دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
علی لنگ (۲)
بوى دم بزرگ از آن به درآمد. دانستند که جاى خزانه در دورن چاه است که برود، که نرود. برادر بزرگ گفت: 'من مىروم!' طناب به کمرش بستند و از چاه پائينش دادند. امّا هنوز به نيمه راه نرسيده بود که داد زد: 'سوختم، سوختم!' بالايش کشيدند. برادر ميانى گفت: 'نوبت من است.' او هم به چاه رفت. ولى به ميان آن نرسيده بود که فرياد کرد: 'سوختم، سوختم!' او را هم بالا آوردند. تا آن که 'علىلنگ' را به داخل چاه فرستادند! علىلنگ به ميان چاه که رسيد، داد زد: 'سوختم، سوختم!' ولى برادرانش توجهى نکردند و او را همچنان پائين دادند و دست آخر طناب را هم بريدند و علىلنگ در ته چاه افتاد. شمشير و خنجر، طلا و جواهر و چيزهاى ديگر فراوان بود. علىلنگ گشت و گشت تا سنتور پدرش را يافت. امّا از آنجائى که طناب را برادرانش بريده بودند، او در ته چاه نمىدانست چه کند. علىلنگ فرياد برآورد: 'بالايم بکشيد.' برادران پاسخ دادند تا سنتور را بالا نيندازي، تو را بالا نمىکشيم، علىلنگ سنتور را بالا انداخت، برادران آن را گرفتند و با هم ساختند که او را بالا نکشند، و رفتند! براداران با خود گفتند: 'حالا ما به گلهدار و شتربان و گوچران خواهيم گفت: 'ديديد که دربارهٔ ما اشتباه کرديد. اين مائيم که سنتور پدرمان را از شاه گرفتيم و او را کشتيم!' |
برادران هنگامى که به خانه باز مىگشتند، در راه شتربان، گلهبان و گوچران را ديدند و سنتور را نشان دادند و گفتند چنين و چنان شد. و چنين کرديم ولى هيچ يک باور نکردند و گفتند، کار کار علىلنگ است. برادر بزرگ و برادر ميانى وقتى به خانه رسيدند، پدر و مادرشان پرسيدند که على کجاست، و آنها گفتند که او را نديدهاند! |
بشنويم از علىلنگ که برادران در ته چاه جايش گذاشتند، و پى کار خود رفتند علىلنگ چون چنين ديد خنجرى برداشت و شروع به کندن ديوارهٔ چاه کرد، تا آنکه به نور رسيد. على سر از بيابانى درآورد که در آن برزگرى زمين را شيار مىزند. على نزد برزگر رفت و پرسيد اينجا کجا است. برزگر به على گفت: 'اينجا سخن مگو گه سرزمين ديوانگان است، و اگر بفهمند تو را مىکشند.' على گفت: 'قطرهاى آب، و تکه نان به من برسان که از تشنگي، و گرسنگى جانم به لب رسيده است.' برزگر که رفت على به شيار پرداخت. برزگر که بازگشت على از شيار دست کشيد و نان و آب را از او گرفت و با آن جانى تازه کرد. |
على غذايش را که خورد، از برزگر جدا شد و رو به سوى سرنوشت به راه افتاد، آمد و آمد تا به چشمهٔ آبى رسيد که در کنارش درخت کهنسالى سر به آسمان داشت. على آبى زد و کنار چشمه و سايهٔ درخت به استراحت پرداخت. امّا چندى نگذشت که صداى جيغ چند پرنده را از بالاى سرش شنيد سر که بلند کرد مار بزرگى را ديد که به سوى بچههاى سيمرغ مىخزيد. علىلنگ دشنه را از کمر درآورد و مار را زخم زد و کشت. جوجهها آرام شدند و على هم در پناه سايه درخت به خواب رفت. |
على در خواب خوش بود که سر و کلهٔ سيمرغ پيدا شد. و همين که آدمىزادى را ديد که در سايهٔ درخت به خواب رفته است. با خود گفت: 'اينجا و آدمىزاد!' و باز پرزد و به کوه رفت. سيمرغ تخته سنگ بزرگى برداشت و سوى علىلنگ آمد تا خواست آن را به روى او بيندازد. بچههايش به سر و صدا در آمدند و او را از اين کار بازداشتند و گفتند: 'اگر اين آدمىزاد نبود، حالا در شکم مار بوديم.' سيمرغ هم که چنين شنيد، گفت: 'بيدار که شد در حقش خوبىها خواهم کرد!' |
على از خواب که بيدار شد سيمرغ سلامش کرد و پرسيد: 'اى جوان: آدمىزاد و اينجا؟!' على قصهٔ خويش را از آغاز تا کشتن مار براى سيمرغ تعريف کرد. و سيمرغ هم قول داد که او را به پدر و مادرش برساند. |
سيمرغ، علىلنگ را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد! آنقدر آمدند و آمدند، تا به قلعهاى رسيدند. در قلعه، عروسى بود. و على از سيمرغ خواهش کرد که آنجا فرود بيايند! همين که سيمرغ بر زمين نشست على گفت: 'حالا تو به سوى بچههاى خود بازبگرد، هر وقت مرا به تو نيازى افتاد صدايت خواهم کرد.' سيمرغ پرى از بالهاى خود را جدا ساخت و به على داد و گفت: 'هر هنگام که پر را آتش بزني. به سويت خواهم آمد!' |
على در قلعه مشاهده کرد که براى عروسى به هيزم احتياج دارند. پس گفت که هيزم را او فراهم مىکند! چندى نگذشت که هيزم فراوانى گرد آورد و در برابرش مزد کارگشائى گرفت! |
شب، على در قلعه ماند و در عروسى شرکت کرد و فردا صبح خيلى زود پر سيمرغ را آتش زد و چندى بعد سيمرغ در قلعه حاضر شد. على بر پشت سيمرغ به سوى ديار او به پرواز در آمد. در ميان راهٔ سيمرغ احساس گرسنگى کرد. و در پرواز سست شد. على خنجر از کمر برکشيد و از رانش لختى (در اينجا به معناى پارهاي، و نه لحظهاي!) در آورد و به سيمرغ داد. سيمرغ تا تکهاى از ران على را ديد گفت: 'من چشمى به گوشت تو ندارم. مىتوانم به زمين بيايم و شکارى بزنم!' و ران على را به او باز گرداند! |
سيمرغ به زمين آمد. و ران على را با آب دهان خويش سر جايش چسباند. بعد شکارى زد و خود را با آن سير کردند! سيمرغ و على سير که شدند باز به پرواز در آمدند! |
سيمرغ آنقدر آمد و آمد تا بر بام خانهٔ علىلنگ قرار گرفت. امّا بيش از آنکه او را بر بام بگذارد. على خواهش کرد که در رفتن عجله نکنند. و در خانهٔ او قدرى استراحت کند. سيمرغ گفت: 'بچههايم گرسنهاند و کسى هم نيست که به آنها برسد!' سيمرغ على را در آغوش گرفت و با دلتنگى از هم جدا شدند. على همين که در خانه خود را برابر پدر و مادر و برادرانش ديد، خوشحالى نشان داد ولى نتوانست آنچه بر سرش آمده براى پدر و مادرش تعريف نکند. |
فرداى آن روز پدر علىلنگ پوست پياز و گهسگ فراهم آورد، و آن دو برادر را که پسرهاى خودش بودند. در ميان پوست پياز و گهسگ که آتش زده بود فرستاد! |
- علىلنگ! |
- سيب خندان و نارگريان، ص ۱۰۳ |
- گردآوردي:محسن مهين دوست |
- انتشارات فريد ـ چاپ اول ۱۳۷۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست