|
به فرمان نادان مکن هيچکار٭
|
|
|
نظير: بر جاهل اعتماد مکن (خواجه عبدالله انصارى)
|
|
|
|
٭ ............................
|
مشو نيز با پارسا بادسار (اسدى)
|
|
به قاطر گفتند: پدرت کيست؟ گفت: اسب آقادائىام است (عامیانه).
|
|
|
نظير:
|
|
|
استر را گفتند: پدرت کيست؟ گفت: خالهام ماديان است
|
|
|
- سگ بابا نداشت سراغ حاجعمويش را مىگرفت!
|
|
|
- گوش استر که دراز است گواست
|
کش نه اسپ است پدر بلکه خر است (جامى)
|
|
به قول مردم مست اعتبار نتوان کرد
|
|
|
نظير: مست گويد همه بيهوده سخن (ابن يمين)
|
|
به قنديل يخ آتشى درنگيرد
|
|
|
محبت به آدم بىاحساس بىاثر است، آدم بىاحساس محبت را درک نمىکند
|
|
به کارخانهٔ خدا نمىتوان دست برد
|
|
به کارهاى گران مرد کارديده فرست ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
جز به خردمند مفرما عمل (سعدى)
|
|
|
- به ناکار ديده مفرماى کار (سعدى)
|
|
|
- کار را به کاردان بايد سپرد
|
|
|
|
٭ ...........................
|
که شير شرزه درآرد به زير، خمِّّ کمند (سعدى)
|
|
به کام دل رسد يک روز صابر٭
|
|
|
رک: صبر تلخ است وليکن برِ شيرين دارد
|
|
|
|
٭ همى گفتش صبورى کن که آخر
|
.................(اسعد گرگانى)
|
|
به کاهل گفتند: کوچ کن! خواب رفت!
|
|
|
رک: تازيِ خوب وقت شکار بازيش مىگيرد
|
|
به کجا رود کبوتر که اسير دام باشد٭
|
|
|
|
٭ عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
|
....................... (سعدى)
|
|
به کچل گفتند: چرا زلف نمىگذارى؟ گفت: من از اين قرتىگرىها خوشم نمىآيد! (عامیانه).
|
|
|
نظير:
|
|
|
کچل از زلف عاريه بدش مىآيد!
|
|
|
- پيرزن دستش به آلو نمىرسيد گفت: ترش است!
|
|
|
- گربه دستش به دنبه نمىرسد مىگويد بو مىدهد
|
|
|
- شغال پوزش به انگور نمىرسد مىگويد تُرُش است
|
|
به کچل گفتند: کلاهت را آب برد! گفت: بگذار ببرد، براى سرم گشاد بود!
|
|
|
نظير:
|
|
|
شلوار لوطى را دزديدند، گفت: بگذار ببرند توش تيز داده بودم! (عامیانه).
|
|
|
- ملانصرالدين از الاغش افتاد پائين. گفت: همين جا مىخواستم پياده بشوم!
|
|
|
- پيرزن دستش به آلو نمىرسيد گفت ترش است
|
|
|
- اگر لوطى نگويد دنيا به گُندم دلش مىگَندد.
|
|
|
رک: کلاه کچل را آب برد، گفت: براى سرم گشاد بود!
|
|
به کچل گفتند: شُستى؟ گفت: بافتم! (به تعريض و کنايه بهکار برند)
|
|
به کچله مىگويند زلفعلي!
|
|
|
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور!
|
|
به کدام دنده بخوابانمت که بادت در نرود؟ (عامیانه).
|
|
|
رک: آدم نمىداند به کدام سازش برقصد
|
|
به کدام سازت برقصم؟
|
|
|
رک: آدم نمىداند به کدام سازش برقصد
|
|
به کژدم گفتند: چرا به زمستان درنيائى؟ گفت: به تابستانم چه حُرمت است که در زمستان نيز بيرون آيم؟
|
|
به کسب کوش که کاسب بوَد حبيبالله!
|
|
|
نظير: کاسب حبيب خداست
|
|
به کشکينه و پشمينهٔ خود بساز
|
|
|
نظير: بايد ساخت با آب و نان و کاسهٔ خويش
|
|
به کلاغ گفتند چرا پير شدى؟ گفت بسکه قارِّ بيخود زدم
|
|
|
نظير: به سگ گفتند چرا پير شدى؟ گفت بسکه واقِّ بيخود زدم
|
|
به کم خوردن کسى را تب نگيرد٭
|
|
|
رک: يک لقمه کمتر بخور گير حکيم نيفتى...
|
|
|
|
٭ .............................
|
به پُرخوردن به روزى صد بميرد (نظامى)
|
|
به کمتر خورش بس کن از خوردنى (فردوسى)
|
|
|
رک: يک لقمه کمتر بخور گير حکيم نيفتى...
|
|
به کوچکان تو مفرماى کارهاى بزرگ
|
|
|
نظير: مده کار مُعظم به نوخاسته (سعدى)
|
|
به کور که رحم بکنى شاهين ترازو را مىگيرد
|
|
|
رک: هر که در دلش رحم است در نشينش زخم است
|
|
به کوشش نرويد ز خاراگيا (فردوسى)
|
|
|
رک: تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
|
|
به کوشش نرويد گُل از شاخ بيد٭
|
|
|
رک: تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
|
|
|
|
٭ ...........................
|
نه زنگى به حمّام گردد سفيد (سعدى)
|
|
به کيشى آمده بود به فيشى رفت. مأخوذ از حکايت زير:
|
|
|
سلطانالعارفين بايزيد بسطامى به شهرى رسيد. در بازار قدم مىزد و در احوال مردمان نظاره مىکرد. در دکان آشپزى ديد پلو پخته و مرغهاى بريان روى آن نهاده. بهخاطرش رسيد. يک قدرتنمائى بکند. مرغان پخته را کيش کرد. مرغها زنده شدند و به هوا پريدند. مردم که اين کرامت را از بايزيد ديدند بهسوى او شتافتند و لباس او را قطعه قطعه کردند و بهعنوان تبرک با خود بردند. بايزيد چون ديد که غوغاى عظيمى به پاخاسته و هزاران نفر به دنبالش روان شدند پشيمان شد و بهسرعت خودش را به خارج از شهر رسانيد اما ديد که هنوز خلقى انبوه او را دنبال مىکنند. بند شلوار خود را باز کرد و علناً و به عمد رو به قبله شروع به ادرار کردن نمود. مردم عوام از مشاهده اين حال بر او تف و لعنت کردند و متفرق شدند آنگاه بايزيد رو به مريدان خود نمود و گفت: 'به کيشى آمده بودند، به فيشى رفتند!'
|
|
به گاو گوسفند کسى ضرر ندارد
|
|
به گدا گفتند: برو براى خودت کار پيدا کن. گفت: کو فرصت؟
|
|
به گدا گفتند خوش آمد، توبرهاش را کشيد پيش آمد
|
|
|
رک: گدا را که رو بدهى ادعاى قوم و خويشى مىکند
|
|
به گربه شدم راضى، گربه هم مىکند نازى
|
|
|
نظير: به خر شدم راضى، خر هم مىکند نازى
|
|
به گربه گفتند فضلهات درمان است خاک رويش پاشيد
|
|
|
نظير: گربه را گفتند نجاست تو دواست، خاک بر سرش کرد
|
|
به گِرد بدى تا توانى مگرد٭
|
|
|
|
٭ نکوئى بوَد جوشن نيکمرد
|
.............(ملکالشعراء بهار)
|
|
به گِرد بلا تا توانى مَگَرد ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
دائم کند حذر ز خطر مردم خطير (قطران)
|
|
|
- اگر خواهى سلامت بر کنار است (سعدى)
|
|
|
|
٭ بگفتند کاى شاه آزادمرد
|
.................... (فردوسى)
|
|
به گِرد طمع تا توانى مگرد٭
|
|
|
|
٭ دل مرد طامع بوَد پر ز دود
|
..................... (فردوسى)
|
|
به گرسنگى مردن بِهْ که حاجت به کسى بردن (سعدى)
|
|
|
رک: به درويشى مردن بِهْ که حاجت پيش کسى بردن
|
|
به گرگ گفتند: تو را چوپانى دادهاند. بگريست. گفتند، چرا گرئى؟ گفت: ترسم دروغ باشد!
|
|
به گفتار زنان هرگز مکن کار (ناصرخسرو)
|
|
|
رک: مشورت با زنان تباه است و...
|
|
به گفتِ انبياء از خواب برخيز
|
|
|
رک: سحرخيز باش تا کامروا باشى
|
|
به گفتنِ آتش زبان نسوزد
|
|
|
رک: از گفتن آتش زبان نسوزد
|
|
به گِل چگونه توان روى آفتاب نهفت٭
|
|
|
رک: آفتاب به گِل نشايد اندود
|
|
|
|
٭ فروغ روى تو را خانه کى حجاب شود
|
..................... (ابن يمين)
|
|
به گمانش پشت تلّ خيار زارى است
|
|
|
نظير: به خيالش پشت تپّه خيارستان است
|
|
به گمانش علىآباد شهرى است
|
|
|
نظير:
|
|
|
به گمانش پشت تَلْ خيارزاى است
|
|
|
- به خيالش پشت تپّه خيارستان است
|
|
به گمراه گفتند: اسمت چيست؟ گفت: رهبر!
|
|
|
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور
|
|
به گنجشک گفتند: منار به فلانت! گفت: يک چيزى بگو که بگنجد!
|
|
|
به گنجشکى عقابى کى شود سير٭
|
|
|
|
٭ به مهمان غزالى کى شود شير
|
......................... (نظامى)
|