شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خدارحم و بی‌رحم


دو برادر بودند يکى به‌نام خدارحم که آدم مهربانى بود و ديگرى به‌نام بى‌رحم که آدم خوبى نبود. اين دو برادر با هم جنگشان گرفت و قهر کردند. يکى از آنها از خانه بيرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به صحرا رسيد. شب شد. يک خانه خرابه‌اى ديد. داخل شد تا شب را در آنجا استراحت کند. در آن خانه خرابه‌اى ديد. داخل شد تا شب را در آنجا استراحت کند. در آن خانه تاقچه‌اى در نزديکى سقف اتاق بود. به داخل آن تاقچه رفت. شب شد. حيوانات مختلفى وارد حياط منزل شدند تا شب را استراحت کنند. کفتار گفت: بوى آدميزاد مى‌آيد. ديگرى به او گفت آدميزاد اينجا بيايد چه کند؟ اشتباه مى‌کني. شير گفت: هر کس حکايتي، داستاني، متلي، مى‌داند بگويد. گرگ شروع به تعريف کردن کرد و گفت:
درخت کُنارى است که هفت خمره جواهر زير آن خاک است اگر آدميزاد بداند آنها را تا هفت نسل از او بخواد کم نمى‌شود.
کفتار گفت: سوراخى در زير همين کُنار است سنگى بر روى آن، که وقتى آفتاب بالا مى‌آيد موشى است در آن سواخ، چهل اشرفى دارد. آنها زير نور آفتاب مى‌درخشند و آن موش به دور آنها مى‌رقصد. اگر آدميزاد بداند سنگ را برمى‌دارد و اشرفى‌ها را مى‌برد.
شير گفت: دختر پادشاه ديوانه است. هر حکيمى را مى‌آ‌ورند نمى‌تواند خوبش کند. پدرش (شاه) اتاقى دارد پر از سر و اتاقى پر از تن، که هر کس از حکيمان آمد و نتوانست او را شفا دهد سرش را ببرند. اگر آدميزاد بداند گله گوسفندى است که از اين راه مى‌گذرد، سگى همراه اين گله. اگر سگ را بکشد و کمى از مغز استخوان پايش را در بينى دختر بگذارد دختر خوب مى‌شود.
خدارحم داشت اين حرف‌ها را مى‌شنيد تا صبح حيوانات حکايت کردند صبح که شد هر کدام از حيوانات راه خود را گرفتند و رفتند. خدارحم از تاقچه پائين آمد، به سر جوى رفت و وضو گرفت و نماز خواند. رفت کنار درخت سنگ را برداشت. آفتاب بالا آمد. موش اشرفى‌ها را درآورد و شروع به رقصيدن کرد. سنگى به موش زد و آن را کشت. اشرفى‌ها را برداشت و رفت تا به گله رسيد. به چوپان گفت: اين سگ گله را به من بفروش. چوپان گفت: اگر سگ نباشد گله‌ام را گرگ مى‌خورد. نمى‌فروشم. خدارحم گفت: اين دو اشرفى گفت: نمى‌فروشم. خدارحم اصرار کرد، گفت: اين چهار اشرفي. بالأخره چوپان قبول کرد و سگ را به او داد.
سگ را با چماقى بر سرش زد و کشت. پايش را بريد و مغز استخوان را درآورد و آن را در ظرف کوچکى گذاشت و رفت. سپس به زير درخت کُنار رفت و زمين را کند تا به حفره‌هاى گنج رسيد. مقدار کمى برداشت زيرا اگر زياد برمى‌داشت خمره‌ها به اعماق زمين فرو مى‌رفتند، سپس رفت تا به خانه پادشاه رسيد. وارد شد و گفت: من حکيم هستم و براى معالجه دختر پادشاده آمده‌ام. به او گفتند: هزاران حکيم آمده‌اند، کارى نکردند و سرشان بريده شد. تو هم نمى‌توانى و کشته مى‌شوي.
خدارحم گفت: اگر نتوانستم دختر پادشاه را معالجه کنم مرا بکشيد. پيش پادشاه رفت و گفت: مى‌خواهم دخترت را معالجه کنم. پادشاه گفت: اگر خوبش نکردى تو را مى‌کشم. گفت قبول است، اما اگر خوبش کردم بايد قبول کنى با او ازدواج کنم. پادشاه پذيرفت.
سپس معالجه شروع شد. گفت: حمامى را آماده کنيد و دختر را در حمام بگذاريد و ابتدا او را برايم محرم کنيد و به عقد من درآوريد. اين کار را کردند. سپس مقدارى از مغز استخوان سگ را که در ظرف بود وارد بينى دختر کرد. سپس فوت کرد تا به بالا برود. دختر عطسه‌اى کرد و خوب شد و سپس گفت: چه کسى مرا وارد حمام کرد پيش اين نامحرم. خدارحم گفت: من شوهر توام و تو را معالجه کرده‌ام، و سپس دختر را حمام کرد و بيرون آمدند. لباس فاخر به تن کردند. پادشاه ديد دخترش سالم است و عاقل شده است اما قول خود را فراموش کرد و گفت: اى خدارحم! تو غريبي، من تو را نمى‌شناسم، و من پادشاه هستم. چگونه اين ازدواج صورت گيرد.
خدارحم گفت: من غريبم ولى فقير نيستم آيا مى ‌خواهى کاخى مثل کاخ تو بسازم.
پادشاه گفت: اگر تو توانستى خوب است.
سپس بنّاها را خبر کرد و ابتدا حصارى به دور درخت کُنار کشيد سپس از پول گنج‌هايش کاخى مثل کاخ شاه ساخت و هر چه اسباب زندگى کاخ بود هم مانند آنها تهيه کرد سپس به خواستگارى دختر پادشاه رفت و پادشاه قبول کرد و ازدواج کردند. بعد از مدتى بى‌رحم برادر خدارحم به ديدن او آمد و تعجب کرد. پرسيد چگونه به اين مقام رسيده‌اي؟ خدارحم مى‌گويد: نپرس. فقط برو زن و بچه‌ات را بياور که با هم زندگى کنيم. اينجا بمان و هر چه خواستى استفاده کن اما نپرس.
بى‌رحم حسودى‌اش مى‌گيرد و مى‌گويد: نمى‌خواهم. تو بگو چه کرده‌اى من همان کار را تکرار کنم. بالأخره خدارحم جريان را مى‌گويد. بى‌رحم شروع به حرکت مى‌کند و به محل خانه خرابه مى‌رسد و به خيالش که براى او هم اين‌جور مى‌شود، آنجا مى‌ماند. شب مى‌شود. سگ و گرگ و شير و... مى‌آيند. اين‌بار هم کفتارى مى‌گويد: بوى آدميزاد مى‌آيد. گرگ به کفتار مى‌گويد: نه، خيالاتى شدي. کفتار مى‌گويد: آن دفعه که گفتم هيچ‌کدام حرفم را گوش نگرفتيد، حالا ببينيد دور آن درخت حصارى زده‌اند و کاخى ساخته‌اند... سگ گله را نکشتند؟
پس بلند شويد و بگرديم. شروع به گشتن مى‌کنند تا بى‌رحم را پيدا مى‌کنند و او را تکه‌تکه کرده مى‌خورند. از طرفى خدارحم مقدارى اسلحه و اسب جور مى‌کند و به سراغ خرابه مى‌آيد تا به برادرش کمک کند اما وقتى که به محل مى‌رسد لباس خونين برادرش را مى‌بيند که به زمين افتاده است.
- خدارحم و بى‌رحم
- قصه‌هاى مردم خوزستان، ص ۵۵
- پرويز طلائيان‌پور
- راوى: هيل گل حسن‌‌نژاد، ۷۵ ساله، دزفول
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردم‌شناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید