چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

گنجشک


يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. گنجشکى به صحرا پر زد. ناگهان خارى به پايش رفت، ناله‌کنان با خود گفت: 'چه کنم، چه نکنم!' تا اينکه در گوشهٔ صحرا، نزديک آبادي، تنورى را ديد که روشن است و پيرزنى دارد نان مى‌پزد. پيش پيرزن رفت و به او گفت:
- خار را از پايم در بياور!
پيرزن دلش به حال گنجشک سوخت، خار را از پايش درآرود و توى تنور انداخت. گنجشک در آن حال گفت:
- پس اين همه نان‌هائى که پختى از خار پاى من بوده، زود باش خارم را بده! والاّ نان‌هايت را مى‌گيرم و مى‌پرم.
پيرزن از حرف گنجشک، از ته دل خنديد و گفت:
- تو گنجشک به اين کوچکي، چطورى مى‌توانى نان‌هايم را بردارى و بِبَرى به آسمان!
گنجشک جواب داد:
- ياالله! خارم را بده! والاّ مى‌بينى که چطورى نان‌هايت را بر مى‌دارم.
پيرزن گفت:
- خار را که توى تنور انداختم و سوخت، حالا ببينم تو چه جورى نان‌هايم را مى‌بري!
گنجشک اين‌ور پريد، آن‌ور پريد و گفت:
-‌ 'جينگره جينگرم، جينگر، جينگر!' سفره نان را گرفت و به هوا پريد. رفت، رفت و رفت؛ رسيد به دامنهٔ کوهي. چوپانى را ديد که پِشکل‌هاى گوسفند را توى لاک (ظرف شبيه کاسه) شيرش ريخته، و دارد مى‌خورد. به چوپان گفت:
- چرا دارى پشکل مى‌خوري؟
چوپان جواب داد:
- برايم نان نياورده‌اند، حالا من از گرسنگي، پشکل را با شير مى‌خورم.
گنجشک گفت:
- بيا اين نان‌هاى تازه را بگير و با شير بخور!
چوپان قبول کرد و سفرهٔ نان را گرفت. شير و پشکل را دور ريخت و لاک را شُست و دوباره پر از شير کرد و درونش نان ريز کرد و خورد. ساعتى گذشت. گنجشک به چوپان گفت:
- عمو چوپان! نان‌هايم را بده!
چوپان گفت:
- چه ناني! خودت گفتى بخور، من هم خوردم، حالا نانى نيست.
گنجشک گفت:
- من اين چيزها، حاليم نمى‌شود! يا نان‌هايم را بده، يا اينکه گوسفندت را مى‌گيرم و مى‌برم.
چوپان خنديد و گفت:
- تو مگر مى‌توانى گوسفندى را بردارى و ببري!
گنجشک جواب داد:
- حالا ببين، چطورى اين کار را مى‌کنم.
گنجشکه باز اين‌رو پريد، آن‌ور پريد و گفت:
'جينگره جينگرم، جينگر، جينگر!' گوسفندى را برداشت، رفت، رفت و رفت.
به شهر رسيد. در آن شهر ديد غوغائى به پا است. اين‌ور پريد آن‌ور پريد و پرسيد: 'در اين شهر، چه خبره؟' گفتند: 'حاکمِ شهر، عروسى دارد.' به مجلش عروسى رفت و ديد که دارند سگ و گربه مى‌کشند. پرسيد: 'چرا گوسفند نمى‌کشند؟' جوابش دادند: 'اينجا گوسفندى نداريم.'
گنجشک گفت:
'اين هم گوسفند، گوشت پلو عروسى‌تان!' و بعد در عروسى هم شرکت کرد. جشن عروسى که تمام شد به صاحب مجلس عروسى گفت:
- گوسفندم را بدهيد!
داماد هم گفت:
- تازه خودت گوسفند را پيشکش مجلس عروسى کردي.
گنجشک گفت:
- من حاليم نمى‌شود، فقط گوسفندم را مى‌خواهم.
داماد باز گفت:
گوسفندمان کجا بود که به تو بدهيم.
گنجشک گفت:
- حالا که اين‌طور شده، من هم عروستان را بر مى‌دارم و با خودم مى‌برم.
صاحب مجلس عروسي، داماد، همه و همه از اين حرف خنديدند. گنجشکه اين‌ور پريد آن‌ور پريد و گفت:
'جينگره جينگرم، جينگر، جينگر!' عروس را ربود به آسمان پريد. رفت، رفت و رفت تا اينکه به‌جائى رسيد که در آنجا، مردى بالاى درختى نشسته بود و داشت تَنبوره مى‌زد. گنجشک به مرد گفت: 'بيا اين عروس مال تو! تو هم تَنبوره‌ات را به من بده!' مرد تنبوره‌زن، تنبوره‌اش را به گنجشک داد و عروس را گرفت. گنجشکه با تنبوره‌ بالاى آخرين شاخهٔ درخت نشست و خواند:
خار را دادم نون گرفتم تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر
نون را دادم گوسفند گرفتم تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر
گوسفند را دادم عروس گرفتم تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر
عروس را دادم تنبوره گرفتم تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر
همين‌که گفت: 'عروس را دادم، تنبوره گرفتم جينگرو، جينگر، جينگر!' تنبوره از چنگش افتاد و شکست. بعد از شاخه درخت به پائين پريد، آن‌قدر خودش را زد، و زد تا اينکه جان داد و مُرد.
- (افسانه‌) گنجشک
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار ـ ص ۲۳۱
- حسين ميرکاظمى
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید