آن نور مبین که در جبین ما هست |
|
وان ض یقین که در دل آگاهست |
این جملهی نور بلکه نور همه نور |
|
از نور محمد رسولالله است |
|
آواز تو ارمغان نفخ صور است |
|
زان قوت و قوت هر دل رنجور است |
آواز بلند کن کهتا پست شوند |
|
هرجا که امیریست و یا مأمور است |
|
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت |
|
خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت |
مانندهی فرعون خدا را نشناخت |
|
چون برق گرفت عالمی را بگداخت |
|
از بییاری ظریفتر یاری نیست |
|
وز بیکاری لطیفتر کاری نیست |
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید |
|
والله که چو او زیرک و عیاری نیست |
|
از جمله طمع بریدنم آسانست |
|
الا ز کسی که جان ما را جانست |
از هرکه کسی برد برای تو برد |
|
از تو که برد دمی کرا امکان است |
|
از حلقهی گوش از دلم باخبر است |
|
در حلقهی او دل از همه حلقهتر است |
زیر و زبر چرخ پر است از غم او |
|
هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است |
|
از دوستی دوست نگنجم در پوست |
|
در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست |
هرگز نزید به کام عاشق معشوق |
|
معشوق که بر مراد عاشق زید اوست |
|
از دیدن اغیار چو ما را مدد است |
|
پس فرد نهایم و کار ما در عدد است |
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است |
|
هردل که نه بیخود است زیر لگد است |
|
از عهد مگو که او نه بر پای منست |
|
چون زلف تو عهد من شکن در شکن است |
زان بند شکن مگو که اندر لب تست |
|
یا زان آتش که از لبت در دهن است |
|
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست |
|
ما را به میان آن فضا سودائیست |
عارف چو بدان رسید سر را بنهد |
|
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست |
|
از نوح سفینه ایست میراث نجات |
|
گردان و روان میانهی بحر حیات |
اندر دل از آن بحر برسته است نبات |
|
اما چون دل نه نقش دارد نه جهات |
|
العین لفقدکم کثیرالعبرات |
|
والقلب لذکرکم کثیرالحسرات |
هل یرجع من زماننا ما قدفات |
|
هیهات و هل فات زمان هیهات |
|
افغان کردم بر آن فغانم میسوخت |
|
خامش کردم چو خامشانم میسوخت |
از جمله کرانهها برون کرد مرا |
|
رفتم به میان و در میانم میسوخت |
|
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت |
|
جان آمد و هم از سر سودا و گریخت |
آن زهرهی بیزهره چو دید آتش من |
|
بربط بنهاد زود برجا و گریخت |
|
امروز چه روز است که خورشید دوتاست |
|
امروز ز روزها برونست و جداست |
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست |
|
کای دلشدگان مژده که این روز شماست |
|
امروز در این خانه کسی رقصانست |
|
که کل کمال پیش او نقصانست |
ور در تو ز انکار رگی جنبانست |
|
آنماه در انکار تو هم تابانست |
|
امروز من و جام صبوحی در دست |
|
میافتم و میخیزم و میگردم مست |
با سرو بلند خویش من مستم و پست |
|
من نیست شوم تا نبود جزوی هست |
|
امروز مهم دست زنان آمده است |
|
پیدا و نهان چو نقش جان آمده است |
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است |
|
زانروی چنینم که چنان آمده است |
|
امشب آمد خیال آن دلبر چست |
|
در خانهی تن مقام دل را میجست |
دل را چو بیافت زود خنجر بکشید |
|
زد بر دل من که دست و بازوش درست |
|
امشب شب آن دولت بیپایانست |
|
شب نیست عروسی خداجویانست |
آن جفت لطیف با یکی گویانست |
|
امشب تتق خوش نکو رویانست |
|
امشب شب آنست که جان شبهاست |
|
امشب شب آنست که حاجات رواست |
امشب شب بخشایش و انعام و عطاست |
|
امشب شب آنست که همراز خداست |
|
امشب شب من بسی ضعیف و زار است |
|
امشب شب پرداختن اسرار است |
اسرار دلم جمله خیال یار است |
|
ای شب بگذر زود که ما را کار است |
|
امشب منم و طواف کاشانهی دوست |
|
میگردم تا بصبح در خانهی دوست |
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است |
|
کاین کاسهی سر بدست پیمانهی اوست |
|
امشب هردل که همچو مه در طلب است |
|
مانندهی زهره او حریف طرب است |
از آرزوی لبش مرا جان بلب است |
|
ایزد داند خموش کاین شب چه شب است |
|
اندر دل من درون و بیرون همه او است |
|
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست |
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد |
|
بیچون باشد و جود من چون همه اوست |
|
اندر سر ما همت کاری دگر است |
|
معشوقه خوب ما نگاری دگر است |
والله که بعشق نیز قانع نشویم |
|
ما را پس از این خزان بهاری دگر است |
|
انصاف بده که عشق نیکوکار است |
|
زانست خلل که طبع بدکردار است |
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی |
|
از شعوت تا عشق ره بسیار است |
|
او پاک شده است و خام ار در حرم است |
|
در کیسه بدان رود که نقد درم است |
قلاب نشاید که شود با او یار |
|
از ضد بجهد یکی اگر محترم است |
|
ای آب حیات قطره از آب رخت |
|
وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت |
گفتم که شب دراز خواهم مهتاب |
|
آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت |
|