مستمع نیست، تا بگویم راست |
|
کندرین گنبد این نوا چه نواست؟ |
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟ |
|
پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟ |
تو یکی، او یکی، دو باشد دو |
|
این یکی زان یکی بباید کاست |
رشتهای گر هزار تو گردد |
|
چون سر رشته یافتی یکتاست |
گر ز دریا جدا شود قطره |
|
نه که دریا جدا و قطره جداست؟ |
یار با ماست وین سخن ز نهفت |
|
من برون میبرم چو موی ز ماست |
نیست بی زبده شیر، اشارت کن |
|
که کدامست شیر و زبده کجاست؟ |
آسمان و زمین گرفت این نور |
|
باز بینید کین چه نشو و نماست؟ |
اوحدیوار میزنم در دوست |
|
تا چه در میزند ارادت و خواست |
ساختم پرده، گر نگردد کج |
|
کردم آهنگ اگر بیاید راست |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
سایهی نور پاش میبینم |
|
زانکه در جمله جاش میبینم |
آفتابی بدین عظیمی را |
|
ذرهای در هواش میبینم |
آنکه عمری بگشتم از پی او |
|
با خود اندر سراش میبینم |
روز و شب در بلاش میسوزم |
|
تا نگویی: بلاش میبینم |
این که وقتی بنالم از غم او |
|
نه که از خود جداش میبینم |
بینشم بیخدا کجا باشد؟ |
|
چو به نور خداش میبینم |
صورت او چو روشن آینهایست |
|
که جهان در صفاش میبینم |
هر چه از کاینات گیرد رنگ |
|
جمله در خاک پاش میبینم |
اوحدی در قفای ماست، دگر |
|
دو سه روز از قفاش میبینم |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ |
|
بزن، ای مطرب حریفان، چنگ |
که نیابی تو بیپریشانی |
|
دل که باشد به زلف یار آونگ |
با من ار میروی به جستن او |
|
دامن خویشتن بگیر به چنگ |
کانچه جستی درون جبهی تست |
|
خواهش از روم جوی و خواه از زنگ |
ز آب و گل زادهای، از آنی گم |
|
در بیابان جهل چون خر لنگ |
از دل و جان برآی، تا برود |
|
در دمی همت تو صد فرسنگ |
کاهن و سنگ را چو آب کند |
|
آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ |
نام و نقش خود از میان برگیر |
|
تا ترا در کنار گیرد تنگ |
خواجه جانست، چون بمیرد تن |
|
باده آبست، چون ببرد رنگ |
اوحدی شد به عاشقی بد نام |
|
آن نگار از زمانه دارد ننگ |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
یار، دوشم ز راه مهمانی |
|
به خرابی کشید و ویرانی |
داشت در پیش رویم آینهای |
|
تا بدیدم درو به آسانی |
که جزو نیست هر چه میدانم |
|
که ازو خاست هر چه میدانی |
انس با عالم الهی گیر |
|
به تو گفتم طریق انسانی |
دو قدم بیش نیست راه، ولی |
|
تو در اول قدم همیمانی |
گر نه آن نور در تجلی بود |
|
آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟ |
که تواند به غیر او گفتن؟ |
|
«لیس فی جبتی» که میخوانی |
هر چه هستیست در تو موجودست |
|
خویشتن را مگر نمیدانی |
ای که روز و شبت همیخوانم |
|
گرچه هرگز مرا نمیخوانی |
زان شراب بقا بده جامی |
|
تا تن اوحدی شود فانی |
آشکارا اگر توانم نیک |
|
ورنه، تا میتوان، به پنهانی |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی الطریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
پرسش خستهاش روا باشد |
|
که درین درد بیدوا باشد |
کس درین خانه نیست بیگانه |
|
مرد باید که آشنا باشد |
در جهان تو باشد این من و تو |
|
در جهان خدا خدا باشد |
بنماید ترا، چنانکه تویی |
|
اگر آیینه را صفا باشد |
بیقفا روی نیست در خارج |
|
وندر آیینه نیقفا باشد |
اندر آیینه هیچ ننماید |
|
که نه این شهریار ما باشد |
در صفا نیست صورت دوری |
|
دوری از ظلمت هوا باشد |
این جدایی و کندی روشست |
|
روش عاشقان جدا باشد |
از خطای خطست اگر دویی است |
|
این دو بینی از آن خطا باشد |
اوحدی گر ز دوست برگردد |
|
هر دم اندر دم بلا باشد |
چون درین آفتاب میسوزم |
|
تا ز من ذرهای به جا باشد |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟ |
|
بسته بر هم هزار زنگ و جرس |
زین طرف نغمهای که: «لاتامن» |
|
زان جهت غلغلی که: «لاتیاس» |
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان |
|
یار و انباز گشت دزد و عسس |
چند ازین جستجوی باطل، چند؟ |
|
بس ازین گفتگوی بیهده، بس |
حرف زاید منه برین جدول |
|
نقش خارج مزن برین اطلس |
کندرین خنب نیست جز یک رنگ |
|
وندرین خانه نیست جز یک کس |
یک حدیثست و صد هزار ورق |
|
یک سوارست و صد هزار فرس |
عیب ما نیست گر نمیبینیم |
|
گوهری در میان چندین خس |
نیست در کارخانه جز یک کار |
|
و آن تو داری، به غور کار برس |
دلم از زهد اوحدی بگرفت |
|
گر امانم دهد اجل، زین پس |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
همه عالم پرست ازین منظور |
|
همه آفاق را گرفت این نور |
هر یک از جانبیش میجویند |
|
مصطفی از حرم، کلیم از طور |
اصل این کل و جز و یک کلمه است |
|
خواه توراة از خوان و خواه زبور |
حاصل شهر عاشقان شهریست |
|
گرد بر گرد آن هزاران سور |
باش تا نقد او شود پیدا |
|
باش تا کار او رسد به ظهور |
گرچه در پیش چشم و ما مفلس |
|
دست در دستگاه و ما مهجور |
یار نزدیکتر ز تست به تو |
|
تو ز نزدیک او چرایی دور؟ |
تاکنون اوحدی اگر میپخت |
|
آرزوی بهشت و حور و قصور |
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا |
|
گر گنه گار داری، ار معذور |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
مدتی من به کار خود بودم |
|
با خود و روزگار خود بودم |
صورتی چند نقش میبستم |
|
گرچه هم در دیار خود بودم |
به دیار کسان شدم ناگاه |
|
گرچه هم در دیار خود بودم |
به در هر حصار میگشتم |
|
نه که من در حصار خود بودم |
سالها یار، یار میگفتم |
|
خود به تحقیق یار خود بودم |
گفتم: او را شکار کردم، لیک |
|
چون بدیدم شکار خود بودم |
یک شبم یار در کنار کشید |
|
روز شد، در کنار خود بودم |
غم دل با کسی نخواهم گفت |
|
چون غم و غمگسار خود بودم |
اوحدی پیش من حجاب نشد |
|
زانکه خود پردهدار خود بودم |
گفتم: این اختیار نیست مرا |
|
چون که در اختیار خود بودم |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
|