|
|
پادشاهى در زبان پهلوى غير از 'شاهي' است، شاه از لغت 'پتخش، پاتخش، بيدخش' است که از لغات پهلوى شمالى و از القاب بزرگ بوده است، ولى معنائى که از پادشاهى 'پاتخشاهيه' با ياء مصدرى شمالى و از القاب بزرگ بوده است، از مجموع کشور و ايالتها و ادارات آن و بهصورت وصفى يا اسمى استعمال نمىشده است، مگر در موردى کم مورد ذم قرار گيرد و بگويند 'دشْ پاتخشاهيه' يعنى بد، اداره کردن کشور، و غالباً 'پاتخشاهي' را در جائى مىآوردهاند که مراد شاه ذکر مملکت بهطور کلى باشد مثل آنکه ما امروز 'امپراتوري' يا 'شاهنشاهي' گوئيم و مملکت خواهيم نه صفت شخص امپراتور يا عمل او را ـ و در بلعمى و تاريخ سيستان نيز اين رعايت شده است و کتب قديم هم پادشاهى را گاهى به معنى سلطنت و گاه مملکت و مجموع خاک کشور مىآورده و بلکه اين معنى آخر غلبه داشته است.
|
|
مثال از بلعمي:
'چون هفتصد سال بگذشت از کنار پادشاهى او از حد مشرق مردى برخاست نام او بيورسپ و سپاهى بزرگ گرد کرد و همى آمد و پادشاهى همى گرفت تا آنجا رسيد که او بود' ... 'تا دشمن آمد و نواحى بگرفت و کار ضعيف شد پس هر سوى وى همه پادشاهى بگرفتند ... از ترکستان ملکى بيامد نامش سابه و به جيحون بگذشت و با سيصد هزار مرد و به بلخ آمد و همه پادشاهى بگرفت... و فساد اندر پادشاهى افتاد و هرمز به مداين بماند در ميان چندين دشمن.'
|
|
مثال از تاريخ سيستان:
'او را به زنى کرد و به پادشاهى خويش آورد' (ص ۴۶) و سرحد را نيز 'کنارهٔ پادشاهي' مىگفتند و جمع آن را 'کنارهاى پادشاهي' و حکام سدحد را که عرب 'ملوک الاطراف' گويد، کنارنگ به مض کاف اول مىگفتند، چه کنار هم در لهجهٔ درى به ضم اول بوده است و امروز هم در خراسان در روستاها به همين طرز تکلم کنند و کُنارنگ از لغت کُنارک به معنى سرحد آمده است و شايد در اصل نيز 'کُنارَکْ' بوده و نونى بعدها در تلفظ بر آن افزودهاند، چون 'تُفَکْ' و 'فِشَکْ' که تفنگ و فشنگ شده است؟ و مرز و زبان به معنى ايالات سرحدى و والى ايالت بوده است (۱) فردوسى دربارهٔ کنارنگ اشعار زياد دارد که از همهٔ آن شعرها همين معنى سرحددارى بر مىآيد ـ منجمله:
|
|
وزان بگذرى رود آبست پيش |
|
که پهناى او را دو فرسنگ بيش |
کنارنگ ديوى نگهبان او |
|
مه نره ديوان به فرمان او |
|
|
(۱) . پيش از انوشروان رياست قطعات ايران با خانوادههاى قديمى و در دست سواران و گاهى پيشوايان دينى بوده، انوشروان ايران را به چهار ايالت قسمت کرد و هر قسمتى را به سپهبدى سپرد و از طرف پادوسپان در محل کار مىراند و هر پادوسپنى مرزبانها مىگماشت و در هر مرزى کنارنگها بودند که قديم به سرحددارى موروثى قيام مىنمودند.
|
|
و اين سرحديان يا ملوک اطراف در تاريخ به جلادت و شجاعت و بيدارى معروفند و فردوسى هم در ين مورد گويد:
|
|
کدام است گرد کنارنگ دل |
|
به مردى سه کرده در جنگ دل |
خريدار اين جنگ و اين تاختن |
|
به خورشيد گردن برافروختن |
|
|
| صعب، سخت، عظيم، نيک، به نيرو، بزرگ، قوى
|
|
قيود تأکيد وصفى که امروز بسيار و خيلى و فراوان گويند ـ در بلعمى و تارخى سيستان و بيهقى و ساير کتب قديم عبارت بوده است از: صعب و سخت و عظيم و قوى و بزرگ و غيره و مخصوصاً 'صعب' و 'سخت' زيادتر در نظم و نثر ديده مىشود.
|
|
مثال بيهقى گويد:
'چند بار ديدم که برنشست روزهاى سخت صعب سرد. و برف نيک قوى و آنجا رفت و آشکار کرد' (ص ۱۴۰ کلکته...)
|
|
مثال ديگر:
'دانشمندى را به رسولى آنجا فرستاد و دو مرد غورى ... و پيغامهاى قوى داد' (ص ۱۳۰) ... 'آن ملاعين گرم در آمدند و نيک نيرو کردند و خاصه در مقابلهٔ امير و بيشتر راه آن را که مغروران غلبه کردند به نيرو، و دانستند که کار تنگ درآمد.. بديه رسيدند و سخت استوار بود' (ص ۱۳۱) ... 'شير سخت بزرگ و نيک قوى بود' ( ۱۴۱)
|
|
از اسرارالتوحيد:
'حالتهاى شيخ به ايشان مىرسيد و ايشان را عظيم مىبايست که حال شيخ بدانند' ... ' در راه مارى عظيم بزرگ که مردمان آن را اژدها گويند پديد آمد ص ۲۳۹' و گويند: نيک از جاى بشد و عظيم بترسيد ـ و حتى گاه در موردى که موصوف مخالف وصف باشد باز به عادت همان قيد تأکيدى را آوردهاند، چنانکه:
|
|
|
من عهد تو سخت سست مىدانستم
|
|
|
|
يا: بهنظر وى آن قلعه عظيم خرد آمد، يا: در خود قوى ضعفى ديد، و مانند آنها ... و از قرن پنجم به بعد 'بغايت' نيز مزيد گرديد و رفته رفته بغايت زياد شد، چنانکه بيهقى گويد: 'و سوى باکاليجار نامهٔ بود درين باب سخت نيکو بغايت' (ص ۵۶۱)
|
|
|
که امروز به معنى حفظ کردن آورند، در آن روزگار به معنى مواظبت و مراقبت استعمال مىشده است چنانکه قبلاً هم اشاره شد.
|
|
مثال از بلعمي:
'گروهى از آن ديوان او را تنها بر آن کوه بديدند، تدبير هلاک او کردند... پس او را نگاهداشتند، چون سر به سجده نهاد يک پاره سنگ از کوه بر کندند و بر سر او زدند و هلاک کردندش بر جاى (برجاي، در پهلوى و درى قديم به معنى 'فىالفور' و 'در لحظه' مىآوردهاند)...' .... 'خود هم بر آن حال بنشست و نگاه داشت تا آن کودک بزرگ شد...'
|
|
مثال از حدودالعالم:
'و بر اين کوه پاسبان است و ديدهبان است که کافر ترک را نگاه دارد ص ۶۹'
|
|
مثال از تاريخ سيستان:
'نگاهداريد تا هيچکس را نکشيد و خون از سر نبارد ـ ص ۳۸۴'
|
|
و از ترکيب فعل هم پيدا است که به اين معنى است، چه 'نگاه کردن' به معنى ديدن است و 'نگاهداشن' يعنى چشم و ديده به سوى چيزى گماشتن که همان مواظبت و مرافبت عربى باشد، و 'حفظ کردن' که امروز از آن مستفاد مىشود معنى مجازى اين لغت است نه معناى حقيقي، ولى مجاز در اينجا مانند 'شوخ' که در فصل پيش گفتيم برحقيقت غالب آمده است و اين غلبه از آن است که در عبارات قدما مواردى بوده است که مراد نويسنده معنى حقيقى بوده و خواننده معنى حجازى آن را دريافته و اين عام توجه به معنى حقيقى موجب آن شده است که رفته رفته حقيقت از ميان رخت بربسته است، مثال عبارت مذکور از تاريخ سيستان: 'عبدالمطلب بزرگان عرب را گفت بدين باب هيچ دل مشغول نبايد داشت که او آن 'کعبه' ويران نيارد کرد که آن را خداوندى توانا است او را نگذارد و اين خانه را نگاهدارد' (ص ۵۴) يعنى مواظبت و مراقبت کند، و معنى محافظت هم از آن بر مىآيد، اما با مراجعه به باقى کتاب و کتب معاصر براى ما شبههآى نيست که قصد مؤلف در اين عبارت مراقبت و زير نظر داشتن است نه حفظ و پناه دادن و بر جاى داشتن چنانکه امروز از 'نگاهداشتن' مستفاد مىشود.
|