|
حشر غلامان على يا غلامان على، حشر غلامان عمر با غلامان عمر
|
|
|
رک: کبوتر با کبوتر باز با باز...
|
|
حضرت خضر را ديديم و بيلمان را پارو کرديم!
|
|
حضور خلوت اُنس است و دوستان جمعند٭
|
|
|
نظير: شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند
|
|
|
|
٭ ................................
|
و اِن يَکاد بخوانيد و بر فراز کنيد (حافظ)
|
|
حفظ اسرار و پردهپوشى را ياد بايد گرفت از پرده
|
حفظ اسرار و پردهپوشى را ياد بايد گرفت از پرده
|
|
|
رک: باش چون پرده رازدار کسان
|
|
حق آنجاست که زور آنجا نباشد
|
|
حق از بهر باطل نشايد نهفت (سعدى)
|
|
|
نظير: حق بگو اگر چه تلخ است
|
|
حق از دهان توپ بيرون مىآيد
|
|
|
رک: حق شمشير بُرّان است
|
|
حقّالنّاس بدتر از حقّالله است
|
|
|
نظير: خدا از حقّ خود مىگذرد از حقّالناس نمىگذرد
|
|
حق با على است
|
|
حق با على است، اما پلو معاويه چربتر است!
|
|
|
عبارتى است طنزآميز در وصف افراد دورو منافق
|
|
|
نظير: هم آش معاويه را مىخورد هم پشت سر على نماز مىخواند
|
|
حق با قوى است
|
|
|
رک: زورت بيش است حرفت پيش است
|
|
حق بالاتر از دوستى با افلاطون است
|
|
حق بده حق بستان
|
|
حقِ بُزِ شاخدار پيش گرگ نمىماند
|
|
حق بگو اگرچه تلخ باشد
|
|
|
نظير: حق نبايد گفتن الّا آشکار (سعدى)
|
|
حق به حقدار مىرسد
|
|
|
نظير:
|
|
|
مالِ على واصلِ على
|
|
|
- شيرِ ميش مال برّه است،
|
|
|
رک: چيزِ کسان ز آنِ کسان است
|
|
حق جلّ و علا مىبيند و مىپوشد، همسايه نمىبيند و مىخروشد (سعدى)
|
|
حق را حق بگو ناحق را ناحق کن
|
|
حق ز حق خواه و باطل از باطل (سنائى)
|
|
حقِ زهرا بردن و دين پيمبر داشتن!٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
مصحفى بر کف چو زينالعابدين
|
خنجرى پر زهر در آستين!
|
|
|
- سيحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه (صائب)
|
|
|
- شرمم از خرقهٔ آلودهٔ خود مىآيد
|
که به هر پاره دوصد شعبده پيراستهام (حافظ)
|
|
|
|
٭ مرمرا باور نمىآيد ز رويِ اعتقاد
|
............................ (سنائى)
|
|
حقّش بود پدرت اسم تو را بگذارد 'آدم' !
|
|
|
به کنايه و تعريض: بسيار خبيث و بدنهاد هستى
|
|
حق شمشير بُرّان است
|
|
|
نظير:
|
|
|
حق از دهان توپ بيرون مىآيد
|
|
|
- حق همان جاست که اندر پى آن شمشيرى است
|
|
حقِّ صحبت و نان و نمک را نگاه بايد داشت (تاريخ بيهقى)
|
|
|
رک: جائىکه نمک خورى نمکدان مشکن
|
|
حقِ على واصلِ على
|
|
|
رک: حق به حقدار مىرسد
|
|
حق گرفتنى است نه دادنى
|
|
حق گوى را زبان ملات دراز بوَد٭
|
|
|
|
٭ حق نيست آنچه گفتهام از هست گو بلى
|
........................ (سعدى)
|
|
حقِ مادر نگاه داشتن بهتر از حج کردن است
|
|
|
نظير: سر ز مادر مکش که تاج شرف
|
گَردى از راهِ مادران باشد
|
|
|
خاک شو زير پاى او که بهشت
|
در قدمگاه مادران باشد (جامى)
|
|
حقِ نان و نمک بسيار باشد
|
|
|
رک: جائىکه نمک خوردى نمکدان مشکن
|
|
حقِ نان و نمک تبه کردن
|
بشکند مرد را سر و گردن (سَمَک عيّار)
|
|
|
رک: جائىکه نمک خورى نمکدان مشکن
|
|
حقِ نان و نمک را نبايد فراموش کرد
|
|
|
رک: جائىکه نمک خورى نمکدان مشکن
|
|
حق همان جاست که اندر پى آن شمشيرى است
|
|
|
رک: حق شمشير بُرّان است
|
|
حقِ همسايه را بايد نگاه داشت
|
|
|
نظير: حق همسايگان بزرگ شمار
|
باطلى گر کنند ياد ميار (اوحدى)
|
|
حقهٔ مهر بدان مُهر و نشان است که بود
|
|
|
رک: ما همانيم که بوديم و محبت باقى است
|
|
حق هميشه حق است و باطل هميشه باطل (تاريخ بيهقى)
|