشندهتر از مرض، منّت طبيب است! |
|
|
نظير: جان به تلخى دادن از ناز طبيبان بهتر است |
|
کعبهاى آباد کرد هر کس دلى را شاد کرد٭ |
|
|
رک: عالمى را شاد کرد آنکه يک دل شاد کرد |
|
|
|
٭ .............................. |
شد سليمان هر که مورى را ز لطف امداد کرد (طائى شيرازى) |
|
کعبه چه رَوى برو دلى بهدست آر |
|
|
رک: دل بهدست آور که حجّ اکبر است |
|
کعبهٔ دل را زيارت کن که فرسنگش کم است |
|
|
رک: دل بهدست آورد که حجّ اکبر است |
|
کعبه يک سنگ نشانى است که ره گم نشود (صامت بروجردى) |
|
|
صورت ديگرى است از: 'غرض از کعبه نشانى است که ره گم نشود' |
|
کفاف کى دهد اين بادهها به مستى ما٭ |
|
|
|
٭ ............................ |
خُم سپهر تهى شد ز مىپرستى ما (نجيب کاشى) |
|
کفتر زدن که هنر نيست اگر راست مىگوئى يک دفعه هم شکار ببر برو! |
|
کف دست که مو ندارد از کجاش مىکَنند |
|
|
رک: خر برهنه را پالان نتوان گرفت |
|
کفران نعمت زوال نعمت است |
|
|
نظير: |
|
|
کفر نعمت نعمت از کَفَت بيرون کند (مولوى) |
|
|
ـ هر آنکس که کفران نعمت کند |
به حرمان نعمت شود مبتلا (کمال اسمعيل) |
|
کفر نعمت نعمت از کَفَت بيرون کند٭ (مولوى) |
|
|
رک: کفران نعمت زوال نعمت است |
|
|
|
٭ شکر نعمت نعمتت افزون کند |
.......................... (مولوى) |
|
کفش آنِ پا، کلاه آنِ سر است٭ |
|
|
نظير: کُلَه بر فرق ز يبد کفش بر پاى (اميرخسرو دهلوى) |
|
|
|
٭ روز عدل و عدل دادِ در خورست |
............................... (مولوى) |
|
کفش پينهدوز پاشنه ندارد! |
|
|
رک: کوزهگر از کوزه شکسته آب مىخورد |
|
کفش تنگ از پا بدر! |
|
|
نظير: رها کن زن زشت ناسازگار! |
|
|
نيزرک: تهىپاى رفتن به از کفش تنگ |
|
کفش تنگ و پاى لنگ! |
|
کفشِ تو شود پاره بر من چه حَرَج داره؟ |
|
کفش کفشِ گيوه، راه راهِ شيوه، زن زنِ بيوه |
|
|
نظير: فرش فرش قالى، ظرف ظرف مس، نان نان گندم |
|
کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگهدار! |
|
|
خواجهاى به زيارت دوستى رفت، غلام را به برداشتن کفش همراه برد. ميزبان براى اکرام به ميهمان خربزهاى شيرين و شاداب پيش وى نهاد و حديثى از امام جعفر صادق (ع) در خواص خربزه بخواند که تن فربه کند و بر قوت پشت بيفزايد و سدّهٔ معده براند و سنگ گُرده بريزاند، و کمکم خربزه بخورد تا قسمت روئين به غايت رسيد. سپس حديثى ديگر هم از آن حضرت روايت کرد که نيش کشيدن پوست آن دندانها را جلا دهد و بر روشنى چشم بيفزايد، و پوستها را نيز به دندان کشيدن گرفت. غلام که تا آن موقع اميد مىداشت که از خربزه يا پوست آن بخشى بدو رسد خشمگين کفشها را نزد آقا نهاده گفت: کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگهدار! (نقل از امثال و حکم دهخدا، ج ۳، ص ۱۲۲۱، با اصلاح رسمالخط و تغيير اندک در يکى دو عبارت) |
|
کفشهايت جفت، حرفهايت مفت |
|
|
رک: حرفهايت مفت، کفشهايت جفت! |
|
کفشهايش يکى سينه مىزند يکى نوحه مىخواند! |
|
کفگير به آفتابه مىگويد: دو سوراخ دارى! |
|
|
رک: ديگ به ديگ مىگويد رويت سياه |
|
کَفَمْ نِهْ، سرم نِهْ |
|
|
رک: نان بده، فرمان بده |