|
تا تو هوس خدای از سر ننهی |
|
در هر دو جهان نباشدت روی بهی |
ور زانکه به بندگی فرود آری سر |
|
ز اندیشهی این و آن بکلی برهی |
|
پاکی و منزهی و بی همتایی |
|
کس را نرسد ملک بدین زیبایی |
خلقان همه خفتهاند و درها بسته |
|
یا رب تو در لطف بما بگشایی |
|
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی |
|
گفتا خود را که من خودم یکتایی |
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم |
|
هم آینه جمال و هم بینایی |
|
ای دلبر عیسی نفس ترسایی |
|
خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی |
گه اشک زدیدهی ترم خشک کنی |
|
گه بر لب خشک من لب ترسایی |
|
بردارم دل گر از جهان فرمایی |
|
فرمان برم ار سود و زیان فرمایی |
بنشینم اگر بر سر آتش گویی |
|
برخیزم اگر از سر جان فرمایی |
|
آنجا که ببایی نه پدیدی گویی |
|
آنجا که نبایی از زمین بر رویی |
عاشق کنی و مراد عاشق جویی |
|
اینت خوشی و ظریفی و نیکویی |
|
آیینه صفت بدست او نیکویی |
|
زین سوی نمودهای ولی زان سویی |
او دیده ترا که عین هستی تو اوست |
|
زانش تو ندیدهای که عکس اویی |
|
ای آنکه بر آرنده حاجات تویی |
|
هم کافل و کافی مهمات تویی |
سر دل خویش را چه گویم با تو |
|
چون عالم سر و الخفیات تویی |
|
ای آنکه گشایندهی هر بند تویی |
|
بیرون ز عبارت چه و چند تویی |
این دولت من بس که منم بندهی تو |
|
این عزت من بس که خداوند تویی |
|
سبحان الله بهر غمی یار تویی |
|
سبحان الله گشایش کار تویی |
سبحان الله به امر تو کن فیکون |
|
سبحان الله غفور و غفار تویی |
|
الله تویی وز دلم آگاه تویی |
|
درمانده منم دلیل هر راه تویی |
گر مورچهای دم زند اندر تک چاه |
|
آگه ز دم مورچه در چاه تویی |
|
ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی |
|
وز دامن شب صبح نماینده تویی |
کار من بیچاره قوی بسته شده |
|
بگشای خدایا که گشاینده تویی |
|
از زهد اگر مدد دهی ایمان را |
|
مرتاض کنی به ترک دینی جان را |
ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک |
|
نزدیک خرد زهد نخوانند آن را |
|
آن عشق که هست جزء لاینفک ما |
|
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما |
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین |
|
ما را برهاند ز ظلام شک ما |
|
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب |
|
کز جمع کتب نمیشود رفع حجب |
در طی کتب بود کجا نشهی حب |
|
طی کن همه را بگو الی الله اتب |
|
شیرین دهنی که از لبش جان میریخت |
|
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت |
گر شیخ به کفر زلف او ره میبرد |
|
خاک ره او بر سر ایمان میریخت |
|
گر طالب راه حق شوی ره پیداست |
|
او راست بود با تو، تو گر باشی راست |
وانگه که به اخلاص و درون صافی |
|
او را باشی بدان که او نیز تراست |
|
من بندهی عاصیم رضای تو کجاست |
|
تاریک دلم نور و صفای تو کجاست |
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی |
|
این بیع بود لطف و عطای تو کجاست |
|
دوزخ شرری ز آتش سینهی ماست |
|
جنت اثری زین دل گنجینهی ماست |
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش |
|
با درد و غمش که یار دیرینهی ماست |
|
سوفسطایی که از خرد بیخبرست |
|
گوید عالم خیالی اندر گذرست |
آری عالم همه خیالیست ولی |
|
پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست |
|
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست |
|
تا بو که توان راه به جانان دانست |
ره مینبریم وهم طمع مینبریم |
|
نتوان دانست بو که نتوان دانست |
|
آنرا که حلال زادگی عادت و خوست |
|
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست |
معیوب همه عیب کسان مینگرد |
|
از کوزه همان برون تراود که دروست |
|
عالم به خروش لااله الا هوست |
|
عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست |
دریا به وجود خویش موجی دارد |
|
خس پندارد که این کشاکش با اوست |
|
در درد شکی نیست که درمانی هست |
|
با عشق یقینست که جانانی هست |
احوال جهان چو دم به دم میگردد |
|
شک نیست درین حال که گردانی هست |
|
گر درویشی مکن تصرف در هیچ |
|
نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ |
خرسند بدان باش که در ملک خدای |
|
در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ |
|