شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

گلخنی


پادشاهى لباس درويشى مى‌پوشيد و به ميان مردم مى‌رفت، و با اين کار از حال و روزشان خبر مى‌يافت. روزى پادشاه به گُلخن حمامى رفت و در آن جا جوان خوش قد و بالا و زيبائى را ديد که از هر جهت برازنده مى‌نمود. دلش سوخت و چيزى به زبان نياورد، اما خطى چند نوشت و آن را به‌دست جوان داد. پادشاه که از گُلخن دور شد، گلخندى نامه را باز کرد و خواند، ديد نوشته: 'حيف چون توئى که پاى آتش گلخن جوانى‌ات را سپرى مى‌کني!'
گُلخنى مدتى به فکر نشست، و دست آخر از جايش بلند شد و به بازار رفت، دستى لباس فاخر و تهيه کرد و به حمام بازگشت. به درون حمام رفت و داخل خزينه شد و خود را خوب شست، و گفت: 'دنيا را چه ديده‌اى از حالا بازرگانم!'
گُلخنى به سراغ بازرگانى که نامش را شنيده بود رفت و گفت: 'فرزند بازرگانى با چنين مشخصاتى هستم، و از آن جا که کسرى آورده‌ام، به پانصد تومان مرا نياز افتاده است!' بازرگان که با جوانى مؤدب و خوش صحبت رو به رو شده بود، باور کرد و مقدارى که گلخنى خواسته بود، به او داد. گلخنى با همين شيوه به در خانهٔ دو بازرگان ديگر رفت و از هر يک پانصد تومان گرفت، سپس راهى بازار مال فروشان شد و در آنجا چند شتر خريد و چند آدم براى سفر اجير کرد.
جوان گلخنى کاروان به راه انداخت و به همراهانش گفت، به شهر دور مى‌‌روند تا کالا فراهم آورند. کاروان راه بيابان را گرفت و رفت، رفت و رفت تا به دروازهٔ شهرى رسيد که حاکم آن ملک‌محسن نام داشت. گفت: 'به ملک‌محسن بگوئيد پسر فلان پادشاه از اين شهر مى‌گذرد!' خبر به حاکم بردند و او با غلامان و سرسپردگان خود به پيشواز گلخنى رفت. او را در آغوش گرفت و گفت: 'هرگز باورم نمى‌شد که شاه را چنين فرزندى بوده باشد!' و جوان صحبت‌هاى معمول را به زبان آورد و حاکم با احترام بسيار او را به خانهٔ خود برد.
گلخنى چون به خانهٔ ملک‌محسن رسيد، زن حاکم از اين که شاهزاده‌اى زيبا و خوش‌گفتار به خانهٔ آنان آمده است، بس خوشحال شد و از آنجا که دختر پا به بختى داشت زودى او را به حمام فرستاد و آرايشش کرد و گفت کمر به خدمت شاهزاده بربندد.
گلخنى و دختر هنگامى که با هم رو به رو شدند، نه يک دل، به صد دل عاشق يکديگر شدند و حاکم که پى به اين نکته برد گفت: 'دختر و پسر را خدا آفريده تا با هم ازدواج کنند، و چه بهتر که دختر مرا همسرى پيدا بشود!' جوان گلخنى که منتظر چنين گفته‌اى بود روى خوش نشان داد و دختر را از پدرش خواستگارى کرد.
چندى نگذشت که عروسى گرفتند و ملک‌محسن براى شاه نامه نوشت شرح قضايا را بازگفت. چون نامه به‌دست شاه رسيد، دچار شگفتى شد، و از اين که کسى خود را جاى فرزند او جا زده و رندى کرده است، به فکر فرو رفت و از آنجا که حاکم نوشته بود آنان به زودى به پيش شاه خواهند آمد، دندان روى جگر گذاشت و چشم به‌ راه بازگشت فرزند نديدهٔ خود شد.
هفتهٔ بعد کاروانى با جهيزيهٔ فراوان عازم پايتخت شد، و به دروازهٔ شهر که رسيد، گلخنى کاروان را از حرکت باز ايستاند و به شاه پيغام فرستاد فرزند در دروازهٔ شهر منتظر پيشواز پدر است. شاه به همراه غلامان و لشکريان به دروازهٔ شهر آمد و تا چشمش به جوان گلخنى افتاد، سبيل‌هايش جابه‌جا شد، جوان از اسبش پائين آمد و دست زنش را گرفت و خودش را در آغوش شاه افکند. شاه گفت: 'چه مى‌کني؟!' گفت: 'پيروى همان نامه عمل مى‌کنم!' و افزود: 'اگر خطا مى‌نمايد عقوبتى جايز نيست!' شاه که خود هوشمند و رند بود، شستش خبردار شد که جوان گلخنى از همان نظر اول او را که در لباس درويشى بوده شناخته است، و تا حال هر چه کرده، از نصيحتى است که خود کرده است. شاه لبخند به لب آورد و آغوش گشود و گفت جارچيان به مردم بگويند فرزندى از فرزندان شاه که از زنى ديگر است، و در جائى ديگر بوده است، هم اکنون با همسر خود به شهر وارد مى‌شود. مردم به استقبال آمدند و شاه از آن پس توانست از فکر جوان گلخنى که فرزند خوانده‌اش بود، بهره گرفت.
- گلخنى
- نه کليد ـ ص ۷۶
- گردآورى و بازنويسى: محسن مهين‌دوست
- انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسا‌نه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید