|
حاجت ز که مىخواهى جائى که خدا باشد٭
|
|
|
نظير: تکيه به جبّار کن تا برسى بر مراد
|
|
|
|
٭ زهر است عطاى خلق هر چند دوا باشد
|
............................. (واعظ)
|
|
حاجت مشّاطه نيست روى دلارام را٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
چه حاجت است به مشّاطه روى زيبا را (سعدى)
|
|
|
- معشوق خوبروى چه محتاج زيور است (سعدى)
|
|
|
- چشمى که دلى بَرَد به تاراج
|
دانى که به سُرمه نيست محتاج (ناصرخسرو)
|
|
|
- چه نياز است سيه مويِ جوان را به خضاب (فرّخى)
|
|
|
- به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را (حافظ)
|
|
|
|
٭ وصف تو را گر کند پر نکند اهل فضل
|
............................... (سعدى)
|
|
حاجتمند ژاژخاى باشد و عاشق کور (طوطىنامه)
|
|
حاجتمندى دوّيم اسيرى است (قابوسنامه)
|
|
|
نظير: به درويشى مُردن به که حاجت پيش کسى بردن (سعدى)
|
|
حاجى ارزانى را خبر کن!
|
|
|
نظير: سه دزد بىصدا دارم الّهى
|
حاجّى و مشهدى و کربلائي!
|
|
حاجى برو، کربلائى بيا! (عامیانه).
|
|
|
به مزاح در اين مکان آيند و روند بسيار صورت مىگيرد
|
|
حاجى حاجى را به مکّه مىبيند، کُرد کُرد را به آسياب
|
|
|
نظير: حاجى را کجا ديدى؟ مکّه! مگر حاجى را در مکّه بينى
|
|
حاجى حاجى مکّه! يعنى رفت و آنچه را به وام يا به عاريت گرفته است باز نخواهد گرداند
|
|
حاجى را کجا ديدى؟ مکّه!
|
|
|
رک: حاجى حاجى را به مکّه بيند، کُرد کُرد را به آسياب
|
|
حاجى مُرد شتر خلاص!
|
|
|
نظير: مرگ ناکسان خلاصى بىکسان است
|
|
حارس: مىزنى وارس! (عامیانه).
|
|
|
نظير: يک دست خبر است، يک دست شرّ!
|
|
حاسد غيبگوى و عيبجوى باشد (بختيارنامه)
|
|
حاشا که من از جور و جفاى تو بنالم ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
من نه آنم که ز جور از تو بنالم (حافظ)
|
|
|
- مهربانان زخمها خوردند و نخروشيدهاند (اوحدى)
|
|
|
|
٭ ........................
|
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت (حافظ)
|
|
حاشيهنشين دلش گشاد است
|
|
|
نظير:
|
|
|
جنگ بر نظّاره آسان است دستى از دور بر آتش دارد
|
|
|
- اى برادر ما به گرداب اندريم
|
آنکه شنعت مىکند بر ساحل است (سعدى)
|
|
حاضر به جنگ باش اگر صُلحت آرزوست
|
|
حاکمان در زمان معزولى
|
همه شبلى و بايزيد شوند (سعدى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
اى ناتوان شده به تن و برگزيده زهد
|
زاهد شدى کنون که شدى پير و ناتوان (ناصرخسرو)
|
|
|
- چه سود از دزدى آنگه توبه کردن
|
که نتوانى کمند انداخت بر کاخ (سعدى)
|
|
|
- قحبهٔ پير چه کند که توبه نکند از نابکارى و شحنهٔ معزول از مردمآزارى (سعدى)
|
|
حاکم به حرف روستائى مىگيرد ولى به حرف روستائى ول نمىکند
|
|
|
نظير: |
|
|
به سخن ابله گيرند اما رها نکنند
|
|
|
- انکار بعد اقرار مسموع نيست
|
|
حاکم معزول شب فرار مىکند
|
|
حاکم ولايت که مرغابى باشد در آن ده چه رسوائى باشد
|
|
|
رک: خانه ويران مىشود چون طفل گردد خانهدار
|
|
حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو!
|
|
|
نظير: حالا ديگر اين دول را بگير!
|
|
حالا ديگر اين دول را بگير!
|
|
|
رک: حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو!
|
|
حالا ديگر خاله گردندراز آمده است!
|
|
|
به مزاح و تمسخر: حالا ديگر ناگزيرى ميانجيگرى اين شخص ار بپذيرى
|
|
حالا ديگر نورعلى نور شد!
|
|
|
مردى زنى داشت منوّر نام. منوّر دخترى زائيد اسمش را گذاشتند نورجهان. ظريفى شنيد و گفت: حالا ديگر نورعلى نور شد!
|
|
حالا قلقلکش بدى سال ديگر خبر مىشود!
|
|
|
سخت بىحال و وارفته و بىعرضه است
|
|
حالا که تاخت و تالانه، صد تومان هم لاى پالانه
|
|
|
صورت ديگرى است از: 'حالا که تالان تالان است صد تومان هم زير پالان است' . رجوع به همين مَثَل شود
|
|
حالا که تالان تالان است صد تومان هم زير پالان است!
|
|
|
ريشه و مأخذ اين مثل حکايت زير است که به طنز و شوخى دربارهٔ مردم کاشان ساختهاند:
|
|
|
شبى عدهاى دزد به خانهٔ مردى کاشى ريختند و از اسباب خانهٔ او هر چه قيمتى بود در جوالى ريختند و راه فرار در پيش گرفتند. کاشى بُزدل که از بيم جان در زير لحاف پنهان شده بود صد تومان نقدينهاى را که در زير دوشک مخفى کرده بود به دزدان نشان داد و گفت: حالا که تالان تالان است صد تومان هم زير پالان است!
|
|
|
نظير: دستک بزنيد که هر چه بردند بردند!
|
|
حالا که حاجيش نيست کربلائيش هم نباشد! (عامیانه).
|
|
حالا که خيال پلو است بگذار چرب باشد!
|
|
|
شبهنگام زن و شوهرى از روى خيال نقشهٔ عروسى پسر را مىکشيدند. پدر مىگفت: اگر خداوند براى ما چنين و چنان ساخت براى فرزندمان عروسى مىکنيم. ده من برنج مىريزيم، چهار من روغن صرف مىکنيم، مادر که اسم چهار من روغن و ده من برنج را شنيد از کوره دررفت که مرد حسابى، براى ده من برنج چهار من روغن زياد است. پدر اصرار داشت که مردم محترم مىآيند چهار من روغن کم است. پسر که داستانِ اين 'خيال پلو' را مىشنيد سر از زير لحاف درآورد و گفت: مادرجان، حالا که خيال پلو است بگذار چرب باشد (داستانهاى امثال، تأليف اميرقلى امينى، ص ۱۷۸)
|
|
حالا که داد مىزنى اقلاً! بگو دو نفريم!
|
|
|
رک: به تنبل گفتند: 'برو به سايه، گفت: 'سايه خودش مىآيه' !
|
|
حالا که ديگر از خليفه هم خط آورده!
|
|
حالا که لجه، کلاهش کجه! (عامیانه).
|
|
حالا که لجه، کلاهش کجه! (عامیانه).
|
|
|
مرد ابلهى که الکن هم بود به دکّان بقّالى رفت ماست بخرد ولى هر چه سعى کرد بگويد 'ماست' زبانش راست نيامد. عاقبت خسته شد و ناگزير به بقال گفت: 'حالا که...'
|
|
حالا هم نوبت رقّاصى من است!
|
|
|
خرى و اشترى دور از آبادى در آزادى مىزيستند. نيمشبى چران و چمان به شارع عام نزديک شدند. اشتر گفت: رفيق، ساعتى دم فرو بند تا از آدميان دور شويم، نبايد گرفتار آئيم. خر گفت: اين نتواند بود چه درست در همين ساعت نوبت آواز معتاد من است و در ترک عادت رنج جان و بيم هلاک تن. اين بگفت و بىمحابا بانگ برداشت. کاروانيان بر اثر صدا بيامدند و هر دو را در قطار کشيده بار نهادند. فردا آبى عميق پيش آمد که عبور خر از آن ميسّر نبود. خر را بر اشتر نشانيده اشتر را به آب راندند. چون اشتر به ميان آب رسيد دستافشانى و پايکوبى آغاز کرد. خر گفت: رفيق، اين کار مکن وگرنه من در آب افتم و غرقه شوم. اشتر پاسخ داد: دوش نوبت آواز نا بههنگام تو بود و امروز نوبت رقص ناساز من است! (به نقل با اندک تغيير در عبارات از امثال و حکم دهخدا، ج ۲، ص ۶۸۸)
|
|
|
نظير: تو آوازت را بخوان نوبت رقص من هم مىرسد!
|
|
حال درويش همان بِهْ که پريشان باشد
|
|
|
|
٭ رو خبرِ گنج ز ويرانه پرس
|
......................... (خواجو)
|
|
حال سعدى تو چه دانى که ندارى دردى
|
|
|
رک: تندرستان را نباشد درد ريش
|
|
حال غرقه در دريا نداند خفته در ساحل
|
|
|
رک: کجا داند حال ما سبکباران ساحلها
|
|
حال نکو در قفاى فال نکوست٭
|
|
|
رک: فال نيکو بزن به هر کارى
|
|
|
|
٭ رخ تو در نظر آمد مراد خواهم يافت
|
چرا که...................... (حافظ)
|
|
حال هر کس موافق قال اوست (از جامعالتمثيل)
|
|
|
رک: سخن گواه حال گوينده است
|