روزم به غم جهان فرسوده گذشت |
|
شب در هوس بوده و نابوده گذشت |
عمری که ازو دمی جهانی ارزد |
|
القصه به فکرهای بیهوده گذشت |
|
سر سخن دوست نمییارم گفت |
|
در یست گرانبها نمییارم سفت |
ترسم که به خواب در بگویم بکسی |
|
شبهاست کزین بیم نمییارم خفت |
|
دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت |
|
یک موی ندانست و بسی موی شکافت |
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت |
|
آخر به کمال ذرهای راه نیافت |
|
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت |
|
وین شربت شوق رایگان نتوان یافت |
زان می که عزیز جان مشتاقانست |
|
یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت |
|
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت |
|
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت |
اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد |
|
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت |
|
دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت |
|
جان گوهر همت سر کوی تو گرفت |
گفتم به خط تو جانب ما را گیر |
|
آن هم طرف روی نکوی تو گرفت |
|
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت |
|
از دل هوس روی نکوی تو نرفت |
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت |
|
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت |
|
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت |
|
وز دیدهی خون گرفته بیرون شد و رفت |
روزی به هوای عشق سیری میکرد |
|
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت |
|
یار آمد و گفت خسته میدار دلت |
|
دایم به امید بسته میدار دلت |
ما را به شکستگان نظرها باشد |
|
ما را خواهی شکسته میدار دلت |
|
علمی نه که از زمرهی انسان نهمت |
|
جودی نه که از اصل کریمان نهمت |
نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب |
|
یا رب بکدام تره در خوان نهمت |
|
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت |
|
صحت گل عشق ریخت در پیرهنت |
تب را به غلط در تنت افتاد گذار |
|
آن تب عرقی شد و چکید از بدنت |
|
دی زلف عبیر بیز عنبر سایت |
|
از طرف بناگوش سمن سیمایت |
در پای تو افتاد و بزاری میگفت |
|
سر تا پایم فدای سر تا پایت |
|
ای قبلهی هر که مقبل آمد کویت |
|
روی دل مقبلان عالم سویت |
امروز کسی کز تو بگرداند روی |
|
فردا بکدام روی بیند رویت |
|
ای مقصد خورشید پرستان رویت |
|
محراب جهانیان خم ابرویت |
سرمایهی عیش تنگ دستان دهنت |
|
سررشتهی دلهای پریشان مویت |
|
زنار پرست زلف عنبر بویت |
|
محراب نشین گوشهی ابرویت |
یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز |
|
روی دل کافر و مسلمان سویت |
|
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ |
|
پندار یقینها و گمانها همه هیچ |
از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد |
|
کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ |
|
ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ |
|
با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ |
بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم |
|
دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ |
|
گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ |
|
گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ |
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی |
|
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ |
|
حمدا لک رب نجنی منک فلاح |
|
شکرا لک فی کل مساء و صباح |
من عندک فتح کل باب ربی |
|
افتح لی ابواب فتوح و فتاح |
|
رخسارهات تازه گل گلشن روح |
|
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح |
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد |
|
از سایهی خار دیده گردد مجروح |
|
گر درد کند پای تو ای حور نژاد |
|
از درد بدان که هر گزت درد مباد |
آن دردمنست بر منش رحم آید |
|
از بهر شفاعتم بپای تو فتاد |
|
در سلسلهی عشق تو جان خواهم داد |
|
در عشق تو ترک خانمان خواهم داد |
روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز |
|
آن روز یقین بدان که جان خواهم داد |
|
هر راحت و لذتی که خلاق نهاد |
|
از بهر مجردان آفاق نهاد |
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت |
|
آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد |
|
در وصل زاندیشهی دوری فریاد |
|
در هجر زدرد ناصبوری فریاد |
افسوس ز محرومی دوری افسوس |
|
فریاد زدرد ناصبوری فریاد |
|
با کوی تو هر کرا سر و کار افتد |
|
از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد |
گر زلف تو در کعبه فشاند دامن |
|
اسلام بدست و پای زنار افتد |
|
گر عشق دل مرا خریدار افتد |
|
کاری بکنم که پرده از کار افتد |
سجادهی پرهیز چنان افشانم |
|
کز هر تاری هزار زنار افتد |
|
با علم اگر عمل برابر گردد |
|
کام دو جهان ترا میسر گردد |
مغرور مشو به خود که خواندی ورقی |
|
زان روز حذر کن که ورق بر گردد |
|
آن را که حدیث عشق در دل گردد |
|
باید که زتیغ عشق بسمل گردد |
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون |
|
برخیزد و گرد سر قاتل گردد |
|
ما را نبود دلی که خرم گردد |
|
خود بر سر کوی ما طرب کم گردد |
هر شادی عالم که بما روی نهد |
|
چون بر سر کوی ما رسد غم گردد |
|
دل از نظر تو جاودانی گردد |
|
غم با الم تو شادمانی گردد |
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک |
|
آتش همه آب زندگانی گردد |
|
|