جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سودا


زن و شوهرى پير که دخترى زيبا داشتند به دور از يکديگر به گدائى مى‌رفتند و دختر هم، رخت وصله‌دار و کفش کهنه مى‌پوشيد و به گدائى مى‌رفت.
روزي، بازرگانى که به هند و مصر زياد سفر مى‌کرد و ثروت فراوان داشت در خيابان با دخترى روبه‌رو شد که تا به آن روز به زيبائى‌اش کس نديده بود و دختر که 'ماه‌منير' نام داشت و دختر همان مرد پير و زن پير گدا بود، راه بر او گرفت و گفت: 'اى مرد خوش‌لباس بر من مرحمتى کن!' بازرگان سکه‌اى بر کف دست دختر گذارد و با تأسفى پُر گِزْش به راهش ادامه داد. چند گامى که پيش رفت از راه ايستاد و به دختر گفت نامت چيست؟ گفت: 'ماه‌منير' گفت: 'از چه گدائى مى‌کني؟' گفت: 'نيازمندم!' گفت: 'پرى‌روئى چون تو، چه شده که به خانهٔ شوى نرفته است؟' دختر نيم‌نگاهى به بازرگان که مردى برازنده و نيکوروى بود انداخت و گفت: 'حرفت را بزن!' بازرگان که به او خواجه حسن مى‌گفتند، با تحسر گفت: 'بى‌گمان، بى‌کس و نَسَب نيستى و نگاهت مى‌رساند که گدائى کارت نيست، اما به عقل من کاسه‌اى زير نيم کاسه است!' دختر گفت: باز که بر سر حرف رفتى و از کس و کار من مى‌پرسي؟!' خواجه حسن گفت: 'بازرگانم و به هند و مصر در پى تجارت مى‌روم، و اکنون که تو را ديدم به فال نيک گرفتم که اگر شوى نکرده‌اى و تنهائي، از تو خواستگارى کنم!' دختر گفت: 'برو و فردا بيا!' خواجه حسن بهت‌زده و پريشان به خانه رفت و تا سپيده که سر زد، پلک بر هم نگذارد.
صبح زود، خواجه حسن به گرمابه رفت و لباس فاخر پوشيد و عطر و گلاب زد و به چهارسو رفت، که دختر را در آنجا به گدائى ديده بود. چندى نگذشت که سروکلهٔ دختر با همان پاى‌پوش و لباس پيدا شد و از هرکه مى‌گذشت طلب سکه مى‌کرد. خواجه حسن خونش به جوش آمد و رگ غيرتش داغ شد. پس تندى خود را به کنار دختر رساند و گفت: 'از هم اکنون دست از گدائى بردار و مرا نزد کسانت ببر!' دختر که خود دل به خواجه حسن داده بود گفت: 'قدرى ديگر صبر کن تا دخلم فزون شود.' خواجه حسن دندان به روى جگر گذاشت و ساعتى به گوشه‌اى نشست و ماه‌منير که کارش تمام شد، به نزدش رفت و گفت: 'من به پيش و تو در پس، بيا!'
آن دو رفتند و رفتند تا از شهر بيرون شدند و خواجه‌ حسن به ميان راه پرسيد: 'مگر به کجا زندگى مى‌کني؟' گفت: 'در بيغوله‌اى که جاى جن و پرى است.' به رفتن ادامه داد. تا آنکه به باغى رسيدند. ماه‌منير از راه بازماند و گفت: 'دمى در باغ بگرد و درنگ‌دار، و پس از آن به سراى بيا!' و از او دور شد. دختر به سرائى قصر مانند وارد شد، تندى حمام کرد و پيراهن قشنگ پوشيد و کمى آرايش کرد و به پيش مادر و پدر خود رفت و گفت: 'خواجهٔ که از او صحبت داشته‌ام، به خواستگارى آمده و در بيرون از سرا است.'
خواجه حسن که ساعتى در باغ به گردش پرداخته بود رو به سوى سراى برد و دق‌الباب کرد، و دختر به دم در آمد و چون خواجه، ماه‌منير را در لباس فاخر و تميز ديد دو صد بيشتر از گذشته دچار شگفتى شد و به‌درون رفت. قصر سراسر پُر نقش و نگار بود و خواجه حسن به باورش نمى‌آمد که ماه‌منير از جنس پريزادان است، و کبکى که مى‌خراميد، و به پيش مى‌رفت، بازى تقدير بر سر راهش قرار داده است.
ماه‌منير، خواجه حسن را به سرسراى برد و در آنجا از او پذيرائى کرد، و خواجه حسن که بر پرده‌هاى زنبورى ريزنقش چشم دوخته بود از گفتن بازمانده بود، تا آنکه پدر و مادر دختر که هر دو پير مى‌نمودند، اما رفتار بزرگ‌منشانه داشتند به سرسرا آمدند و به خواجه خوش‌آمد گفتند. خواجه گفت، به چه منظور آمده، ولى از سوى آنان و ماه‌منير پاسخ مشخصى داده نشد.
صبح زود، خواجه حسن خواب بود که پدر و مادر ماه‌منير، و خود او باغ را ترک کردند و جدا از يکديگر به جانب محلهٔ از پيش معين شدهٔ گدائى‌شان رفتند. خواجه حسن که از خواب برخاست، و کسى را در آنجا نديد، دچار تعجب شد و بيش از پيش به باور آورد که در دامِ اَجنه و پريان گرفتار آمده است! پس، از قصر و باغ به در زد و راهى شهر شد، و چون به چهارسو رسيد باز دختر را ديد که به گدائى مشغول است. عجبا عجبا گفت و به نزد دختر رفت و گفت: 'دق مرگم کردي، و آن دو، مرد پير و زن پير که بودند؟' دختر گفت: 'به مثل تو آدمى بيش نيستم، و آن دو هم که گفتم پدر و مادر من‌اند!' افزود: 'حال برو، و غروب به همان جائى که ديدي، بيا!'
خواجه حسن، ميدان را ترک کرد و با هزار فکر و خيال به کوچه و خيابان پناه برد و تا غروب برسد، نيمه‌جان شد. غروب که فرا آمد، خواجه به باغ رفت و دختر را ديد که چون پريان اوسانه‌ها مى‌خرامد و او را به پيش پدر و مادرش مى‌بَرَد. خواجه که به نزد آنها رسيد پدر ماه‌منير گفت: 'اى خواجه هرکه هستى باش، هرچه دارى داشته باش، اما براى وصلت با دختر من شرطى پيش پايت مى‌گذارم که بايد از پس آن برآئي، و به غير اين، دختر به تو نخواهم داد!' گفت: ' شرط را بگوي!' گفت: 'چون ما به گدائى رو، و مَهرِ دختر من، به گدائى رفتن توست!' گفت: 'خواجه‌اى چون من چگونه به گدائى رود؟' گفت: 'گفتم هرکه هستى باش، مَهرِ ماه‌منير نان گدائى است!' گفت: 'من به گدائى چگونه روم، که هيچ از آن ندانم!' گفت: 'فردا را به همراه ما بيا، و دور از ما، با ما باش، تا تجربه‌ آموزي!'
فردا روز، پيرمرد و پيرزن و ماه‌منير جامهٔ وصله‌دارى پوشيدند و هر يک به راهى رفتند. و خواجه به‌دنبال پيرمرد و دور از او، به راه افتاد. مرد پير تسبيحى و کيسه‌اى کوچک به‌دست گرفته بود و قيافه چنان تغيير داده بود که شناخته نمى‌شد. پس به مسجد رفت و در مسجد به نزد قاضى شهر شد و گفت: 'اى قاضى اهل و عيال و خانه‌مانى اندک دارم و در پى معاش بودم که پايم به اين کيسهٔ کوچک خورد، به خيالم آمد که گندم برشته است، ولى گندم نبود و جواهر است. حال اين کيسه را به تو دهم که يا به صاحبش برگرداني، و يا به بيت‌المال دهى تا صرف مردم کند.' و پس از آن گفت: 'روزه دارم، و اگر عملم را به خير مى‌بينى به جماعت بگو بر من صدقه دهند! قاضى رو به جماعت کرد و گفت: 'بر اين مرد حلال‌خور، کومک کنيد!'
مرد پير، جيبش را که از صدقه و خيرات پُر کرد، مسجد را ترک گفت و خواجه به‌دنبالش رفت، و چون به او رسيد پرسيد: 'اين چه بود که کردي؟!' گفت: 'کمى درنگ‌دار تا بينى زنم چه مى‌کند!' پس مرد پير، خواجه را به گذرى بُرد، که در آنجا زنش گريبان چاک کرده بود واويلا مى‌گفت. چون از او پرسيدند چه پيش آمده است، گفت: 'مشاطه‌گر دختر شاه هستم، و کيسه‌اى جواهر از او به نزد من بود، و اکنون آن را گم کرده‌ام، و از شدت ترس استخوان بر استخوانم بند نيست!' در اين هنگام قاضى که راه عبورش از آنجا بود، پيش آمد و گفت: 'اى زن، نشانهٔ کيسهٔ جواهر را بگوي!' و زن موبه‌موى نشانى داد، قاضى کيسهٔ جواهر را به او سپُرد و پيرزن به آنى از سرگذر غيب شد. خواجه حسن که دچار تحيّرى وصف‌ناشدنى شده بود، به‌دنبال پيرمرد راهى باغ شد و چون به آنجا رسيد، پيرزن و ماه‌منير هم به قصر رسيده بودند.
پيرمرد و پيرزن، و ماه‌منير به حمام رفتند و ساعتى بعد پاکيزه و آراسته در سرسرا ظاهر شدند، و چون دختر کنار خواجه حسن قرار گرفت، گفت: 'آنچه امروز ديدي، شمه‌اى از شغل ماست!' خواجه گفت: 'هرگز به چنين امرى تن درنمى‌دهم!' دختر گفت: 'پس فکر مرا از دل به در کن، و منتظر ممان!' خواجه که بغض کرده مى‌نموُد به نزد پيرمرد رفت و کنارش نشست و پيرمرد گفت: 'اى خواجهٔ بازرگان، دو چشمه از شغل ما را ديدي، اکنون اگرچه همچنان به وصل دخترم انديشه داري، مهريهٔ به گدائى رفتن را بپذير!' خواجه که به شَر عشق درمانده بود، و قرار نداشت: گفت: 'هرچه مراد کني، خواهم کرد!' گفت: 'در چهارسو دکانى به اختيارت مى‌گذارم، چند روزى با هر لباسى که خواستى کاسبى کن، پس شبي، شبانه هرچه در دکان است از آن بيرون بياور، و فردايش به در دکان برو، و بر سر بزن و بگو هرچه در دکان بوده، دزدان برده‌اند و حال جز خاک سياه چيزى مرا نيست که بر سر بريزم. مردم به تو رحم خواهند کرد، و يک روزه به مالى بسيار دست خواهى يافت!'
فردا، بازرگان شکل و قيافه‌اش را تغيير داد و به در دکان رفت و شروع به کاسبى کرد، و چون هفته‌اى بگذشت همان پيش آورد که پيرمرد به او ياد داده بود. مردم خواجه را کمک کردند، و او هرچه به‌دست آورده بود، برداشت و به باغ بُرد.
مرد پير و زن پير دست ماه‌منير را دست خواجه گذاشتند و گفتند:
'اکنون تو داماد مائي، مهر تو پذيرفته شد.'
- سودا
- سنت‌شکن ص ۸۱
- گردآورى و بازنويسي: محسن ميهن‌دوست
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید