هرچند ملولی نفسی با ما باش |
|
مگریز ز یاران و درین غوغا باش |
یا همچو دلم واله و شیدائی شو |
|
یا بهر نظاره حاضر سودا باش |
|
ای دل برو از عاقبت اندیشان باش |
|
در عالم بیگانگی از خویشان باش |
گر باد صبا مرکب خود میخواهی |
|
خاک قدم مرکب درویشان باش |
|
ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش |
|
وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش |
در سایهی زلف تو دمی میخسبم |
|
تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش |
|
ای روی چو آفتاب تو شادی کش |
|
وی موی تو سرمایه ده، جمله حبش |
تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان |
|
باقی تبع تواند گشته همه خوش |
|
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش |
|
اندر طلب چو من نگاری همه خوش |
در فصل بهار و نوبهاری همه خوش |
|
چون قند و نبات در کناری همه خوش |
|
ای سودائی برو پی سودا باش |
|
در صورت شیدای دلت شیدا باش |
با سایهی خود ز خوی خود در جنگی |
|
خود سایهی تست خصم تو، تنها باش |
|
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش |
|
ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش |
از باغ جمال تو چه کم خواهد شد |
|
زان سیب زنخدان، دو سه شفتالو بخش |
|
ای کرده به پنج شمع روشن هر شش |
|
ای اصل خوشی و هرچه داری همه خوش |
تا چند چو الحمد مرا میخوانی |
|
همچون بقره بگیر گوش من و کش |
|
ای گنج بیا زود به ویرانهی خویش |
|
وی زلف پریشان مشو از شانهی خویش |
وی مرغ متاب روی از دانهی خویش |
|
ای خانه خدا درآی در خانهی خویش |
|
ای یار مرا موافقی وقتت خوش |
|
بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش |
خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند |
|
ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش |
|
با دل گفتم ز دیگران بیش مباش |
|
رو مرهم ریش باش چون نیش مباش |
خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد |
|
بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش |
|
با پیر خرد نهفته میگویم دوش |
|
کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش |
نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش |
|
کین دیدنیست گفتنی نیست خموش |
|
با ما چه نهای مشو رفیق اوباش |
|
کاول قدمت دمند و آخر پرخاش |
گل باش و بهر سخن که خواهی میخند |
|
مرد سره باش و هرکجا خواهی باش |
|
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش |
|
واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش |
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش |
|
فریاد رس جانفکاری همه خوش |
|
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش |
|
ندهم به گل همه جهان خار غمش |
بایست سوی جهان فانی گردیم |
|
زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش |
|
بر من بگریست نرگس خمارش |
|
تا خیره شدم ز گریهی بسیارش |
گر نرگس او به سرمه آلوده بدی |
|
آلوده شدی ز سرمهها رخسارش |
|
بیچاره دل سوختهی محنت کش |
|
در آتش عشق تو همی سوزد خوش |
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد |
|
آری همه در سوخته افتد آتش |
|
پیوسته مرید حق شو و باقی باش |
|
مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش |
چون باده بجوش در خم قالب خویش |
|
وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش |
|
تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش |
|
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش |
در جامه همی سوز و همی باش خموش |
|
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش |
|
تا در نزنی بهر چه داری آتش |
|
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش |
عیاران را ز آتش آمد مفرش |
|
عیار نهای ز عاشقان پا درکش |
|
جان جانی بیا میان جان باش |
|
چون عقل و خرد تاج سر مردان باش |
تو دولت و بخت همه ای در دو جهان |
|
چون دولت و بخت دو جهان گردانباش |
|
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش |
|
آویخت صبا چو رهزنان بردارش |
بسیار بگفت بلبل و سود نداشت |
|
تا بو که صباا به جان دهد زنهارش |
|
خائیدن آن لب که چشیدی شکرش |
|
مالیدن دستی که کشیدی بسرش |
نگذارد آنکه او به جان و جگرش |
|
آب حیوان همی رسد از اثرش |
|
دانم که برای ما نخفتی همه دوش |
|
بر صفهی سرد با یکی بالاپوش |
آن نیز فراموش نگردد ما را |
|
ای بوده عزیزتر تو از دیده و گوش |
|
در انجمنی نشسته دیدم دوشش |
|
نتوانستم گرفت در آغوشش |
رخ را به بهانه بر رخش بنهادم |
|
یعنی که حدیث میکنم در گوشش |
|
در حلقهی مستان تو ای دلبر دوش |
|
میخانه درون کشیدم از خم سر جوش |
بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر |
|
میخوردم و میزدم همی دوش خروش |
|
در مجلس سلطان بشکستم جامش |
|
تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش |
والله که چنان فتادهام در دامش |
|
کز پختهی او نمیشناسم خامش |
|
دلدار مرا وعده دهد نشنومش |
|
بر مصحف اگر دست نهد نشنومش |
گوید والله که نشنوی نشنومت |
|
خواهد که به اینها بجهد نشنومش |
|
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش |
|
می بیلب نوشین تو کی گردد نوش |
دیدار ترا چشم همی دارد چشم |
|
آواز ترا گوش همی دارد گوش |
|