یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دل سرمست من آن نیست که باهوش آید


دل سرمست من آن نیست که باهوش آید    مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد    عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم    چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست    اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
مگرم داعیه‌ی لطف تو بگشاید چشم    ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند    هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد    تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
بیم آنست که: از فکرت و اندیشه‌ی تو    همه تحصیل که کردیم فراموش آید
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست    که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک    کان چنان صید به دام من مدهوش آید
اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در    پیش لعل لب گویای تو خاموش آید


همچنین مشاهده کنید