نشنود از پرده کس آواز من |
|
تا نکند راست لبش ساز من |
من نه به خود گفتم، از آنست عقل |
|
بیخود و حیران شده در راز من |
تا نبری ظن که به بازیچه بود |
|
دیدهی شب تا به سحر باز من |
بیش نگویی سخن از ناز او |
|
گر بتو گویم سخن از ناز من |
ای که ز گستاخی من غافلی |
|
خیز و ببین بر لب او گاز من |
چند ز شیراز و ز رومم، دگر |
|
رخت به روم آور و شیراز من |
واقعهی عشق نگوید به تو |
|
جز نفس واقعه پرداز من |
گر چه منم آخر این کاروان |
|
نیست پدید آخر و آغاز من |
بس دل افسرده سر انداز شد |
|
از دم چون تیغ سر انداز من |
کی به چنان بال رسد، اوحدی |
|
مرغ تو در غایت پرواز من |
من لب خود کرده ز گفتن به مهر |
|
شهر پر آوازهی آواز من : |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
|
عشق برآورد ز جانم خروش |
|
من نتوانم، تو توانی بپوش |
پر مدم، ار دیگ بسر میرود |
|
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش |
امشب ازین کوچه بدوشم برند |
|
گر هم از آن باده دهندم که دوش |
در غلطم، یا سخن آشناست |
|
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟ |
میروم از خود چو همی آید او |
|
کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش |
چون بدر او رسی، ای باد صبح |
|
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش |
کو سخن غیر نخواهد شنید |
|
گر برسالت بفرستی سروش |
بر سر بیمار خود، ار میروی |
|
تا دگرش زنده ببینی بکوش |
توش و تنم رفت، مفرمای صبر |
|
مرد به تن صبر کند، یا به توش |
مجلس رندان طرب گرم شد |
|
دی چو گذشتم بدر میفروش |
اوحدی از غایت مستی که بود |
|
با همه میگفت و نمیشد خموش: |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
|
نور رخ دوست چو پیدا شود |
|
عقل که باشد که نه شیدا شود |
از رخ خورشید چو در وا کنند |
|
ذره چه گوید که نه در وا شود |
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست |
|
ره نبری، گر نه سرت پا شود |
از دو جهان هیچ نبینی جزو |
|
گر به رخش چشم تو بینا شود |
ما همه اوییم، ولی او ز دور |
|
منتظر ماست، که کی ما شود |
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب |
|
رخت، غمی نیست، که یغما شود |
حرف مپندار، به حرفت گرای |
|
تا مگر این اسم مسما شود |
قطره به دریا چو دگر باز رفت |
|
نام و نشانش همه دریا شود |
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست |
|
مختلف از منزل و از جا شود |
سر چو به این جبه برآورد دوست |
|
خواست درین قبه که غوغا شود |
باز صدای سخن اوحدی |
|
بر همه کس روشن و پیدا شود |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
|
نفس ترا شد نفس گور کن |
|
زنده شوی، گر بکنی گور تن |
ای شده نومید چنین، بر کجاست |
|
یاس تو و باغ پر از یاسمن |
یا خبری از لب او باز گوی |
|
بیخبران را سخنی زان دهن |
در همهی بادیه حییست بس |
|
و آن دگر آثار طلال و دمن |
کوکب لیلی نرود بر ملا |
|
موکب مجنون چه کند بر علن |
از پی آن آهوی وحشی ببین |
|
سر به هم آورده هزاران رسن |
تا کی ازین جبه و دستار و فش |
|
مرده شو و جامه رها کن بزن |
جسم تو گوریست روان ترا |
|
بر سر این گور چه پوشی کفن |
پای برین صفه نه و باز دان |
|
راز چهل صوفی و یک پیرهن |
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست |
|
شور به شیرین سخنان در فگن |
پنج حواست چو یکی بین شدند |
|
بر ببرش راه و بگو این سخن |
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|