در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن |
|
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن |
با زنگی زلف او در آنور مجوی |
|
اندیشهی باریک چنین پیشه مکن |
|
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن |
|
وین آب خوشی ز همدگر بربودن |
ماهی ننهد آب ذخیره هرگز |
|
چون بیدریا هیچ نخواهد بودن |
|
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان |
|
اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان |
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان |
|
هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان |
|
در چشم منست ابروی همچو کمان |
|
من روح سپر کرده و او تیر زنان |
چون زخم رسید زخم از پرده دران |
|
او نازکنان کنار و من لابهکنان |
|
در حضرت توحید پس و پیش مدان |
|
از خویش مدان خالی و از خویش مدان |
تو کج نظری هرچه درآری به نظر |
|
هیچ است همه ز آتشی بیش مدان |
|
در دیدهی ما نگر جمال حق بین |
|
کاین عین حقیقت است و انوار یقین |
حق نیز جمال خویش در ما بیند |
|
وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین |
|
در راه نیاز فرد باید بودن |
|
پیوسته حریص درد باید بودن |
مردی نبود گریختن سوی وصال |
|
هنگام فراق مرد باید بودن |
|
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن |
|
مردانه و مرد رنگ باید بودن |
با جان خودم به جنگ باید بودن |
|
ور نی به هزار ننگ باید بودن |
|
دل از طلب خوبی بیچون گشتن |
|
دریا خواهد شدن ز افزون گشتن |
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی |
|
دلها خون شد در هوس خون گشتن |
|
دل باغ نهانست و درختان پنهان |
|
صد سان بنماید او و خود او یکسان |
بحریست محیط بیحد و بیپایان |
|
صد موج زند موج درون هرجان |
|
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون |
|
بشکافت و بدید پر زخون بود درون |
فرمود در آتشش نهادن حالی |
|
یعنی که نپخته است از آنست پر خون |
|
دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان |
|
وز عید تو شد شاد و همایون رمضان |
وانگه عمل کمان به مو وابسته است |
|
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان |
|
دلها مثل رباب و عشق تو کمان |
|
زامد شد این کمانچه دلها نالان |
وانگه عمل کمان به مو وابسته است |
|
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان |
|
دوش آنچه برفت در میان تو و من |
|
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن |
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن |
|
افسانه کند از آن شکنهای کفن |
|
دوشست دیدم یار جدائی جویان |
|
با من به جفا و کین جدا شو گریان |
امروز چنانم که جدا گشته ز جان |
|
رخسارهی خود به خون فرقت شویان |
|
دی از تو چنان بدم که گل در بستان |
|
امروز چنانم و چنانتر ز چنان |
من چون نزنم دست که پابند منی |
|
چون پای نکوبم که توئی دست زنان |
|
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن |
|
پنهانی ما تو بادهها نوش مکن |
هر چند دراز کرده بد گوی زبان |
|
ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن |
|
رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین |
|
این نبض مرا بگیر و قاروره ببین |
گفتا با دست با جنون گشته قرین |
|
گفتم هله تا باد چنین باد چنین |
|
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من |
|
مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من |
میگردم من که بلکه پیشم افتی |
|
ای راهنمای راه پیچیدهی من |
|
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین |
|
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین |
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین |
|
اندر دو جهان کرا بود زهرهی این |
|
رو درد گزین درد گزین درد گزین |
|
زیرا که دگر چاره نداریم جزین |
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین |
|
چون درد نباشدت از آن باش حزین |
|
روزیکه گذر کنی به خر پشتهی من |
|
بنشین و بگو که ای به غم کشتهی من |
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون |
|
کای یوسف روزگار و گمگشتهی من |
|
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان |
|
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان |
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت |
|
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان |
|
سرمست توام نه از می و نز افیون |
|
مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون |
از جوشش من جوش کن صد جیحون |
|
وز گردش من خیره بماند گردون |
|
سرمست شدم در هوس سرمستان |
|
از دست شدم در ظفر آن دستان |
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم |
|
تا درکشدم عشق به بیمارستان |
|
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن |
|
وز تیغ مسلمان سر کافر میزن |
چون نای توان بگوش من درمیدم |
|
چون دف توام بروی من بر میزن |
|
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن |
|
سودای مناجات غمت از سر من |
خواب شب من توئی و نور روزم |
|
نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من |
|
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان |
|
روز پیری رسید بر پر ز جهان |
هر مهمانرا سه روز باشد پیمان |
|
ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران |
|