جانم ز هواهای تو یادی دارد |
|
بیرون ز مرادها مرادی دارد |
بر باد دهم خویش در این بادهی عشق |
|
کاین باده ز سودای تو بادی دارد |
|
جانیکه در او از تو خیالی باشد |
|
کی آن جان را نقل و زوالی باشد |
مه در نقصان گرچه هلالی باشد |
|
نقصان وی آغاز کمالی باشد |
|
جائیکه در او چون نگاری باشد |
|
کفر است که آنجای قراری باشد |
عقلی که ترا بیند و از سر نرود |
|
سر کوفته به که زشت ماری باشد |
|
جز دمدمهی عشق تو در گوش نماند |
|
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند |
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت |
|
وز قالب بیرنگ فراموش نماند |
|
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند |
|
دل در هوس قوم فرومایه مبند |
هر طایفهات بجانب خویش کشند |
|
زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند |
|
چشمت صنما هزار دلدار کشد |
|
آن نالهی زیر او همه زار کشد |
شاهان زمانه خصم بردار کنند |
|
آن نرگس بیدار تو بیدار کشد |
|
چشم تو هزار سحر مطلق دارد |
|
هر گوشه هزار جان معلق دارد |
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست |
|
از کفر نگر که دین چه رونق دارد |
|
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند |
|
این گنبد چرخ را پر از ناله کند |
میهای هزارساله هرگز نکنند |
|
دیوانگیی که عشق یکساله کند |
|
جودت همه آن کند که دریا نکند |
|
این دم کرمت وعده به فردا نکند |
حاجت نبود از تو تقاضا کردن |
|
کز شمس کسی نور تقاضا نکند |
|
جوزی که درونش مغز شیرین باشد |
|
درجی که در او در خوش آیین باشد |
چندین ز حسد شکستن آن مطلب |
|
گر بشکنیش هزار چندین باشد |
|
چون بدنامی بروزگاری افتد |
|
مرد آن نبود که نامداری افتد |
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب |
|
کان کف باشد که بر کناری افتد |
|
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند |
|
پنهان شدگان این جهان برخیزند |
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند |
|
هم اهل خرابات ز ما بگریزند |
|
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد |
|
جان در لب تو چو دیدهی میم افتاد |
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم |
|
در آتش سودای براهیم افتاد |
|
چون دیده برفت توتیای تو چه سود |
|
چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود |
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو |
|
آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود |
|
چون روز وصال یار ما نیست پدید |
|
اندک اندک ز عشق باید ببرید |
میگفت دلم که این محالست محال |
|
سر پیش فکنده زیر لب میخندید |
|
چون زیر افکند در عراق آمیزد |
|
دل عقل کند رها ز تن بگریزد |
من آتشم و چو درد می برخیزم |
|
هر آتش را که درد میبرخیزد |
|
چون شاهد پوشیده خرامان گردد |
|
هر پوشیده ز جامه عریان گردد |
بس رخت به خیل کاو گروگان گردد |
|
گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد |
|
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد |
|
جان در تن زندگان پریدن گیرد |
حایی برسد مرد که در هر نفسی |
|
بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد |
|
چون صورت تو در دل ما بازآید |
|
مسکین دل گمگشته بجا بازآید |
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند |
|
چون او برسد گذشتهها بازآید |
|
چون نیستی تو محض اقرار بود |
|
هستی تو سرمایهی انکار بود |
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی |
|
کافر میرد اگرچه دیندار بود |
|
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد |
|
خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد |
بیزار شوم ز چشم در روز اجل |
|
گر عشق رها کند که جانرا نگرد |
|
خاک توام و خدای حق میداند |
|
واجب نبود که از منت بستاند |
ور بستاند دعا گری پیشه کنم |
|
تا رحم کند پیش منت بنشاند |
|
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد |
|
بیکار مرا حلاوت کار تو کرد |
بگریختم از دام تو در خانهی دل |
|
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد |
|
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد |
|
وز تو ز خیال تو همی خواهم داد |
خوابم بشد ودست بدامان تو زد |
|
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد |
|
خواهم گردی که از هوای تو رسد |
|
باشد که به دیده خاک پای تو رسد |
جانم ز جفا خرم و خندان باشد |
|
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد |
|
خواهم که دلم با غم همخو باشد |
|
گر دست دهد غمش چه نیکو باشد |
هان ای دل بیدل غم او دربر گیر |
|
تا چشم زنی خود غم او او باشد |
|
خورشید که باشد که بروی تو رسد |
|
یا باد سبک سر که به موی تو رسد |
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود |
|
دیوانه شود چون سر کوی تو رسد |
|
خورشید که در خانه بقا می نکند |
|
میگردد جابجا و جا می نکند |
آن نرو بجز قصد هوا مینکند |
|
میگوید کاصل ما خطا می نکند |
|
خورشید مگر بسته به پیشت میرد |
|
وان ماه جگر خسته به پیشت میرد |
وان سرو و گل رسته به پیشت میرد |
|
وین دلشده پیوسته به پیشت میرد |
|