که گر پیلسم از بد روزگار |
|
خرد یابد و بند آموزگار |
نبرده چنو در جهان سر به سر |
|
به ایران و توران نبندد کمر |
همانا که او را زمان آمدست |
|
که ایدر به چنگم دمان آمدست |
به لشکر بفرمود کز جای خویش |
|
مگر ناورند اندکی پای پیش |
شوم برگرایم تن پیلسم |
|
ببینم که دارد پی و شاخ و دم |
یکی نیزهی بارکش برگرفت |
|
بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت |
گران شد رکیب و سبک شد عنان |
|
به چشم اندر آورد رخشان سنان |
غمی گشت و بر لب برآورد کف |
|
همی تاخت از قلب تا پیش صف |
چنین گفت کای نامور پیلسم |
|
مرا خواستی تا بسوزی به دم |
همی گفت و میتاخت برسان گرد |
|
یکی کرد با او سخن در نبرد |
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی |
|
ز زین برگرفتش به کردار گوی |
همی تاخت تا قلب توران سپاه |
|
بینداختش خوار در قلبگاه |
چنین گفت کاین را به دیبای زرد |
|
بپوشید کز گرد شد لاژورد |
عنان را بپیچید زان جایگاه |
|
بیامد دمان تا به قلب سپاه |
ببارید پیران ز مژگان سرشک |
|
تن پیلسم دور دید از پزشک |
دل لشکر و شاه توران سپاه |
|
شکسته شد و تیره شد رزمگاه |
خروش آمد از لشکر هر دو سوی |
|
ده و دار گردان پرخاشجوی |
خروشیدن کوس بر پشت پیل |
|
ز هر سو همی رفت تا چند میل |
زمین شد ز نعل ستوران ستوه |
|
همه کوه دریا شد و دشت کوه |
ز بس نعره و نالهی کرهنای |
|
همی آسمان اندر آمد ز جای |
همی سنگ مرجان شد و خاک خون |
|
سراسر سر سروران شد نگون |
بکشتند چندان ز هردو گروه |
|
که شد خاک دریا و هامون چو کوه |
یکی باد برخاست از رزمگاه |
|
هوا را بپوشید گرد سپاه |
دو لشکر به هامون همی تاختند |
|
یک از دیگران بازنشناختند |
جهان چون شب تیره تاریک شد |
|
تو گفتی به شب روز نزدیک شد |
چنین گفت با لشکر افراسیاب |
|
که بیدار بخت اندر آمد به خواب |
اگر سستی آرید یک تن به جنگ |
|
نماند مرا روزگار درنگ |
بریشان ز هر سو کمین آورید |
|
به نیزه خور اندر زمین آورید |
بیامد خود از قلب توران سپاه |
|
بر طوس شد داغ دل کینهخواه |
از ایران فراوان سپه را بکشت |
|
غمی شد دل طوس و بنمود پشت |
بر رستم آمد یکی چارهجوی |
|
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی |
همه رزمگه شد چو دریای خون |
|
درفش سپهدار ایران نگون |
بیامد ز قلب سپه پیلتن |
|
پس او فرامرز با انجمن |
سپردار بسیار در پیش بود |
|
که دلشان ز رستم بداندیش بود |
همه خویش و پیوند افراسیاب |
|
همه دل پر از کین و سر پرشتاب |
تهمتن فراوان ازیشان بکشت |
|
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت |
چو افراسیاب آن درفش بنفش |
|
نگه کرد بر جایگاه درفش |
بدانست کان پیلتن رستمست |
|
سرافراز وز تخمهی نیرمست |
برآشفت برسان جنگی پلنگ |
|
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ |
چو رستم درفش سیه را بدید |
|
به کردار شیر ژیان بردمید |
به جوش آمد آن نامبردار گرد |
|
عنان بارهی تیزتگ را سپرد |
برآویخت با سرکش افراسیاب |
|
به پیگار خون رفت چون رود آب |
یکی نیزه سالار توران سپاه |
|
بزد بر بر رستم کینهخواه |
سنان اندر آمد ببند کمر |
|
به ببر بیان بر نبد کارگر |
تهمتن به کین اندر آورد روی |
|
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی |
تگاور ز درد اندر آمد به سر |
|
بیفتاد زو شاه پرخاشخر |
همی جست رستم کمرگاه او |
|
که از رزم کوته کند راه او |
نگه کرد هومان بدید از کران |
|
به گردن برآورد گرز گران |
بزد بر سر شانهی پیلتن |
|
به لشکر خروش آمد از انجمن |
ز پس کرد رستم همانگه نگاه |
|
بجست از کفش نامبردار شاه |
برآشفت گردافگن تاجبخش |
|
بدنبال هومان برانگیخت رخش |
بتازید چندی و چندی شتافت |
|
زمانه بدش مانده او را نیافت |
سپهدار ترکان نشد زیر دست |
|
یکی بارهی تیزتگ برنشست |
چو از جنگ رستم بپیچید روی |
|
گریزان همی رفت پرخاشجوی |
برآمد ز هر سو دم کرنای |
|
همی آسمان اندر آمد ز جای |
به ابر اندر آمد خروش سران |
|
گراییدن گرزهای گران |
گوان سر به سر نعره برداشتند |
|
سنانها به ابر اندر افراشتند |
زمین سربسر کشته و خسته بود |
|
وگر لاله بر زعفران رسته بود |
سپردند اسپان همی خون به نعل |
|
شده پای پیل از دل کشته لعل |
هزیمت گرفتند ترکان چو باد |
|
که رستم ز بازو همی داد داد |
سه فرسنگ چون اژدهای دمان |
|
تهمتن همی شد پس بدگمان |
وزان جایگه پیلتن بازگشت |
|
سپه یکسر از جنگ ناساز گشت |
ز رستم بپرسید پرمایه طوس |
|
که چون یافت شیر از یکی گور کوس |
بدو گفت رستم که گرز گران |
|
چو یاد آرد از یال جنگآوران |
دل سنگ و سندان نماند درست |
|
بر و یال کوبنده باید نخست |
عمودی که کوبنده هومان بود |
|
تو آهن مخوانش که موم آن بود |
به لشکرگه خویش گشتند باز |
|
سپه یکسر از خواسته بینیاز |
همه دشت پر آهن و سیم و زر |
|
سنان و ستام و کلاه و کمر |
|