سزد گر بگویی مرا نام خویش |
|
بجویی ازین کار فرجام خویش |
همانا به فرمان شاه آمدی |
|
گر از پهلوان سپاه آمدی |
چه داری ز افراسیاب آگهی |
|
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی |
نباید که بینام بر دست من |
|
روانت برآید ز تاریک تن |
فرامرز گفت ای گو شوربخت |
|
منم بار آن خسروانی درخت |
که از نام او شیر پیچان شود |
|
چو خشم آورد پیل بیجان شود |
مرا با تو بدگوهر دیوزاد |
|
چرا کرد باید همی نام یاد |
گو پیلتن با سپاه از پس است |
|
که اندر جهان کینه خواه او بس است |
به کین سیاوش کمر بر میان |
|
ببست و بیامد چو شیر ژیان |
برآرد ازین مرز بیارز دود |
|
هوا گرد او را نیارد بسود |
ورازاد بشنید گفتار او |
|
همی خوار دانست پیگار او |
به لشکر بفرمود کاندر دهید |
|
کمانها سراسر به زه بر نهید |
رده بر کشید از دو رویه سپاه |
|
به سر بر نهادند ز آهن کلاه |
ز هر سو برآمد ز گردان خروش |
|
همی کر شد از نالهی کوس گوش |
چو آواز کوس آمد و کرنای |
|
فرامرز را دل برآمد ز جای |
به یک حمله اندر ز گردان هزار |
|
بیفگند و برگشت از کارزار |
دگر حمله کردش هزار و دویست |
|
ورازاد را گفت لشکر مهایست |
که امروز بادافرهی ایزدیست |
|
مکافات بد را ز یزدان بدیست |
چنین لشکر گشن و چندین سوار |
|
سراسیمه شد از یکی نامدار |
همی شد فرامرز نیزه به دست |
|
ورازاد را راه یزدان ببست |
فرامرز جنگی چو او را بدید |
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید |
برانگیخت از جای شبرنگ را |
|
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را |
یکی نیزه زد بر کمربند او |
|
که بگسست زیر زره بند او |
چنان برگرفتش ز زین خدنگ |
|
که گفتی یک پشه دارد به چنگ |
بیفگند بر خاک و آمد فرود |
|
سیاووش را داد چندی درود |
سر نامور دور کرد از تنش |
|
پر از خون بیالود پیراهنش |
چنین گفت کاینت سر کین نخست |
|
پراگنده شد تخم پرخاش و رست |
همه بوم و بر آتش اندرفگند |
|
همی دود برشد به چرخ بلند |
یکی نامه بنوشت نزد پدر |
|
ز کار ورازاد پرخاشخر |
که چون برگشادم در کین و جنگ |
|
ورا برگرفتم ز زین پلنگ |
به کین سیاوش بریدم سرش |
|
برافروختم آتش از کشورش |
وزان سو نوندی بیامد به راه |
|
به نزدیک سالار توران سپاه |
که آمد به کین رستم پیلتن |
|
بزرگان ایران شدند انجمن |
ورازاد را سر بریدند زار |
|
برانگیخت از مرز توران دمار |
سپه را سراسر بهم بر زدند |
|
به بوم و به بر آتش اندر زدند |
چو بشنید افراسیاب این سخن |
|
غمی شد ز کردارهای کهن |
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله |
|
بیاورد چوپان به میدان گله |
در گنج گوپال و برگستوان |
|
همان نیزه و خنجر هندوان |
همان گنج دینار و در و گهر |
|
همان افسر و طوق زرین کمر |
ز دستور گنجور بستد کلید |
|
همه کاخ و میدان درم گسترید |
چو لشکر سراسر شد آراسته |
|
بریشان پراگنده شد خواسته |
بزد کوس رویین و هندی درای |
|
سواران سوی رزم کردند رای |
سپهدار از گنگ بیرون کشید |
|
سپه را ز تنگی به هامون کشید |
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند |
|
ز رستم بسی داستانها براند |
بدو گفت شمشیرزن سی هزار |
|
ببر نامدار از در کارزار |
نگه دار جان از بد پور زال |
|
به رزمت نباشد جزو کس همال |
تو فرزندی و نیکخواه منی |
|
ستون سپاهی و ماه منی |
چو بیدار دل باشی و راهجوی |
|
که یارد نهادن بروی تو روی |
کنون پیش رو باش و بیدار باش |
|
سپه را ز دشمن نگهدار باش |
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید |
|
درفش و سپه را به هامون کشید |
طلایه چو گرد سپه دید تفت |
|
بپیچید و سوی فرامرز رفت |
از ایران سپه برشد آوای کوس |
|
ز گرد سپه شد هوا آبنوس |
خروش سواران و گرد سپاه |
|
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه |
درخشیدن تیغ الماس گون |
|
سنانهای آهار داده به خون |
تو گفتی که برشد به گیتی بخار |
|
برافروختند آتش کارزار |
ز کشته فگنده به هر سو سران |
|
زمین کوه گشت از کران تا کران |
چو سرخه بران گونه پیگار دید |
|
درفش فرامرز سالار دید |
عنان را به بور سرافراز داد |
|
به نیزه درآمد کمان باز داد |
فرامرز بگذاشت قلب سپاه |
|
بر سرخه با نیزه شد کینهخواه |
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ |
|
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ |
ز ترکان به یاری او آمدند |
|
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند |
از آشوب ترکان و از رزم سخت |
|
فرامرز را نیزه شد لخت لخت |
بدانست سرخه که پایاب اوی |
|
ندارد غمی گشت و برگاشت روی |
پس اندر فرامرز با تیغ تیز |
|
همی تاخت و انگیخته رستخیز |
سواران ایران به کردار دیو |
|
دمان از پسش برکشیده غریو |
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ |
|
بیازید زان سان که یازد پلنگ |
گرفتش کمربند و از پشت زین |
|
برآورد و زد ناگهان بر زمین |
پیاده به پیش اندر افگند خوار |
|
به لشکرگه آوردش از کارزار |
درفش تهمتن همانگه ز راه |
|
پدید آمد و گرد پیل و سپاه |
فرامرز پیش پدر شد چو گرد |
|
به پیروزی از روزگار نبرد |
به پیش اندرون سرخه را بسته دست |
|
بکرده ورازاد را یال پست |
همه غار و هامون پر از کشته بود |
|
سر دشمن از رزم برگشته بود |
سپاه آفرین خواند بر پهلوان |
|
بران نامبردار پور جوان |
تهمتن برو آفرین کرد نیز |
|
به درویش بخشید بسیار چیز |
یکی داستان زد برو پیلتن |
|
که هر کس که سر برکشد ز انجمن |
خرد باید و گوهر نامدار |
|
هنر یار و فرهنگش آموزگار |
چو این گوهران را بجا آورد |
|
دلاور شود پر و پا آورد |
از آتش نبینی جز افروختن |
|
جهانی چو پیش آیدش سوختن |
فرامرز نشگفت اگر سرکش است |
|
که پولاد را دل پر از آتش است |
چو آورد با سنگ خارا کند |
|
ز دل راز خویش آشکارا کند |
به سرخه نگه کرد پس پیلتن |
|
یکی سرو آزاده بد بر چمن |
برش چون بر شیر و رخ چون بهار |
|
ز مشک سیه کرده بر گل نگار |
بفرمود پس تا برندش به دشت |
|
ابا خنجر و روزبانان و تشت |
ببندند دستش به خم کمند |
|
بخوابند بر خاک چون گوسفند |
بسان سیاوش سرش را ز تن |
|
ببرند و کرگس بپوشد کفن |
چو بشنید طوس سپهبد برفت |
|
به خون ریختن روی بنهاد تفت |
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه |
|
چه ریزی همی خون من بیگناه |
سیاوش مرا بود هم سال و دوست |
|
روانم پر از درد و اندوه اوست |
مرا دیده پرآب بد روز و شب |
|
همیشه به نفرین گشاده دو لب |
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت |
|
بران کس که آن شاه را سرگرفت |
دل طوس بخشایش آورد سخت |
|
بران نامبردار برگشته بخت |
بر رستم آمد بگفت این سخن |
|
که پور سپهدار افگند بن |
چنین گفت رستم که گر شهریار |
|
چنان خستهدل شاید و سوگوار |
همیشه دل و جان افراسیاب |
|
پر از درد باد و دو دیده پرآب |
همان تشت و خنجر زواره ببرد |
|
بدان روزبانان لشکر سپرد |
سرش را به خنجر ببرید زار |
|
زمانی خروشید و برگشت کار |
بریده سر و تنش بر دار کرد |
|
دو پایش زبر سر نگونسار کرد |
بران کشته از کین برافشاند خاک |
|
تنش را به خنجر بکردند چاک |
جهانا چه خواهی ز پروردگان |
|
چه پروردگان داغ دل بردگان |
|