چو خواهی که بستایدت پارسا |
|
بنه خشم و کین چون شوی پادشا |
هوا چونک بر تخت حشمت نشست |
|
نباشی خردمند و یزدانپرست |
نباید که باشی فراوان سخن |
|
به روی کسان پارسایی مکن |
سخن بشنو و بهترین یادگیر |
|
نگر تا کدام آیدت دلپذیر |
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی |
|
گه می نوازنده و تازهروی |
مکن خوار خواهنده درویش را |
|
بر تخت منشان بداندیش را |
هرانکس که پوزش کند بر گناه |
|
تو بپذیر و کین گذشته مخواه |
همه داده ده باش و پروردگار |
|
خنک مرد بخشنده و بردبار |
چو دشمن بترسد شود چاپلوس |
|
تو لشکر بیارای و بربند کوس |
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ |
|
بپرهیزد و سست گردد به ننگ |
وگر آشتی جوید و راستی |
|
نبینی به دلش اندرون کاستی |
ازو باژ بستان و کینه مجوی |
|
چنین دار نزدیک او آبروی |
بیارای دل را به دانش که ارز |
|
به دانش بود تا توانی بورز |
چو بخشنده باشی گرامی شوی |
|
ز دانایی و داد نامی شوی |
تو عهد پدر با روانت بدار |
|
به فرزندمان همچنین یادگار |
چو من حق فرزند بگزاردم |
|
کسی را ز گیتی نیازاردم |
شما هم ازین عهد من مگذرید |
|
نفس داستان را به بد مشمرید |
تو پند پدر همچنین یاددار |
|
به نیکی گرای و بدی باد دار |
به خیره مرنجان روان مرا |
|
به آتش تن ناتوان مرا |
به بد کردن خویش و آزار کس |
|
مجوی ای پسر درد و تیمار کس |
برین بگذرد سالیان پانصد |
|
بزرگی شما را به پایان رسد |
بپیچد سر از عهد فرزند تو |
|
همانکس که باشد ز پیوند تو |
ز رای و ز دانش به یکسو شوند |
|
همان پند دانندگان نشنوند |
بگردند یکسر ز عهد و وفا |
|
به بیداد یازند و جور و جفا |
جهان تنگ دارند بر زیردست |
|
بر ایشان شود خوار یزدانپرست |
بپوشند پیراهن بدتنی |
|
ببالند با کیش آهرمنی |
گشاده شود هرچ ما بستهایم |
|
ببالاید آن دین که ما شستهایم |
تبه گردد این پند و اندرز من |
|
به ویرانی آرد رخ این مرز من |
همی خواهم از کردگار جهان |
|
شناسندهی آشکار و نهان |
که باشد ز هر بد نگهدارتان |
|
همه نیک نامی بود یارتان |
ز یزدان و از ما بر آن کس درود |
|
که تارش خرد باشد و داد پود |
نیارد شکست اندرین عهد من |
|
نکوشد که حنظل کند شهد من |
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه |
|
که تا برنهادم به شاهی کلاه |
به گیتی مرا شارستانست شش |
|
هوا خوشگوار و به زیر آب خوش |
یکی خواندم خورهی اردشیر |
|
که گردد زبادش جوان مرد پیر |
کزو تازه شد کشور خوزیان |
|
پر از مردم و آب و سود و زیان |
دگر شارستان گندشاپور نام |
|
که موبد ازان شهر شد شادکام |
دگر بوم میسان و رود فرات |
|
پر از چشمه و چارپای و نبات |
دگر شارستان برکهی اردشیر |
|
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر |
چو رام اردشیرست شهری دگر |
|
کزو بر سوی پارس کردم گذر |
دگر شارستان اورمزد اردشیر |
|
هوا مشک بوی و به جوی آب شیر |
روان مرا شادگردان به داد |
|
که پیروز بادی تو بر تخت شاد |
بسی رنجها بردم اندر جهان |
|
چه بر آشکار و چه اندر نهان |
کنون دخمه را برنهادیم رخت |
|
تو بسپار تابوت و پرداز تخت |
بگفت این و تاریک شد بخت اوی |
|
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی |
چنین است آیین خرم جهان |
|
نخواهد بما برگشادن نهان |
انوشه کسی کو بزرگی ندید |
|
نبایستش از تخت شد ناپدید |
بکوشی و آری ز هرگونه چیز |
|
نه مردم نه آن چیز ماند به نیز |
سرانجام با خاک باشیم جفت |
|
دو رخ را به چادر بباید نهفت |
بیا تا همه دست نیکی بریم |
|
جهان جهان را به بد نسپرسم |
بکوشیم بر نیکنامی به تن |
|
کزین نام یابیم بر انجمن |
خنک آنک جامی بگیرد به دست |
|
خورد یاد شاهان یزدانپرست |
چو جام نبیدش دمادم شود |
|
بخسپد بدانگه که خرم شود |
کنون پادشاهی شاپور گوی |
|
زبان برگشای از می و سور گوی |
بران آفرین کافرین آفرید |
|
مکان و زمان و زمین آفرید |
هم آرام ازویست و هم کار ازوی |
|
هم انجام ازویست و فرجام ازوی |
سپهر و زمان و زمین کرده است |
|
کم و بیش گیتی برآورده است |
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست |
|
سراسر به هستی یزدان گواست |
جز او را مخوان کردگار جهان |
|
شناسندهی آشکار و نهان |
ازو بر روان محمد درود |
|
بیارانش بر هریکی برفزود |
سرانجمن بد ز یاران علی |
|
که خوانند او را علی ولی |
همه پاک بودند و پرهیزگار |
|
سخنهایشان برگذشت از شمار |
کنون بر سخنها فزایش کنیم |
|
جهانآفرین را ستایش کنیم |
ستاییم تاج شهنشاه را |
|
که تختش درفشان کند ماه را |
خداوند با فر و با بخش و داد |
|
زمانه به فرمان او گشت شاد |
خداوند گوپال و شمشیر و گنج |
|
خداوند آسانی و درد و رنج |
جهاندار با فر و نیکیشناس |
|
که از تاج دارد به یزدان سپاس |
خردمند و زیبا و چیرهسخن |
|
جوانی بسال و بدانش کهن |
همی مشتری بارد از ابر اوی |
|
بتازیم در سایهی فر اوی |
به رزم آسمان را خروشان کند |
|
چو بزم آیدش گوهرافشان کند |
چو خشم آورد کوه ریزان شود |
|
سپهر از بر خاک لرزان شود |
پدر بر پدر شهریارست و شاه |
|
بنازد بدو گنبد هور و ماه |
بماناد تا جاودان نام اوی |
|
همه مهتری باد فرجام اوی |
سر نامه کردم ثنای ورا |
|
بزرگی و آیین و رای ورا |
ازو دیدم اندر جهان نام نیک |
|
ز گیتی ورا باد فرجام نیک |
ز دیدار او تاج روشن شدست |
|
ز بدها ورا بخت جوشن شدست |
بنازد بدو مردم پارسا |
|
همانکس که شد بر زمین پادشا |
هوا روشن از بارور بخت اوی |
|
زمین پایهی نامور تخت اوی |
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست |
|
به بزم اندرون آسمان وفاست |
چو در رزم رخشان شود رای اوی |
|
همی موج خیزد ز دریای اوی |
به نخچیر شیران شکار ویاند |
|
دد و دام در زینهار ویاند |
از آواز گرزش همی روز جنگ |
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ |
سرش سبز باد و دلش پر ز داد |
|
جهان بیسر و افسر او مباد |
|