مه دوش به بالین تو آمد به سرای |
|
گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای |
مه کیست که او با تو نشیند یک جای |
|
شب گرد جهان دیده و انگشت نمای |
|
مهمان دو دیده شد خیالت گذری |
|
در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری |
ساقی خیال شد دو دیده میگفت |
|
مهمان منی به آب چندان که خوری |
|
میدان و مگو تا نشود رسوائی |
|
زیبائی مرد هست در تنهائی |
گفتا که چه حاجتست اینجا ملکی است |
|
کو موی همی شکافد از بینائی |
|
میفرماید خدا که ای هرجائی |
|
از عام ببر که خاص آن مائی |
با ما خو کن که عاقبت آن دلدار |
|
پیشت آید شبانگه تنهائی |
|
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی |
|
ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی |
تا کافر را خدا نخواند نرود |
|
شرمت بادا ز کافری کم باشی |
|
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی |
|
استاد تو در نقش تو حیران بودی |
داغ مهرت اگر نه در جان بودی |
|
در عشق تو جان بدادن آسان بودی |
|
نومید نیم گرچه ز من ببریدی |
|
یا بر سر من یار دگر بگزیدی |
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن |
|
بسیار امیدهاست در نومیدی |
|
نی گفت که پای من به گل بود بسی |
|
ناگاه بریدند سرم در هوسی |
نه زخم گران بخوردم از دست خسی |
|
معذورم دار اگر بنالم نفسی |
|
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی |
|
هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی |
من با تو چنانم ای نگار ختنی |
|
کاندر غلطم که من توام یا تو منی |
|
واپس مانی ز یار واپس باشی |
|
از شاخ درخت بگسلی خس باشی |
در چشم کسی تو خویش را جای کنی |
|
تو مردمک دیدهی آن کس باشی |
|
وقف است مرا عمر در این مشتاقی |
|
احسنت زهی طراوت و رواقی |
من کف نزنم تا تو نباشی مطرب |
|
من می نخورم تا نباشی ساقی |
|
هر پارهی خاک را چو ماهی کردی |
|
وانگه مه را قرین شاهی کردی |
آخر ز فراق هر دو آهی کردی |
|
زان آه بسوی خویش راهی کردی |
|
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی |
|
صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی |
چون دف دل ما سماع آنگاه کند |
|
کش هر نفسی هزار بر روی زنی |
|
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی |
|
مر عاشق را پیرهنی فرمائی |
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم |
|
پیراهن تست چشم را بینائی |
|
هر روز یکی شور بر این جمع زنی |
|
بنیاد هزار عاقبت را بکنی |
تا دور ابد این دوران قائم بود |
|
بر جا فقیران کرم چون تو غنی |
|
هر شب که ببنده همنشین میافتی |
|
چون نور مهی که بر زمین میافتی |
من بندهی چشم مست پرخواب توام |
|
آن دم که چنان و اینچنین میافتی |
|
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی |
|
تا از دم خویش گردن غم نزنی |
هر چند ملولی تو یقین است که تو |
|
با اینکه ملولی ز کسی کم نزنی |
|
هرگز نبود میل تو کافراشت کنی |
|
تا عاشق آنی که فرو داشت کنی |
بسم الله ناگفته تو گوئی الحمد |
|
ناآمده صبح از طمع چاشت کنی |
|
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری |
|
آن یار وفادار کجا شد باری |
گر پیش سگی شکر نهی خرواری |
|
میل دل او بود سوی مرداری |
|
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری |
|
هرکس هنری دارد و هرکس کاری |
مائیم و خیال یار و این گوشهی دل |
|
چون احمد و بوبکر به گوشهی غاری |
|
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی |
|
احوال همی پرسی و خود میدانی |
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد |
|
میگویم و سر به خیره میجنبانی |
|
همدست همه دست زنانم کردی |
|
دو گوش کشان همچو کمانم کردی |
خائیه بهر دهان چو نانم کردی |
|
فیالجمله چنان شد که چنانم کردی |
|
هم دل به دلستانت رساند روزی |
|
هم جان سوی جانانت رساند روزی |
از دست مده دامن دردی که تراست |
|
کان درد به درمانت رساند روزی |
|
همسایگی مست فزاید مستی |
|
چون مست شوی بازرهی از هستی |
در رستهی مردان چو نشستی رستی |
|
بر باده زنی ز آب و آتش دستی |
|
یاد تو کنم میان یادم باشی |
|
لب بگشایم در این گشادم باشی |
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی |
|
حیله طلبم تو اوستادم باشی |
|
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی |
|
شاگرد که بودی که چنین استادی |
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی |
|
ای دنیا را ز تو هزار آزادی |
|
یکدم غم جان دار غم نان تا کی |
|
وز پرورش این تن نادان تا کی |
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو |
|
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی |
|
یک شفتالو از آن لب عنابی |
|
پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی |
هم پردهی شب درید و هم پردهی روز |
|
از عشق رخ خویش زهی بیآبی |
|