|
کاسه جائى رود که با قدح باز آيد |
|
|
نظير: رود کاسه جائى که باز آيد قدح (از فرهنگ نظام) |
|
|
مقا: کُرّه داده شتر مىخواهد |
|
کاسهٔ چينى که صدا مىکند |
خود صفت خويش ادا مىکند٭ (از جامعالتمثيل) |
|
|
رک: از کوزه همان برون تراود که در اوست |
|
|
|
٭ يا:
................................. |
راز دل خويش ادا مىکند |
|
کاسه داريم آرک اورک، تو پر کنى من پُر ترک (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
با هر دست بدهى با همان دست پس مىگيرى |
|
|
ـ کممگيرى کمت گيرم (، نمرده ماتمت گيرم) |
|
کاسه را کاشى مىشکند تاوانش را قمى مىدهد! |
|
|
رک: گنه کرد در بلخ آهنگرى |
به شوشتر زدند گردن مسگرى |
|
کاسه کجا برم، کاسه کجا نهم؟ |
|
|
از امثال قديم است در بيان شک و ترديد و دودلى در اجراء کارى ولى امروز کمتر از آن استفاده مىشود |
|
|
مقا: ميخام برم تو آفتابه؟ چطورى برم تو آفتابه؟ (عا). |
|
کاسهگر چينى نباشد گو مباش٭ |
|
|
نظير: |
|
|
گر نبوَد فرش ابريشم طراز |
با حصير کهنهٔ مسجد بساز |
|
|
ـ گر نبوَد مشربه از زرّ ناب |
يا دو کف دست توان خورد آب (شيخبهائى) |
|
|
ـ گر بالش زر نيست بسازيم به خشتى (حافظ) |
|
|
ـ ار نبوَد بالش آکنده پَر |
خواب توان کرد حجر زير سر (سعدى) |
|
|
ـ شانهٔ عاج از نبوَد بهر ريش |
شانه توان کرد به انگشت خويش (شيخبهائى) |
|
|
ـ با خار خوش برآئيم گر گل بهدست نايد |
با خاک ره بسازيم گر بوريا نباشد (عبيد زاکانى) |
|
|
|
٭ تا توانى سعى کن در کارِ آش |
........................... (لاادرى) |
|
کاسهٔ گرمتر از آش که ديد؟ ٭(جامى) |
|
|
نظير: کُرّهٔ جلو افتادهتر از مادر است |
|
|
|
٭ ........................ |
کیسه بیشتر از کان که شنید؟ (جامی) |
|
کاسه همان کاسه است و آش همان آش |
|
|
رک: همان آش است و همان کاسه |
|
کاسهٔ همسايه دو پا دارد! |
|
|
نظير: |
|
|
هر خوردنى پسدادنى هم دارد |
|
|
ـ ضيافت پاى پس هم دارد |
|
کاش پستانم را دهن سگ گذاشته بودم! |
|
|
عبارتى است که مادران در براب رحق ناشناسى و بىحرمتى فرزند خود بر زبان مىآورند |
|
کاشکى را کاشتند سبز نشد |
|
|
رک: اگر خالهام ريش داشت آقادائىام مىشد |
|
کاشکى شرّى به پا شود که خير ما در آن باشد! |
|
|
رک: تغارى بشکند ماستى بريزد |
جهان گردد به کام کاسهليسان |
|
کاش ننهات تو را دو قلو زائيده بود |
|
|
نظير: |
|
|
اى يخ کنى! |
|
|
ـ بيخ را باش، يخدان را باش! |
|
|
ـ اگر همه مىگويند نان و پنير، تو سرت را بگذار و بمير! |
|
کاشکى ننهام زنده مىشد اين دورانم ديده مىشد |
|
|
نظير: |
|
|
اين منم طاووس علّيين شده؟ |
|
|
ـ نديده ديد، به خودش چيد! |
|
|
ـ گل را باش، گلدان را باش، يخ را باش، يخدان را باش، ديزى بيار جيزه ببر! |
|
|
ـ بنازم خداوند فيروز را، پريروز و ديروز و امروز را |
|
|
ـ يادت بياد گذشتهها را، انبون به دوش و خوشهها را |
|
|
ـ بپوشى رختى، بشينى تختى، تو را مىبينم به چشم همون وقتى! |
|
|
نيزرک: اين منم، تىتيش مامانى به تنم؟ |
|
کاهش هر چه به دل مهمان مىگذرد به دل صاحبخانه هم مىگذشت! |
|
کافر به جهنّم نمىرود، کشان کشان مىبرندش |
|
|
رک: مرده نمىرود به گور، مىبرندش به زور |
|
کافر به چنين درد گرفتار مباد٭ |
|
|
رک: مسلمان نشنود کافر نبيند! |
|
|
|
٭ کس در کف ايّام چو من گرفتار مباد |
محنت زده و غريب و غمخوار مباد |
|
|
|
نه روز، نه روزگار و نه يار، نه آن |
....................... (عزيز نسفى) |
|
کافرِ خوشخو بهتر از مسلمان بدخوست |
|
|
نظير: به هر مذهب که خواهى باش نيکوکار و بخشنده |
که کفر و نيکخوئى بِهْ ز اسلام و بداخلاقى |
|
کافر نعمت بسان کافر دين است (معروفى بلخى) |
|
کافر همه را به کيش خود پندارد٭ (نصيبى گيلانى) |
|
|
نظير: |
|
|
کور خيال مىکند هر چه در توبرهاش هست در توبرهٔ ديگران هم هست |
|
|
ـ بنگى همه را بنگى مىداند |
|
|
ـ نگونسار راستان را نگونسار پندارد |
|
|
ـ بدکردار بد خيال مىشود |
|
|
ـ بدگمان باشد هميشه زشتکار |
نامهٔ خود مىخواند اندر حقّ يار (مولوى) |
|
|
|
٭ آن يار جفا جو که وفا کم دارد |
بسيار مرا به جور مىآزارد |
|
|
|
با اينهمه، بىوفا خواند مرا، آرى |
................. (نصيبى گيلانى) |
|
کاکاى امير اعظم است، عاشق است به هر کس که شما صلاح بدانيد! |
|
|
شاهزاده اميراعظم پسر وجيهالدوله وزير جنگ مظفرالدينشاه غلامى حاضر جواب و بذلهگو داشت. روزى غلام خود را ديد گريان و غمزده در گوشهاى نشسته است. سبب گريه را از او پرسيد. غلام در ابتداى امر از بيان مطلب خوددارى نمود، امّا پس از لحظهاى سکوت سر برداشت و گفت: 'عاشقم!' امير گفت: 'به کى؟' غلام پاسخ داد: 'به هر کس که شما صلاح بدانيد!' |
|
کاکاى حاج محمّد زمان خان است، بهجاى آقايش هم قسم مىخورد! |
|
|
معروف است که حاج محمد زمان خان حاکم نيشابور در دورهٔ قاجار غلامى داشته که سخت سرسپرده و مورد اعتماد اربابش بوده و در نفى و اثبات قضايا و ردّ و قبول امور بهجاى ارباب خود سوگند مىخورده است |
|
کاکل از بالا نشينى رتبهاى پيدا نکرد٭ |
|
|
رک: هرگز نخورَد آب زمينى که بلند است |
|
|
|
٭ .......................... |
زلف از افتاده حالى همنشين ماه شد (...؟) |
|
کالاى بد به ريش صاحبش (از جامعالتمثيل) |
|
|
رک: مال بد بيخ ريش صاحبش |
|
کالاى دزديده ارزان بوَد٭ |
|
|
|
٭ نخرّند کالا که ارزان بوَد |
که ........................ (نظامى) |
|
کالِ به مارسيده بهتر از رسيدهٔ به ما نرسيده! |
|
|
نظير: نخودچى بِهْ از هيچى! |
|
کام در کام نهنگ است ببايد طلبيد٭ |
|
|
نظير: هر که باشد طالب گوهر نينديشد ز آب (عبدالواسع جبلّى) |
|
|
نيزرک: گنج خواهى در طلب رنجى ببر |
|
|
|
٭ گر من از خار بترسم نبرم دامن گل |
........................... (سعدى) |
|
کامِ شيران مخار |
|
|
رک: به دُم مار خفته پا مگذار |
|
کام طلب نام طلب مىشود٭ |
|
|
|
٭ ........................ |
شاخ گل خشک حطب مىشود (ايرج ميرزا) |
|
کام و دُم مار و نيش کژدم بستن |
بتوان، نتوان زبان مردم بستن (ابوسعيد ابوالخير؟ مشرب؟) |
|
|
رک: درِ دروازه را مىتوان بست دهن مردم را نمىتوان بست |
|
کاه از تو نيست کاهدان که از تو است |
|
|
نظير: |
|
|
خرى افتاد در کاهدان ناگاه |
نگويم واى بر خر واى بر کاه! (نظامى) |
|
|
ـ سر و جان فداى شکم! |
|
|
ـ کمترکى، نترّکى! |
|
|
ـ بسيار مخور که نان هراسان از تُست |
بر خويش ترحمى که اين جان از تُست |
|
|
ـ الله تو شفايش ده حلوا تو نجاتش ده! |
|
|
کاه بده، کلاه بده، يک قاز و نيم بالا بده! (عا). |
|
|
رک: سالى هرّى، ماهى ترّى، کفش تا پاره کنى بدرّى! |
|
کاه را پيش سگ و استخوان را پيش خر مىريزد |
|
|
رک: کار ديوانه وارونه است |
|
کاه را در چشم ديگران مىبيند و شاه تير را در چشم خود نمىبيند٭ |
|
|
رک: هر کس به عيب خود کور است |
|
|
|
٭ اين مَثَل از زبان فرانسه وارد فارسى شده و اصل آن در زبان فرانسه چنين است: |
|
|
|
Il voit la paille dans I'oeil de son voisin et ne voit pas la poutre dans le sien |
|
کاهِ زرد به کاهدان نمىماند و مهرهٔ سوراخدار به زمين |
|
|
رک: مهرهٔ سوراخدار به زمين نمىماند |
|
کاهل به آب نرفت وقتى هم رفت خمره برد! (يا: تنبل به آب نرفت...) |
|
|
رک: احمدک به مکتب نرفت روزى هم که رفت آدينه بود |
|
کاهلى بدتر از کافرى است |
|
|
رک: درخت کاهلى بارش گرسنگى است |
|
کاهلى شاگرد بدبختى است (از قابوسنامه) |
|
|
رک: درخت کاهلى بارش گرسنگى است |
|
کاهلى کافرى به بار آرد٭ (از جامعالتمثيل) |
|
|
رک: درخت کاهلى بارش گرسنگى است |
|
|
|
٭ سنائى گويد: |
|
|
|
هر که او تخم کاهلى کارد |
کاهلى کافريش بار آرد |