|
|
آنگاه گفته است:
|
|
'که آن ديگر قديم نفس بوده است که زنده و جاهل بوده است، و گفته است که: هيولى نيز ازَلى بوده است تا نفس به نادانى خويش بر هيولى فتنه شده است، و اندر هيولى آويخته است و از او صورتها همى کرده است از بهر يافتن لذّات جسمانى از او و چون هيولى مر صورت را دست بازدارنده بُوَد، و از اين طبع گريزنده بود، بر خداى قادر و رحيم واجب شد مرنفس را فرياد رسيدن، تا از اين بلا برهد، و آن فرياد رسيدن از او (کذا فى اصل و الظاهر: رسيدن او، و يا 'از' علامت اضافه است؟) سُبحانُهُ مر نفس را آن بود که خداى مر اين عالم را بيافريد، (و صورتهاى قوي) و دراز زندگانى اندرو پديد آورد، تا نفس اندر اين صورتها لذّات جسمانى همى يابد، و مردم را پديد آورد، و مر عقل را از جوهر الهيّت خويش سوى مردم اندر اين عالم فرستاد، تا مر نفس را اندر هيکل مردم بيدار کند (از اين خواب) و بنمايدش به فرمان بارى سُبْحانه که اين عالم جاى او نيست، و مر او را (يعنى نفس را، م) خطائى اوفتاده است بر اينگونه که ياد کرديم، تا اين عالم کرده شده است. و مىگويد عقل مردم را که چون نفس به هيولى اندر آميخته است، همى پندارد که اگر از او جدا شود مر او را هستى نمايد، تا چون نفس مردم [به مدد عقل] از اين حال که ياد کرديم خبر يابد، مر عالمِ علوى را بشناسد، و از اين عالم حذر کند، تا به عالم خويش که آن جاى راحت و نعمت است باز رسد' و گفته است که: 'مردم بدين عالم (يعنى عالم عقل و شناخت عالم علوي، م) نرسد مگر به فلسفه، و هر که فلسفهٔ بياموزد و عالَم خويش را بشناسد، و کمآزار باشد، و دانش آموزد، از اين شدّت برهد، و ديگر نفوس اندرين عالم همى مانند، تا آنگاه که همهٔ نفسها اندر هيکل مردمى به علم فلسفه، از اين راز آگاه شوند، [و] قصد عالم خويش کنند، و همه به کليّت آنجا باز رسند، آنگاه اين عالم برخيزد، و هيولى از اين بند گشاده شود، همچنان که اندر ازل بوده است (اين عقيده که از محمد زکريا ياد شده است بسيار به عقايد مانويان شبيه است - رجوع کنيد به: زادالمسافرين ص ۱۱۴-۱۱۶ طبع برلين).
|
|
|
نمونهاى از سفرنامهٔ ناصرخسرو
|
|
'امير بصره پسر باکاليجار ديلمى بود، که مَلک پارس بود، وزيرش مردى پارسى بود، و او را بومنصور شهمردان مىگفتند ... چون به آنجا رسيديم از برهنگى و عاجزى به ديوانگان ماننده بوديم و سهماه بود که موى سر باز نکرده بوديم، و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شويم که هوا سرد بود و جامه نبود، و من و برادرم هر يک به لنگى کهنه پوشيده بوديم، و پلاس پارهاى در پشت بسته از سرما ...
|
|
گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟
|
|
خرجينکى بود که کتاب در آن مىنهادم بفروختم و از بهاى آن دِرَمَکى چند سياه در کاغذى کردم که به گرمابهبان دهم، تا باشد که مرا دَمَکى زيادتتر در گرمابه بگذارد، که شوخ از خود باز کنيم، چون آن درمکها پيش او نهادم در ما نگريست، پنداشت که ما ديوانهايم!
|
|
گفت: برويد که هماکنون مردم از گرمابه بيرون مىآيند! و نگذشت که ما به گرمابه بهدر رويم!
|
|
از آنجا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم - کودکان بر در گرمايه بازى مىکردند پنداشتند که ما ديوانگانيم، در پى ما افتادند و سنگ مىانداختند و بانک مىکردند!
|
|
ما به گوشهاى باز شديم و به تعجب در کار دنيا مىنگريستيم و مکارى از ما سى دينار مغربى مىخواست و هيچ چاره نداشتيم. جز آنکه وزير مَلک اهواز که او را ابوالفتح علىبناحمد مىگفتند، مردى اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم گرمى تمام، به بصره آمد با ابناء و حاشيه و آنجا مقام کرده، اما در شغلى نبود.
|
|
پس مرا در آن حال با مردى پارسى که هم از اهل فضل بود آشنائى افتاده بود، و او را با وزير صحبتى بودي، و به هر وقت نزد او تردّد کردي، و اين پارسى هم دستتنگ بود و وسعتى نداشت که حال مرا مَرمَّتى کند، احوال مرا نزد وزير باز گفت.
|
|
چون وزير بشنيد مردى را با اسپى نزديک من فرستاد که چنانکه هستى بر نشين و نزديک من آي.
|
|
من از بدحالى و برهنگى شرم داشتم و رفتن مناسب نديدم رقعهاى نوشتم و عذرى خواستم و گفتم که بعد از اين به خدمت رسم، و غرض من دو چيز بود يکى بينوائي، دوم گفتم همانا او را تصوّر شود که مرا در فضل مرتبهاى است زيادت ... تا چون بر رقعهٔ من اطلاع يابد قياس کند که مرا اهليّت چيست، تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم.
|
|
در حال سى دينار فرستاد که اين را به بهاى تن جامه بدهيد.
|
|
از آن دو دست جامهٔ نيکو ساختيم، و روز سوم به مجلس وزير شديم، مردى اهل و اديب و فاضل و نيکو منظر و متواضع ديديم و متديّن و خوشسخن و چهار پسر داشت مهمترين جوانى فصيح و اديب و عاقل و او را رئيس ابوعبدالله احمدبنعلىبناحمد گفتند مردى شاعر و دبير بود و جوانى خردمند و پرهيزکار.
|
|
ما را نزديک خويش باز گرفت و از اول شعبان تا نيمهٔ رمضان آنجا بوديم و آنچه آن اعرابى کراى شتر بر ما داشت به سى دينار هم اين وزير بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنجِ آزاد کردند، خداى تبارک و تعالى همهٔ بندگان خود را از عذاب قرض و دين فرج دهاد بِحقّالحقِّ وَاهْلِه، و چون بخواستم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دريا گسيل کرد چنانکه در کرامت و فراغ به پارس رسيديم، از برکات آن آزادمرد، که خداى عزوجل از آزادمردان خشنود باد.
|
|
و بعد از آنکه حال دنياوى ما نيک شده بود و هر يک لباس پوشيديم روزى به در آن گرمابه شديم که ما را در آنجا نگذاشتند، چون از در دَر رفتيم گرمابهبان و هر که آنجا بودند همه بر پاى خاستند و بايستادند چندانکه ما در حمّام شديم، و دلاک و قيّم درآمدند، و خدمت کردند، و به وقتى که بيرون آمديم هر که در مَسلخ گرمابه بود، همه بر پاى خاسته بودند و نمىنشستند، تا ما جامه پوشيديم، و بيرون آمديم، و در آن ميانه حمامى به ياران از آنِ خود مىگويد: اين جوانانند که فلان روز ايشان را در حمام نگذاشتيم، و گمان بردند که ما زبان ايشان ندانيم من به زبان تازى گفتم راست مىگوئى ما آنيم که پلاس پارها در پشت بسته بوديم. آن مرد خجل شد و عذرها خواست. و اين هر دو حال در مدت بيست روز بود. و اين فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدّتى که از روزگار پيش آيد نبايد ناليد، و از فضل و رحمت آفريدگار نااميد نبايد شد ...' (ص ۱۲۸-۱۳۱)
|
|
زادالمسافر، مملوّ است از اصطلاحات فلسفي، چه تازى و چه پارسي، بهويژه اصطلاحات پارسى خاصى دارد که جاى ديگر ديده نشد، رجوع شود به ذيل نسخهٔ مطبوع برلين: و سواى آنچه در ذيل نسخه ياد شده است باز هم در متن کتاب لغات فارسى زيبا در اصطلاحات فلسفى آورده است که به کار متتبعان و مدرّسان آن علم خواهد خورد.
|
|
در سفرنامهٔ لغت تازهٔ عربى زياد از آنچه در کتب معاصر او ياد شده است، ندارد و در ايراد لغات پارسى مانند ساير همشيوگان خود ساعى و مقيّد بوده است.
|
|
سفرنامه کتابى است علمى و نمىتوان آن را در شمار کتب ادبى مانند تاريخ بيهقى و سياستنامه و قابوسنامه درآورد، و شک نيست که اگر ناصرخسرو کتابى از آن شمار مىنوشت از هيچکدام آنها باز نمىماند، و اين معنى در قصايد و تشبيهات و قطعات او روشن و آشکار است، معذلک در سفرنامه هرجا که به تفصيلى برخورده طورى جزءبهجزء مطالب را آشکار و معلوم داشته که مايهٔ تعجب و تحسين خواننده است.
|