- زندنيجى: نوعى است از جامع منسوب به 'زندنه' که به ضبط ياقوت قريه بزرگى است از قراء بخارا و جامهٔ منسوب بدان را 'زندنيجي' (۱) گويند و در جهانگشاى چاپى استناداً به ضبط برهان قاطع زندپيچى به باء پارسى ضبط گرديده است (رجوع کنيد به مقدمه جهانگشا جلد ۳ ص:يد).
|
|
(۱) . در زبان فارسى هر قريه و شهرى که حرف آخر او ياء يا واو، و يا ها باشد منسوب بدان را به زيادتى جيم يا چ يا زاء يا گاف آورند چون (مرو) و مروزى و (مرغاو) و مرغزى و (سکا) و سکرى و (ساوه) و ساوجى و (زندنه) و زندنيجى و (انزلى) و انزلجى و نظاير آنها و از اين قبيل است قهوهچى و درشکهچى و گاريچى که بعضى گمان کردهاند. (جى) ترکى است و شايد سورچى و قورچى و قاپچى ترکى باشد و اسلامبولچى قياس غلط و تقليد انزلچى و بادکوبچى است. و لغت 'آکوپاچيا' از لغات فرس قديم و تازه پيدا شده و معناى آن کوهنشين است و گويا لغت 'قفص-کوچ' از اکوپاچيا مانده باشد.
|
|
- زير و بالا: به معنى باطل: 'ازين سبب عزم، زير و بالا شد' (جلد ۳، جهانگشاى، ص ۱۳۰).
|
|
سعدى فرمايد:
|
|
بالاى چنين اگر در اسلام |
|
گويند که هست زير و بالاست |
|
|
- سبيل : قافله حاج که از طرف دولت با اميرى خاص و لوازم صفر مىرفتهاند و اين لغت گويا از 'فى سبيلالله' در زبان فارسى ساخته شده باشد؟ (از آقاى قزوينى، مقدمه).
|
|
- سربالا: يعنى افزودن و علاوه. مثال: 'در يک نوبت جماعتى بازرگانان را که حاضر بودند هفتادهزار بالش سربالا برآمده بر ممالک برات نوشتند' (جلد۱، جهانگشاى، ص ۲۱۴).
|
|
- سرى - برسرى: به معنى بهعلاوه مثال: 'کسى به ابيورد فرستاد تا ملک اختيارالدين را بگرفتند و با او خود (يعنى شرفالدين) بر سرى قصد سرداشت تا به مال خود چه رسد' (جلد۲، جهانگشاى، ص ۲۷۸). اين کلمه از قديم در اشعار شعراى خراسان ديده مىشود و عنصرى و مسعود سعد و سنائى و انورى و همهٔ شعرا تقريباً اين ترکيب را دارند و ما در مجلهٔ ارمغان به تفصيل از آن اشعار مثال آوردهايم و اکنون استشهاد را بيتى چند از معزى و نيز قطعهٔ هجو انورى را ذکر مىنمائيم. معزى در قصيدهاى که مطلع آن چنين است که گويد:
|
|
ترک من دارد شکفته گلستان بر مشترى |
|
|
|
|
مشترى بر سرو و سرو اندر قباى ششترى |
|
|
تا آنجا که فرمايد:
|
|
لشگر و مردى و دين و داد بايد شاه را |
|
|
|
|
هر چهارش هست و تأييد الهى بر سرى |
|
|
و باز معزى در موقعى که سنجر دهان او را به صلهٔ قصيدهٔ فتتح غَزنيْن پر از جواهر کرد گويد:
|
|
کردم اندر فتح غزنين ساحرى و شاعرى |
|
|
|
|
کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهرى |
دست رادش در دهانم دُرّ دريائى نهاد |
|
|
|
|
چون بباريد از دهانم پيش او دُرّ درى |
پادشا بخشد به شاعر زرّ و ديبا و قصب |
|
|
|
|
او مرا اين هرسه بخشيد و جواهر بر سرى |
در کنارم درّ و پيروزه است و لعل از جود او |
|
|
|
|
در وثاقم جامهٔ رومى و زرّ جعفرى |
هرگز از محمود غازى اين عطاکى يافتند |
|
|
|
|
زينتى و عسجدى و فرخى و عنصرى |
گر زدند از جود محمودى به گيتى داستان |
|
|
|
|
گشت باطل جود محمودى ز جود سنجرى |
|
|
قطعهٔ هجو انورى که فريد کاتب گفت:
|
|
گفت انورى که از اثر بادهاى سخت |
|
ويران شود عمارت و کُه نيز بر سرى |
در روز حکم او نوزيده است هيچ باد |
|
يا مُرْسِل الرَّياح تو دانى و انورى |
|
|
انورى گويد در قصيدهاى که مطلع آن چنين است (و مراد او هجو همهٔ شعراى معاصر بوده است):
|
|
اى برادر بشنو رمزى ز شعر و شاعرى |
|
|
|
|
تا زما مشتى گدا کس را به مردم نشمرى |
مرد را حکمت همى بايد که دامن گيردش |
|
|
|
|
تا شفاى بوعلى بيند نه ژاژ بحترى |
يارب از حکمت چه برخوردار بودى جان من |
|
|
|
|
گر نبودى صاع شعر اندر متاعم بر سرى |
|
|
باز انورى در شريطهٔ قصيدهٔ 'اى چو عقل اول از آلايش نقصان بري' گويد:
|
|
بسته باد بر چهار ارکان به مسمارِ دوام |
|
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن ديگرى |
پايهٔ گردون مسلم دور گيتى زير دست |
|
سايهٔ يزدان مربى حفظ ايزد بر سرى |
|
|
و آقاى قزوينى در حاشيه (بر سرّى) به تشديد راء از مادهٔ سرّ به معنى راز و به ياء نکره فرض کردهاند در صورتىکه مطلب روشن است و مراد آنکه: شرفالدين خوارزمى فرستاد تا ملک اختيارالدين را براى اخذ اموال بگرفتند و با او خود علاوه بر اين مقصود که طمع مال باشد قصد سر داشت، يعنى به سر و جان ملک اختيارالدين قصد داشت تا به مال چه رسد و اين لغت را حقير در نثر جز در جهانگشاى نديدهام يا بدان بر نخوردهام.
|
|
- شارستان: در مقدمهٔ جهانگشاى (جلد۴، جهانگشاى، ص يد) در شرح اين جمله 'و در آن وقت از شارستان طوس يکى بود که او را تاجالدين مىگفتند' نوشته: 'شارستان ظاهراً به معنى ناحيه و صقع يا بلوک و قري' ولى در تاريخ سيستان اين لغت مکرر و به طرز صريح و روشنى به معنى نفس شهر يعنى دکاکين و خانها که بر گرد ارگ يا قهندر ساخته باشند آمده و مىرساند که غالباً پيرامون شارستان برج و حصار بوده و در حقيقت هرچه در اندرون حصار يک شهر بوده است شارستان مىگفتهاند و آنچه از حصار بيرون بوده است آن را (رَبَضْ) به فتحين مىناميدهاند و گاه بوده است که بر گرد رَبَض هم باز حصارى مىکشيدهاند اما غالباً حومهٔ شهر که رَبَضْ باشد بيرون حصار و خارج شارستان بوده است و هيچوقت از شارستان در کتب و دواوينى که ديده شده بلوک و قرى و صُقع يا ناحيه نخواستهاند، من جمله تاريخ سيستان گويد: 'آمدن لشگر غزنين به پاى شارستان سيستان و حصار گرفتن امير مؤيد شارستان را و اين نوبت آنجا بنشستند و مردمان را در شهر پَشُردند' ، 'مردم سيستان از شارستان به بهاءالدوله ميل کردند و درى را بدادند و بهاءالدوله بر شهر برآمد و سيصد مرد را از شارستان بکشت و در شارستان بنشست' ، 'همه به هم شدند و بهاءالدوله را در شارستان پَشُردند' ، 'آمدن امير برغش به سيستان و شدن او به پاى شارستان و صلح کردن بر آنکه بهاءالدوله و ... بدو فرو شدند' ، 'و بشدند در غرّه ماه رمضان و در شارستان بگرفتند ... به عاقبت امير اجل تاجالدين در شد در شارستان و به اميرى بنشست' (جهانگشاى، ص ۳۹۰-۳۸۹). جاى ديگر گويد: 'آنچه در ذات سيستان موجود است که در ديگر شهرها نيست اول آن است که شارستان بزرگ حصين دارد که خود چند شهرى باشد از ديگر شهرها آنگاه آن را مدينةالعذرا گويند' (جهانگشاى، ص ۱۱) 'کس به شهر همى فرستاد نزديک رؤسا و مهتران و اميدهاء نيکو همى کرد ... و مردمان رَبَض هواء او کردند ... و کورکى و با حفص بر شارستان شدند و حسين به رَبَض اندر آمد' (جهانگشاى، ص ۳۰۱) و براى مزيد شواهد رجوع کنيد به: ص ۳۳۶، ۳۳۸،۳۵۵،۳۷۸،۳۸۳،۳۸۲ و غيره و غيره از تاريخ سيستان و اما شعر فرخى که شاهد آورده شده است:
|
|
هر سرائى کان نکوتر بود آن خوشتر نمود |
|
|
|
|
همچو شارستان لوط از جور شد زيروزبر |
|
|
خود مؤيد اين معنى است، چه هرچند شارستان لوط در تاريخ چند قريه بوده است، اما در ادبيات فارسى 'شهر لوط' معروف است نه قراى لوط يا بلوک لوط، و هنوز مردم اطراف کوير معتقد هستند که شهر لوط در وسط کوير پيدا است و شارستان در اشعار متقدمان همه جا به معنى 'شهر' آمده است نه قرى و اصقاع و ديهها و عبارت جهانگشاى به اين معنى است که شخص مذکور از مردم طابَران بود است نه نَوْقان يا رودبار يا رادگان يا پاژ و فارمد و غيره و شارستان طوس مراد مرکز طوس است که همان طابران باشد.
|
|