دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دختری که مسلمان شد
بازرگانى دختر مه جبينى داشت که به ماه مىگفت تو در نيا که جاى من در آسمان است و اين بازگران 'کافر' بود و پشت در پشت او همه کافر بودند. دختر در قصر بسياز زيبائى که بازرگان ساخته بود زندگى مىکرد و داراى چهل کنيز بود و اين کنيزان هر يک شب که مىشد روى چهل پله به خواب مىرفتند. شبى 'حضرت علي' به خواب دختر آمد و به او گفت: 'اى دختر خدا را بشناس و به دين مسلمانى درآ!' دختر گفت: 'يا على من چگونه به دين مسلمانى درآيم که حتى يک مسلمان در اين شهر نيست!' حضرت على گفت: 'تو مسلمانى را بپذير، مابقى کارها پاى من.' دختر گفت: 'مسلمان مىشوم بهشرط آنکه راز من پيش کسى فاش نشود.' حضرت على پذيرفت و دختر کلمهٔ 'مسلمانم' را گفت و از خواب بيدار شد. |
بازرگانان به شهر دختر رفت و آمد مىکردند و ديده مىشد که کنيز خريد و فروش مىکنند. روزى قافلهاى وارد شهر شد و دختر از سر کنجکاوى غلامى از غلامان خود را فرستاد تا سر از کار کاروان دربياورد. غلام آمد و گفت: 'بازرگانى است مسلمان که با اين شهر داد و ستد کنيز دارد، و حالا هم کنيز آورده است.' دختر گفت: 'پيش او برو، و بگو به قصر من بيايد.' |
غلام پيش بازرگان رفت و گفت: 'بىبى مرا فرستاده تا به تو بگويم به قصرش بروي.' بازرگان پرسيد: 'بىبى تو با من چهکارى مىتواند داشته باشد؟' غلام گفت: 'از اين بابت هيچ نمىدانم!' |
بازرگان دودل بود و نمىدانست چه کند، و با خود مىگفت: 'با اين شهر چندان آشنائى ندارم ممکن است کارى کنم که باعث درد سر بشود.' دست آخر بازرگان به پيش دختر رفت و سلام کرد. دختر پرسيد: 'کارت چيست؟' گفت: 'باباى بازرگانى هستم که کنيز خريد و فروش مىکنم و از اين راه نان زن و فرزند خود را بهدست مىآورم.' دختر پرسيد: 'در هر سفر چهقدر درآمد نصيب تو مىشود؟' گفت 'حدود هفت صد قران.' دختر گفت: 'هزار قران به تو مىدهم تا مرا همراه با اسبابهايم به شهر خود ببري.' بازرگان گفت: 'اين کار براى من عاقبت خوى نخواهد دااشت! کسان تو پى به قصضيه خواهند برد و جان مرا خواهند گرفت.' دختر گفت: 'تو قبول کن و نسبت به عواقبش هراس به دل راه مده. چهل پوست شتر مىخرم و براى حمل وسايلم استفاده مىکنم، بىآنکه بگذارم کسى متوجه اصل کار بشود.' بازرگان با هزار ترس و سوگند که نبايد کسى از سرشان سر دربياورد پذيرفت که با دختر همکارى کند. |
دختر ناشناس به بازار رفت و چهل پوست اشتر خريدارى کرد و پيش دباغى رفت و از او خواست پوستها را سر و سامانى دهد و مزد خوب بگيرد. پوستها که آماده شد، دختر کنيزان خود را مرخص کرد تا به پيش خانوادههاىشان بروند، و شبانه پوستها را به قصر خود برد. هر چه داشت درون آنها کرد و سپس چهرهٔ خود را سياه نمود و به شکل کنيزان کاروان درآورد و با بازرگان از شهر خود رفت. |
دختر از شهر که دور شد دم صبح بود و کنيزان دختر به قصر بازگشتند، ديدند که جا تر است و بچه نيست. هر چه به اين در و آن در زدند دختر را نيافتند. گفتند: 'بازرگان پوست از سرمان خواهد کند. جوابش را چگونه دهيم؟' تا آنکه کنيزى دل به دريا زده و پيش بازرگان رفت و گفت: 'دخترتان هر چه بوده برداشته و از اين ديار رفته است.' بازرگان به غلامان دستور داد در پى دختر بروند و او را پيدا کنند، و چون غلامان هر چه گشتند اثرى از او پيدا نکردند دو 'رمزکش' بيافتند و به پيش بازرگان آوردند. بازرگان گفت: 'اى رمزکشان به هر راهى که شده رد دخترم را پيدا کنيد.' يکى از رمزکشان رمزى کشيد و گفت: 'دخترت به راهى که مسلمانان بازرگانى مىکنند در حرکت است.' بازرگان چند مرد جنگى اجير کرد تا بروند و دخترش را از راهى که بازرگانان مسلمان رفت و آمد مىکردند به شهر خود بازگردانند. جنگجويان رفتند و رفتند تا به کاروان رسيدند و از بازرگان پرسيدند چنين و چنان دخترى در کاروان تو نيست. بازرگان گفت: 'از همه چيز بىاطلاعم و خود چند کنيز دارم که براى فروش مىبرم.' سواران باور کردند و بازگشتند و بازرگان گفتند: 'اى بازرگان دختر تو راهى که رمزکش گفت ديده نشد.' بازرگان دستور داد رمزکش را بکوبند و اذيت کنند که دروغ گفته است. سپس رمزکش دوم رمز کشيد و اوهم دختر را در جادهٔ مسلمانا است!' بازرگان دوباره جنگجويانى چند به همان راه فرستاد و آن قافله در ادامهٔ راه، بهراه افتاد و اين دسته هرچه رفتند به آن نرسيدند و در جائى به استراحت پرداختند. |
و اما بشنويد از کاروانى که دختر آن در حرکت بود. رفتند و رفتند تا به سرآبى رسيدند که عدهٔ کافران و مسلمانان در آنجا زياد بود. دختر ديد کشتى بزرگى آماده مىشود که بار بربندد و حرکت کند. پيش رفت و به کشتيبان گفت: 'پانصد سکه مىدهم تا همراهانم را با آنچه هست حمل کني.' کشتيبان که تا آن روز چنين دستمزدى را از کسى دريافت نکرده بود، خوشحال شد و با خود گفت، 'از اين بهتر نمىشود، درآمد يک سالم به اين اندازه نمىرسد.' دختر قافله را در کشتى جا داد، و کشتى حرکت کرد که سواران پدرش رسيدند و ديدند که کارى از دستشان ساخته نيست. دختر از داخل کشتى فرياد زد، 'به پدرم بگوئيد براى من دلواپسى نکند، که من بهراه مسلمانى چنين مىکنم!' آنها رفتند و رفتند تا به شهر بازرگان رسيدند. |
بازرگان دختر را به خانهٔ خود برد و به پسرش ه جوان بالغى بود معرفى کرد، و بىآنکه دختر چيزى بفهمد به پسرش گفت: 'اين دختر بسيار زيباست و اگر او را سياه مىبيني، به قصد است و مال فراوان دارد، او را براى تو آوردم که هم به خودش دست پيدا کنى و هم ثروتش را بهکار گيري!' پسر گفت: 'مال دنيا براى دنيا، من به اين شکل ازدواج نمىکنم.' بازرگان گفت: 'دختر بازرگانى مشهور است و در خواب بهوسيلهٔ حضرت على مسلمان شده و حال که به اينجا آمده او را بگير تا مالش به تو برسد.' جوان باز سربر تافت و گفت: 'مال دنيا براى تو. من با او ازدواج نمىکنم.' پدر و پسر در اين گفتوگو بودند که مادر پسر از راه در رسيد و پرسيد چه خبر است و پسر شرح حال باز گفت. مادر گفت: 'به زور نمىتوانى کنيز سياهى را نصيب پسرم کنى بگذار بخت خود را آنگونه که دنبال مىکند رقم بزند.' |
بازرگان کوتاه آمد و گفت: 'سر نگرفتن اين وصلت پشيمانى دارد، باشد تا روزى حسرتش را بخوري.' بازرگان به اصرار دختر را به بازار برد و به معرض فروش گذاشت. دختر از بس روى خود را سياه و زشت کرده بود تا پنج روز کسى چشم خريد او را پيدا نکرد، تا آنکه پسر فقيرى که در دنيا جز مادربززرگ پيرش کسى را نداشت دختر را ديد و شتابان به پيش زن رفت و گفت: 'اى مادربزرگ چند سالى است که کمر به خدمت تو دارم، و حال مرا از کنيز سياه يخوش آمده و چون مرا مالى نيست، کمکى کن تا مگر آن کنيز را بخرم.' مادربزرگ عصاى خود را برداشت و بر سر او کوفت و گفت: 'اول نان خود را دربياور و بعد به فکر پر کردن شکم کنيزى باش.' |
پسر راه به بيابان برد و در آخر از بالاى درخت توتى سر درآورد. از آنجا که توت دوست داشت شکم گرسنه را با آن سير کرد. در اين هنگام پيرمردى به زير درخت آمد و دست به کيسهٔ خود برد و چند دينار از آن بيرون آورد و شروع به شمارش کرد. جوان عطسهاى سر داد و پيرمرد سر به بالا برد که جوان را بر شاخهٔ توت نشسته ديد. ترسيد و دل ترکاند و همانجا پاى درخت بر زمين افتاد. جوان تا چنين ديد از درخت به زير آمد و پولهاى پيرمرد را برداشت و رفت و دختر را خريد. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست