چو پرسد ز من کردگار جهان |
|
بگویم بو آشکار و نهان |
بپرسد که او از توداناترست |
|
بهر نیک و بد بر تواناترست |
همین پرگناهان که پیش تواند |
|
نه تیماردار و نه خویش تواند |
ز من هرچ گویند زین پس همان |
|
شوند این گره بر تو بر بد گمان |
همه بندهی سیم و زرند و بس |
|
کسی را نباشند فریادرس |
ازیشان تو را دل پر آسایش است |
|
گناه مرا جای پالایش است |
نگنجد تو را این سخن در خرد |
|
نه زین بد که گفتی کسی برخورد |
ولیکن من از بهر خود کامه را |
|
که برخواند آن پهلوی نامه را |
همان در جهان یادگاری بود |
|
خردمند را غمگساری بود |
پس از ماهر آنکس که گفتار ما |
|
بخوانند دانند بازار ما |
ز برطاس وز چین سپه راندیم |
|
سپهبد بهر جای بنشاندیم |
ببردیم بر دشمنان تاختن |
|
نیارست کس گردن افراختن |
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد |
|
همه گنج ما یک سر آگنده شد |
همه بوم شد نزد ما کارگر |
|
ز دریا کشیدند چندان گهر |
که ملاح گشت از کشیدن ستوه |
|
مرا بود هامون و دریا و کوه |
چو گنج در مها پراگنده شد |
|
ز دینار نو به دره آگنده شد |
ز یاقوت وز گوهر شاهوار |
|
همان آلت و جامهی زرنگار |
چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت |
|
ز هر گوهری گنجها ماله گشت |
درم را یکی میخ نو ساختم |
|
سوی شادی و مهتری آختم |
بدان سال تا باژ جستم شمار |
|
چوشد باژ دینار بر صد هزار |
پراگنده افگند پند او سی |
|
همه چرم پند او سی پارسی |
بهر به درهیی در ده و دو هزار |
|
پراگنده دینار بد شاهوار |
جز از باژ و دینار هندوستان |
|
جز از کشور روم و جا دوستان |
جز از باژ وز ساو هر کشوری |
|
ز هر نامداری و هر مهتری |
جز از رسم و آیین نوروز و مهر |
|
از اسپان وز بندهی خوب چهر |
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ |
|
ز ما این نبودی کسی را دریغ |
جز از مشک و کافور و خز و سمور |
|
سیاه و سپید و ز کیمال بور |
هران کس که ما را بدی زیردست |
|
چنین باژها بر هیونان مست |
همیتاختند به درگاه ما |
|
نپیچید گردن کس از راه ما |
ز هر در فراوان کشیدیم رنج |
|
بدان تا بیا گند زین گونه گنج |
دگر گنج خضرا و گنج عروس |
|
کجا داشتیم از پی روز بوس |
فراوان ز نامش سخن را ندیم |
|
سرانجام باد آورش خواندیم |
چنین بیست و شش سال تا سی و هشت |
|
به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت |
همه مهتران خود تن آسان بدند |
|
بد اندیش یک سر هراسان بدند |
همان چون شنیدم ز فرمان تو |
|
جهان را بد آمد ز پیمان تو |
نماند کس اندر جهان رامشی |
|
نباید گزیدن به جز خامشی |
همیکرد خواهی جهان پرگزند |
|
پراز درد کاری و ناسودمند |
همان پرگزندان که نزد تواند |
|
که تیره شبان اور مزد تواند |
همیداد خواهند تختت بباد |
|
بدان تا نباشی به گیتی تو شاد |
چو بودی خردمند نزدیک تو |
|
که روشن شدی جان تاریک تو |
به دادن نبودی کسی رازیان |
|
که گنجی رسیدی به ارزانیان |
ایا پور کم روز و اندک خرد |
|
روانت ز اندیشه رامش برد |
چنان دان که این گنج من پشت تست |
|
زمانه کنون پاک در مشت تست |
هم آرایش پادشاهی بود |
|
جهان بیدرم در تباهی بود |
شود بیدرم شاه بیدادگر |
|
تهی دست را نیست هوش و هنر |
به بخشش نباشد ورا دستگاه |
|
بزرگان فسوسیش خوانند شاه |
ار ای دون که از تو به دشمن رسد |
|
همی بت بدست بر همن رسد |
ز یزدان پرستنده بیزار گشت |
|
ورا نام و آواز تو خوار گشت |
چو بیگنج باشی نپاید سپاه |
|
تو را زیردستان نخوانند شاه |
سگ آن به که خواهندهی نان بود |
|
چو سیرش کنی دشمن جان بود |
دگر آنک گفتی ز کار سپاه |
|
که در بو مهاشان نشاندم به راه |
ز بیدانشی این نیاید پسند |
|
ندانی همی راه سود از گزند |
چنین است پاسخ که از رنج من |
|
فراز آمد این نامور گنج من |
ز بیگانگان شهرها بستدم |
|
همه دشمنان را به هم بر زدم |
بدان تا به آرام برتخت ناز |
|
نشینیم بیرنج و گرم و گداز |
سواران پراگنده کردم به مرز |
|
پدید آمد اکنون ز ناارز ارز |
چو از هر سوی بازخوانی سپاه |
|
گشاده ببیند بد اندیش راه |
که ایران چوباغیست خرم بهار |
|
شکفته همیشه گل کامگار |
پراز نرگس و نار و سیب و بهی |
|
چو پالیز گردد ز مردم تهی |
سپر غم یکایک ز بن برکنند |
|
همه شاخ نارو بهی بشکنند |
سپاه و سلیحست دیوار اوی |
|
به پرچینش بر نیزهها خار اوی |
اگر بفگنی خیره دیوار باغ |
|
چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ |
نگر تا تو دیوار او نفگنی |
|
دل و پشت ایرانیان نشکنی |
کزان پس بود غارت و تاختن |
|
خروش سواران و کین آختن |
زن و کودک و بوم ایرانیان |
|
به اندیشهی بد منه در میان |
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد |
|
خردمند خواند تو را بیخرد |
من ای دون شنیدم کجا تو مهی |
|
همه مردم ناسزا رادهی |
چنان دان که نوشین روان قباد |
|
به اندرز این کرد در نامه یاد |
که هرکو سلیحش به دشمن دهد |
|
همی خویشتن رابه کشتن دهد |
که چون بازخواهد کش آید به کار |
|
بداندیش با او کند کارزار |
دگر آنک دادی ز قیصر پیام |
|
مرا خواندی دو دل و خویش کام |
سخنها نه از یادگار تو بود |
|
که گفتار آموزگار تو بود |
وفا کردن او و از ما جفا |
|
تو خود کی شناسی جفا از وفا |
بدان پاسخش ای بد کم خرد |
|
نگویم جزین نیز که اندر خورد |
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا |
|
چنین مرد بخرد ندارد روا |
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست |
|
به مردی چو پرویز داماد جست |
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد |
|
به مغز اندرون باشد او را خرد |
بدانم که بهرام بسته میان |
|
ابا او یکی گشته ایرانیان |
به رومی سپاهی نشاید شکست |
|
نساید روان ریگ با کوه دست |
بدان رزم یزدان مرا یاربود |
|
سپاه جهان نزد من خوار بود |
شنیدند ایرانیان آنچ بود |
|
تو را نیز زیشان بباید شنود |
مرا نیز چیزی که بایست کرد |
|
به جای نیاطوس روز نبرد |
ز خوبی و از مردمی کردهام |
|
به پاداش او روز بشمردهام |
بگوید تو را زاد فرخ همین |
|
جهان را به چشم جوانی مبین |
گشسپ آنک بد نیز گنجور ما |
|
همان موبد پاک دستور ما |
که از گنج ما به دره بد صد هزار |
|
که دادم بدان رومیان یادگار |
نیاطوس را مهره دادم هزار |
|
ز یاقوت سرخ از در گوشوار |
کجا سنگ هر مهرهیی بد هزار |
|
ز مثقال گنجی چو کردم شمار |
همان در خوشاب بگزیده صد |
|
درو مرد دانا ندید ایچ بد |
|