به چیز کسان کس میازید دست |
|
هرانکس که او هست یزدانپرست |
به دشمن هرانکس که بنمود پشت |
|
شود زان سپس روزگارش درشت |
اگر دخمه باشد به چنگال اوی |
|
وگر بند ساید بر و یال اوی |
ز دیوان دگر نام او کرده پاک |
|
خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک |
به سالار گفتی که سستی مکن |
|
همان تیز و پیش دستی مکن |
همیشه به پیش سپه دار پیل |
|
طلایه پراگنده بر چار میل |
نخستین یکی گرد لشکر به گرد |
|
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد |
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند |
|
بدین رزمگاه اندرون برچیند |
از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی |
|
همان صد به پیش یکی اندکی |
شما را همه پاک برنا و پیر |
|
ستانم همه خلعت از اردشیر |
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی |
|
نباید که گردان پرخاشجوی |
بیاید که ماند تهی قلب گاه |
|
وگر چند بسیار باشد سپاه |
چنان کن که با میمنه میسره |
|
بکوشند جنگآوران یکسره |
همان نیز با میسره میمنه |
|
بکوشند و دلها همه بر بنه |
بود لشکر قلب بر جای خویش |
|
کس از قلبگه نگسلد پای خویش |
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای |
|
تو با لشکر از قلبگاه اندر آی |
چو پیروز گردی ز کس خون مریز |
|
که شد دشمن بدکنش در گریز |
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار |
|
تو زنهارده باش و کینه مدار |
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز |
|
مپرداز و مگذر هم از جای نیز |
نباید که ایمن شوید از کمین |
|
سپه باشد اندر در و دشت کین |
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی |
|
سخن گفتن کس همی نشنوی |
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست |
|
به مردی دل از جان شیرین بشست |
هرانکس که گردد به دستت اسیر |
|
بدین بارگاه آورش ناگزیر |
من از بهر ایشان یکی شارستان |
|
برآرم به بومی که بد خارستان |
ازین پندها هیچ گونه مگرد |
|
چو خواهی که مانی تو بیرنج و درد |
به پیروزی اندر به یزدان گرای |
|
که او باشدت بیگمان رهنمای |
ز جایی که آمد فرستادهیی |
|
ز ترکی و رومی و آزادهیی |
ازو مرزبان آگهی داشتی |
|
چنین کارها خوار نگذاشتی |
بره بر بدی خان او ساخته |
|
کنارنگ زان کار پرداخته |
ز پوشیدنیها و از خوردنی |
|
نیازش نبودی به گستردنی |
چو آگه شدی زان سخن کاردار |
|
که او بر چه آمد بر شهریار |
هیونی سرافراز و مردی دبیر |
|
برفتی به نزدیک شاه اردشیر |
بدان تا پذیره شدندی سپاه |
|
بیاراستی تخت پیروز شاه |
کشیدی پرستنده هر سو رده |
|
همه جامههاشان به زر آژده |
فرستاده را پیش خود خواندی |
|
به نزدیکی تخت بنشاندی |
به پرسش گرفتی همه راز اوی |
|
ز نیک و بد و نام و آواز اوی |
ز داد و ز بیداد وز کشورش |
|
ز آیین وز شاه وز لشکرش |
به ایوانش بردی فرستادهوار |
|
بیاراستی هرچ بودی به کار |
وزان پس به خوان و میش خواندی |
|
بر تخت زرینش بنشاندی |
به نخچیر بردیش با خویشتن |
|
شدی لشکر بیشمار انجمن |
کسی کردنش را فرستادهوار |
|
بیاراستی خلعت شهریار |
به هر سو فرستاد پس موبدان |
|
بیآزار و بیداردل بخردان |
که تا هر سوی شهرها ساختند |
|
بدین نیز گنجی بپرداختند |
بدان تا کسی را که بیخانه بود |
|
نبودش نوا بخت بیگانه بود |
همان تا فراوان شود زیردست |
|
خورش ساخت با جایگاه نشست |
ازو نام نیکی بود در جهان |
|
چه بر آشکار و چه اندر نهان |
چو او در جهان شهریاری نبود |
|
پس از مرگ او یادگاری نبود |
منم ویژه زنده کن نام اوی |
|
مبادا جز از نیکی انجام اوی |
فراوان سخن در نهان داشتی |
|
به هر جای کارآگهان داشتی |
چو بیمایه گشتی یکی مایهدار |
|
ازان آگهی یافتی شهریار |
چو بایست برساختی کار اوی |
|
نماندی چنان تیره بازار اوی |
زمین برومند و جای نشست |
|
پرستیدن مردم زیردست |
بیاراستی چون ببایست کار |
|
نگشتی نهانش به کس آشکار |
تهیدست را مایه دادی بسی |
|
بدو شاد کردی دل هرکسی |
همان کودکان را به فرهنگیان |
|
سپردی چو بودی ورا هنگ آن |
به هر برزنی در دبستان بدی |
|
همان جای آتشپرستان بدی |
نماندی که بودی کسی را نیاز |
|
نگه داشتی سختی خویش راز |
به میدان شدی بامداد پگاه |
|
برفتی کسی کو بدی دادخواه |
نچستی بداد اندر آزرم کس |
|
چه کهتر چه فرزند فریادرس |
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی |
|
نجستی همی رای تاریک اوی |
ز دادش جهان یکسر آباد کرد |
|
دل زیردستان به خود شاد کرد |
جهاندار چون گشت با داد جفت |
|
زمانه پی او نیارد نهفت |
فرستاده بودی به گرد جهان |
|
خردمند و بیدار کارآگهان |
به جایی که بودی زمینی خراب |
|
وگر تنگ بودی به رود اندر آب |
خراج اندر آن بوم برداشتی |
|
زمین کسان خوار نگذاشتی |
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست |
|
سوی نیستی گشته کارش ز هست |
بدادی ز گنج آلت و چارپای |
|
نماندی که پایش برفتی ز جای |
ز دانا سخن بشنو ای شهریار |
|
جهان را برین گونه آباد دار |
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج |
|
بیآزار و بیرنج آگنده گنج |
بیآزاری زیردستان گزین |
|
بیابی ز هرکس به داد آفرین |
|