دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شغالِ بیدُم
يکى بود، يکى نبود. در روزگارهاى پيش مردى بود مهزيار نام. بىپول و بىنوا. هميشه آرزو مىکرد که يک شکم سير، نان بخورد و شِندرغازى پسانداز کند و رزي، به زيارتِ خانهٔ خدا برود. زد و روزگار، آرزويش را پيش چشمش آورد شبي، ميان چلهٔ زمستان توى کلبهاش نشسته بود که مادهبزى از گله جدا مانده به او پناه آورد و با شاخش در کلبه را زد و باز کرد و رفت تو. مهزيار، بُز را به خانه راه داد و ازش نگهدارى کرد تا پس از دو سه ماهي، بز دوقلو زائيد. سر سال، بزغالهها هم دوقلو زائيدند و از همين راه دارائى بههم زد. خانه و باغى فراهم کرد و گلهاى به راه انداخت و شد يک مرد ثروتمند. اما دلسوز و سخاوتمند نبود و از آدمهاى بىچاره و بىنوا دستگيرى نمىکرد. فقط کارش شده بود ثروت جمع کردن. در خانه، مرغ و خروسهاى زيادى نگه مىداشت و همه چاق و پرگوشت بودند. براى اينکه گاهى بکشد و بخورد. |
يک روز ديد که مرغ و خروسها کم مىشوند. نگو، در همسايگىاش شغالى بود که بلاى جان مرغها و خروسها بود. هر شب خودش را به حياط مىرساند و يکى دو تا از مرغ و خروسها را مىگرفت و خفه مىکرد و مىبرد و به نيش مىکشيد و مىخورد. مهزيار نمىدانست که اينکار، کار کيست زيرا شغال در گرفتنِ مرغ و خروسها استاد بود. آخر مهزيار، جاى مرغ و خروسها را عوض کرد و آنها را برد توى آغل و بزها و گوسفندها را آورد توى حياط. اينبار که شغال براى دستْبُرد آمد، بهجاى مرغ و خروس، بز و گوسفند ديد. ناراحت شد به فکر افتاد که با گرگى همراه بشود و بعد از اين بهجاى مرغ و خروس، با کمک گرگ، گوسفند و بز بخورد. ولي، باز فکر کرد که شايد گرگ شلوغکارى بکند و همان شب اول، پتهاش را روى آب بيندازد. اين بود که نظرش برگشت و هيچ نگفت و دورادور نگرانِ کار بود تا وقتىکه فهميد مهزيار مىخواهد به زيارتِ خانهٔ خدا برود. يک روز صبح، دست و رو را شست و خودش را تر و تميز کرد و رفت خانهٔ مهزيار، زمين را بوسيد و دست به سينه روى دوزانو نشست. |
مرد پرسيد: 'ها! اى شغال چه مىگوئي؟ براى چه آمدي؟' شغال گفت: 'آمدهام که سلامى گفته باشم و ديگر اينکه چون شنيدهام خيال سفر به خانهٔ خدا داري، آمدهام تا اگر مرا به نوکرى بپذيرى در آستانت باشم و من هم ثوابى ببرم و اگر هم در اينجا، کارى داري، در نبودنت کارها را به من بسپري.' |
مهزيار، فکر کرد و با خودش گفت: 'من هميشه دلواپسِ گلهٔ خودم بودم که آنها را دستِ کى بسپرم که نَبَرد و نخورد. اگر دستِ آدميزادِ دوپا بسپرم صدجور دوز و کلک جور مىکند و در اسفندماه از هزار ميش که بزايند، دست کم صد تا را براى خودش برمىدارد. حالا خوب شد که شغالِ چهارپا پيدا شد تا از گلهٔ من نگهدارى کند و بعد گفت: 'اى شغال! خيلى دلم مىخواهد که تو را با خودم ببرم تا با هم زيارت کنيم. اما اگر اينجا بمانى و از گلهٔ من پاسدارى کنى بهتر است. عوضش من وقتىکه برگشتم. تو را به آنجا مىفرستم.' |
شغال خوشحال شد و گفت: 'بسيار خوب همينکار را مىکنم.' پس از چند روز گله را سپرد دستِ شغال و راهى شد. گوسفندها هر چه داد و فرياد کردند که: 'اى مهزيار! شغال از جنس گرگ است و ما را مىخورد.' گفت: 'نه، مگر هر جانور که از جنسِ گرگ است، گوسفند را مىخورد. سگ هم از جنسِ گرگ است، پس چرا نگهبان شده است؟' |
روزى که مهزيار به کجاوه نشست و راه دروازهٔ بلخ را پيش گرفت. شغال آمد و سرى به گوسفندها زد و رفت به سراغِ گرگى که از بچگى با هم دوست بودند و گزارش کارش را به او داد و ورش داشت آورد به سراغِ گوسفندها. همان روز پنج گوسفند را شکم دريدند و خوردند. بُزها وقتى اين را ديدند، چون زير و زرنگتر بودند، در رفتند و قاتى گلههاى ديگران شدند، اما گوسفندهاى تنبل، دانهدانه خوراک گرگ و شغال شدند. |
روزها گذشت، ماهها سرآمد. سال به آخر رسيد. چاوش در کوچه و بازار مژدهٔ سلامتى سفرکردهها و آمدنِ آنها را آورد. شغال رفت توى فکر که جوابِ مهزيار را چه بدهد و چه بگويد هنوز فکرش بهجائى نرسيده بود و براى منارِ دزديده چاهى نکنده بود که مهزيار وارد شد و سراغ گوسفندها را گرفت. شغال بنا کرد به زار زار گريه کردن که: 'اى حاجآقا! نمىدانى بعد از تو به ما چه گذشت، در ماهِ اول خبر رسد که کاروانيان بيمارى وبا گرفتند و خيلىها مردند. من دلواپسِ شدم، نذر کردم که اگر خبر تن درستيِ تو به من برسد، صد گوسفند بکشم و گوشتش را ميان بىچارهها و بىنواها پخش کنم. فردا شنيدم که تو تندرست هستي. فورى صد گوسفند کشتم و ميانِ مردم گرسنه پخش کردم. |
ماه دوم خبر رسيد که کاروان، راه را گم کرده و از ريگستان سر درآورده و صد نفر از تشنگى جان دادهاند، باز ذکر کردم که اگر خبرِ تن درستى تو به من برسد و تو جزء آن صد نفر نباشي، صد تا گوسفندِ چاق سر ببرم و گوشتش را به خانهٔ بيوهزنان بفرستم. شکر خدا را که روز ديگر خبر رسيد به تو آزارى نرسيده است. صد تا گوسفند را کشتم. |
ماهِ سوم خبر رسيد که کاروان را راهزنها زدند و هشتاد نفر را کشتند. نذر کردم که اگر تو جزء آن هشتاد نفر نباشي، اينبار دويست گوسفند بکشم. چهقدر خوشحال شدم که تو جزء آنها نبودي. |
اينها همه گذشت. گفتند: 'چاوش آمده است و خبرِ مرگ تو را آورده اشکها ريختم نالهها کردم و برايت سوگ گرفتم و دويست گوسفند هم براى شادى روانِ تو به بىچارهها دادم. بعد از همهٔ اينها چاوش دوم پريروز خبر آورد که مهزيار سُر و مُر و گنده، فردا يا پسفردا به سرخانه و زندگى خودش خواهد آمد. از بس شاد شدم که نتوانستم خوددارى کنم. هر چه گوسفند بود کشتم و به شکرانهٔ تندرستى تو دادم به بىچارهها و با همهٔ اينها، خيلى خوشحالم که باز تو را تندرست مىبينم.' |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست