|
چه جزو است آنکه او از کل فزون است |
|
|
طریق جستن آن جزو چون است |
|
|
|
|
وجود آن جزو دان کز کل فزون است |
|
که موجود است کل وین باژگون است |
بود موجود را کثرت برونی |
|
که از وحدت ندارد جز درونی |
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر |
|
که او در وحدت جزو است سائر |
ندارد کل وجودی در حقیقت |
|
که او چون عارضی شد بر حقیقت |
چو کل از روی ظاهر هست بسیار |
|
بود از جزو خود کمتر به مقدار |
نه آخر واجب آمد جزو هستی |
|
که هستی کرد او را زیردستی |
وجود کل کثیر واحد آید |
|
کثیر از روی کثرت مینماید |
عرض شد هستیی کان اجتماعی است |
|
عرض سوی عدم بالذات ساعی است |
به هر جزوی ز کل کان نیست گردد |
|
کل اندر دم ز امکان نیست گردد |
جهان کل است و در هر طرفةالعین |
|
عدم گردد و لا یبقی زمانین |
دگر باره شود پیدا جهانی |
|
به هر لحظه زمین و آسمانی |
به هر لحظه جوان و کهنه پیر است |
|
به هر دم اندر او حشر و نشیر است |
در آن چیزی دو ساعت مینپاید |
|
در آن ساعت که میمیرد بزاید |
ولیکن طامةالکبری نه این است |
|
که این یوم عمل وان یوم دین است |
از آن تا این بسی فرق است زنهار |
|
به نادانی مکن خود را گرفتار |
نظر بگشای در تفصیل و اجمال |
|
نگر در ساعت و روز و مه و سال |
|
|
اگر خواهی که این معنی بدانی |
|
تو را هم هست مرگ و زندگانی |
ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست |
|
مثالش در تن و جان تو پیداست |
جهان چون توست یک شخص معین |
|
تو او را گشته چون جان او تو را تن |
سه گونه نوع انسان را ممات است |
|
یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است |
دو دیگر زان ممات اختیاری است |
|
سیم مردن مر او را اضطراری است |
چو مرگ و زندگی باشد مقابل |
|
سه نوع آمد حیاتش در سه منزل |
جهان را نیست مرگ اختیاری |
|
که آن را از همه عالم تو داری |
ولی هر لحظه میگردد مبدل |
|
در آخر هم شود مانند اول |
هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا |
|
ز تو در نزع میگردد هویدا |
تن تو چون زمین سر آسمان است |
|
حواست انجم و خورشید جان است |
چو کوه است استخوانهایی که سخت است |
|
نباتت موی و اطرافت درخت است |
تنت در وقت مردن از ندامت |
|
بلرزد چون زمین روز قیامت |
دماغ آشفته و جان تیره گردد |
|
حواست هم چو انجم خیره گردد |
مسامت گردد از خوی هم چو دریا |
|
تو در وی غرقه گشته بی سر و پا |
شود از جانکنش ای مرد مسکین |
|
ز سستی استخوانها پشم رنگین |
به هم پیچیده گردد ساق با ساق |
|
همه جفتی شود از جفت خود طاق |
چو روح از تن به کلیت جدا شد |
|
زمینت «قاع صف صف لاتری» شد |
بدین منوال باشد حال عالم |
|
که تو در خویش میبینی در آن دم |
بقا حق راست باقی جمله فانی است |
|
بیانش جمله در «سبع المثانی» است |
به «کل من علیها فان» بیان کرد |
|
«لفی خلق جدید» هم عیان کرد |
بود ایجاد و اعدام دو عالم |
|
چو خلق و بعث نفس ابن آدم |
همیشه خلق در خلق جدید است |
|
و گرچه مدت عمرش مدید است |
همیشه فیض فضل حق تعالی |
|
بود از شان خود اندر تجلی |
از آن جانب بود ایجاد و تکمیل |
|
وز این جانب بود هر لحظه تبدیل |
ولیکن چو گذشت این طور دنیی |
|
بقای کل بود در دار عقبی |
که هر چیزی که بینی بالضرورت |
|
دو عالم دارد از معنی و صورت |
وصال اولین عین فراق است |
|
مر آن دیگر ز «عند الله باق» است |
مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر |
|
در اول مینماید عین آخر |
بقا اسم وجود آمد ولیکن |
|
به جایی کان بود سائر چو ساکن |
هر آنچ آن هست بالقوه در این دار |
|
به فعل آید در آن عالم به یک بار |
|
|
ز تو هر فعل که اول گشت صادر |
|
بر آن گردی به باری چند قادر |
به هر باری اگر نفع است اگر ضر |
|
شود در نفس تو چیزی مدخر |
به عادت حالها با خوی گردد |
|
به مدت میوهها خوش بوی گردد |
از آن آموخت انسان پیشهها را |
|
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را |
همه افعال و اقوال مدخر |
|
هویدا گردد اندر روز محشر |
چو عریان گردی از پیراهن تن |
|
شود عیب و هنر یکباره روشن |
تنت باشد ولیکن بیکدورت |
|
که بنماید از او چون آب صورت |
همه پیدا شود آنجا ضمایر |
|
فرو خوان آیت «تبلی السرائر» |
دگر باره به وفق عالم خاص |
|
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص |
چنان کز قوت عنصر در اینجا |
|
موالید سه گانه گشت پیدا |
همه اخلاق تو در عالم جان |
|
گهی انوار گردد گاه نیران |
تعین مرتفع گردد ز هستی |
|
نماند درنظر بالا و پستی |
نماند مرگت اندر دار حیوان |
|
به یک رنگی برآید قالب و جان |
بود پا و سر و چشم تو چون دل |
|
شود صافی ز ظلمت صورت گل |
کند انوار حق بر تو تجلی |
|
ببینی بیجهت حق را تعالی |
دو عالم را همه بر هم زنی تو |
|
ندانم تا چه مستیها کنی تو |
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش |
|
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش |
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق |
|
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق |
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم |
|
غنی مطلق و درویش باشیم |
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک |
|
فتاده مست و حیران بر سر خاک |
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد |
|
که بیگانه در آن خلوت نگنجد |
چو رویت دیدم و خوردم از آن می |
|
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی |
پی هر مستیی باشد خماری |
|
از این اندیشه دل خون گشت باری |
|