پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا
ملکمحمد و گلنار
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در روزگار قديم برادر و خواهرى بودند به نامهاى 'ملکمحمد' و 'گلنار' که با پدر و نامادرى خود زندگى مىکردند. نامادري، چشم ديدن اين خواهر و برادر را نداشت؛ بهخصوص با ملکمحمد به قدرى سر ناسازگارى گذاشت تا جائى که نقشهٔ قتلش را کشيد. از طرفى هم پدر ملکمحمد، خاطر اين زنش را خيلى مىخواست و هر چه او مىگفت با جان و دل مىپذيرفت. تا اينکه زن، خودش را به مريضى زد. مقدارى نان خشک زير تشکش گذاشته بود، اين پهلو به آن پهلو که غلت مىزد نان خشکهها صدا مىکرد و او با آه و ناله و فرياد مىگفت: |
- دارم مىميرم، استخوانهايم ريز ريز شدهاند، درد استخوان دارد من را مىکُشد. |
پدر ملکمحمد بلند شد و رفت و حکيم آورد. حکيم که از پيش، از زن خلعتى گرفته بود، گفت: |
- هيچ داروئى زن تو را خوب نمىکند، مگر گوشت تن پسرت ملکمحمد، بايد گوشت او را هفت شبانهروز بخورد، آنوقت از رختخواب بيمارى بلند مىشود. |
پدر ملکمحمد قبول کرد. ملکمحمد را به بهانه جمع کردن هيزم، با خودش به جنگل برد. در راه جنگل ملکمحمد، تشنهاش شد. داشت از چشمهاي، آب مىخورد که پدرش او را با تبر کشت، قطعه، قطعهاش کرد و توى کيسهاش ريخت و به خانه آورد. بعد قطعه، قطعه گوشتها را توى ديگ بزرگى گذاشت و ديگ را هم سر بام خانه برد تا زنش هفت شبانهروز از آن بخورد خوب شود. حالا از گلنار بشنويم. |
غروب شد. گلنار که ديد برادرش پيدايش نشد، از پدرش، خبر را گرفت. پدر گفت لابد با دوستانش جائى رفته است. گلنار براى انجام کارى بهطرف پشتبام رفت که نامادرى به او گفت: |
پشتبام مىروي، مبادا در ديگ را برداري! |
ولى گلنار به حرف نامادرىاش گوش نکرد؛ در ديگ را برداشت و پاره پاره گوشت تن ملکمحمد را شناخت. موهايش را کشيد و از پشتبام دويد پيش عمهاش رفت. عمه به گلنار، دلدارى داد و گفت ملکمحمد نظر کرده است و نمىميرد. عمه اشکهاى گلنار را پاک کرد و باز گفت: |
- هر وقت زن پدرت، گوشت را مىخورد و استخوانش را بيرون مىاندازد، تو استخوانها را بردار و در گوشهٔ حياط پاى درختى چال کن و روزى يک قاشق آب هم روى خاک بريز پس از هفت روز ملکمحمد زنده مىشود و به آسمان مىرود. |
گلنار به خانه برگشت تا سفارش عمه را انجام دهد. هر روز استخوانها را جمعآورى و پاى درختى در گوشهٔ حياط چال مىکرد. روزى يک قاشق آب هم، روى خاک مىريخت. گلنار بعد از هفت روز ديد که جاى چاله استخوانها، خالى است. فهميد که ملکمحمد زنده شده و به آسمان رفته است. بهجاى آن همه گريه، يک عالم خنديد. |
در آن روزها گندم خرمن مىکردند. گلنار، کاه و گندم را با گاوهاى بارکش به خانه مىآورد. در بين راه، بار کاهش از گاو پائين ريخت، ملکمحمد که سايه به سايه گلنار بود؛ به صورت شخص غريبهاى ظاهر شد و گفت: |
- گلنار، اى گلنار! اى گلنار! بيا بوست کنم، گاوت زنم بار |
گلنار در جواب گفت: |
- نه تو باشي! نه اين گاو و نه اين بار که اين باباى من کرده است اين کار |
ملکمحمد، بعد به شکل خودش ظاهر شد. خواهر و برادر همديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند. ملکمحمد، بارِ کاه را روى گاو گذاشت و به خواهرش گفت: |
- راه بيفت، تا من سرى به پدر بىرحممان بزنم. |
ملکمحمد خودش را به صورت گنجشکى درآورد. دور سر پدرش، چرخى زد، جيکجيک کنان گفت: |
- پدر بىرحمى داشتم من را کُشت، نامادرى بدجنسى داشتم گوشت من را خورد، خواهر مهربانى دارم استخوانهايم را جمع کرد، روزى يک قاشق آب رويم ريخت تا من زنده شدم. |
پدر ملکمحمد که اين حرفها را از گنجشک شنيد، يکه خورد و به گنجشک گفت: |
- دوباره بگو، صداى خوب و قشنگى داري، مثل صداى پسرم ملکمحمد است. گنجشک چرخى ديگر، دور سر او زد، جيکجيک کنان گفت: |
- من ملکمحمد هستم، دهانت را باز کن تا توى دهانت نخود و کشمش بريزم. |
پدر ملکمحمد، دهانش را باز کرد. گنجشک بهجاى نخود و کشمش، توى دهانش سَم ريخت و سم او را جابهجا کشت. |
گنجشک پس از اين کار، پر کشيد و پرواز کنان به خانه آمد. نامادرى را مشغول بافتن جاجيم ديد. دور سر او چرخى زد، جيکجيک کنان گفت: |
- پدر بىرحمى داشتم من را کشت، نامادرى بدجنسى داشتم گوشت من را خورد، خواهر مهربانى داشتم استخوانهايم را جمع کرد، روزى يک قاشق آب رويم ريخت تا من زنده شدم. |
نامادرى از اين حرفها ناراحت شد و به گنجشک گفت: |
- چه صداى قشنگى داري! صدايت مثل صداى ملکمحمد است، بيا تا نازت کنم! |
گنجشک گفت: |
- من ملکمحمد هستم، دهانت را باز کن تا توى دهانت نخود و کشمش بريزم. |
نامادري، دهانش را باز کرد. گنجشک توى دهانش سم ريخت، سم او را کشت. بعد از پر و بال گنجشکى درآمد، و همان ملکمحمد اول شد. برادر و خواهر به هم پيوستند و به دور از بلا سالهاى سال زنده بودند و بهخوبى و خوشى با آسايش زندگى کردند. |
- ملکمحمد و گلنار |
- افسانههاى ديار هميشه بهار ـ ص ۱۳۷ |
- گردآورنده: سيد حسين ميرکاظمي |
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران اسرائیل گشت ارشاد ایران و اسرائیل دولت ارتش جمهوری اسلامی ایران وعده صادق دولت سیزدهم حجاب جنگ ایران و اسرائیل جنگ مجلس شورای اسلامی
سیل قوه قضاییه هواشناسی تهران آموزش و پرورش سلامت سیلاب پلیس شهرداری تهران سازمان هواشناسی وزارت بهداشت قتل
قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی بورس دلار قیمت سکه مسکن مالیات
تلویزیون سینمای ایران فضای مجازی فیلم سریال موسیقی کتاب دفاع مقدس تئاتر ژیلا صادقی
دانشگاه تهران دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی فلسطین عملیات وعده صادق حمله ایران به اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اسراییل طوفان الاقصی حماس
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید منچسترسیتی بارسلونا کشتی فرنگی بازی تراکتور لیگ برتر پاری سن ژرمن
هوش مصنوعی تلگرام تبلیغات سامسونگ دوربین اپل ناسا ایلان ماسک عیسی زارع پور وزیر ارتباطات
چاقی دیابت پزشک درمان و آموزش پزشکی مغز کاهش وزن